کارگاه "چتری در برابر باران انتقاد" روز جمعه سی ام مرداد برگزار شد. هشت تا مربی، گل کاشتند. هتل هم در حد استاندارد ایران، خوب بود. این هم ماجراهای پشت صحنه:
پنجشنبه 20 مرداد- ساعت هشت شب:
این کارگاه سریعتر از آن که فکر میکردم، تکمیل شد. ظرف چهار روز بیست نفر ثبت نام کردند. بعد از این که ظرفیت کارگاه تکمیل شد، نوبت سروسامان دادن کارها شد. آی کار داشت... آی کار داشت... کلی ریزه کاری که من و خانم درفکی، دو نفری انجام میدادیم. مربیهای عزیز نیز گروه تلگرام تشکلیل داده بودند و با انجام تمرینات سپاسگزاری به همراه یکدیگر، سطح انرژی و مثبت اندیشی خود را بالا و بالا و بالاتر میبردند.
خیلی زودتر از آنچه انتظار داشتم به روز برگزاری کارگاه نزدیک میشدیم.
دوشنبه 26 مرداد هم تا دیروقت کار کردم.
روز سه شنبه روز ویزیت بیماران است. به خاطر بیماران به مطب رفتم، وگرنه از خانه تکان نمیخوردم. ولی نتوانستم در دفتر بمانم و ساعت یک به خانه برگشتم. بقیه روز را خوابیدم و کتاب خواندم. انگار تمام انرژیهای خوب از تنم بیرون کشیده شده بود. شکم و قلبم خالی خالی بود. اصلاً دلم نمیخواست وضعیتم را بررسی کنم و بفهمم چرا اینطوری شدم.
وقتی صبح چهارشنبه از خواب بیدار شدم، فهمیدم چرا...
من خیال داشتم 27 شهریور هم یک کارگاه مغناطیس پول برگزار کنم. حتی تلفنی محل برگزاری را رزرو کرده بودم. البته پول ندادم. پرداخت پول را به رضایت از سرویس هتل موکول کرده بودم. گفته بودم: اگر از سرویس شما راضی بودم، همان موقع پرداخت بعدی را انجام میدهم.
از طرف دیگر، چاپ دوم کتابها هم در راه است. خیال دارم در شهریور، جشن کتاب و پیک نیک برگزار کنم.
در واقع من به خاطر کارهایی که هنوز انجام نداده بودم، این همه خسته بودم.
به همین دلیل، اولین کاری که صبح چهارشنبه انجام دادم این بود: کارگاه مغناطیس پول، تعلیق شد! البته یکی از دوستان اصرار دارد حتماً این کارگاه برگزار شود. قرار شد در یک جمع خصوصی هشت نفره کارگاه مغناطیس پول را برگزار کنم. اینطوری من انرژی کمتری مصرف میکنم. او هم به خواسته خود میرسد. کارگاه مغناطیس پول با هشت شرکت کننده، در بومهن برگزار میشود. صبحانه و ناهار هم دارد. از نه صبح تا سه بعدازظهر.
با تعلیق کارگاه مغناطیس پول، یهو انرژی گرفتم. حتی به خودم گفتم: برای جشن کتاب هم دنبالت که نکردند. بعداً بگیر. پیک نیک هم که کاری نداره. پیک نیکه که دیگه!
روز چهارشنبه 28 مرداد به همراه خانم درفکی، وسایل کارگاه را بسته بندی کردیم و در کارتونهای کوچک جا دادیم.
امروز بقیه خرده کاریها را به تنهایی انجام دادم. از هتل هم مرتب خبرهای نومیدکننده میرسید: "آن چیزی که وعده داده بودیم، نمیشه. آن یکی هم نشد. حالا یک فکری میکنیم." شانه و گردنم درد گرفته بود. ولی به خودم آمدم و گفتم: هرچی باشه از آن فرهنگسرای قزمیت که بدتر نیست! چندتا نفس عمیق کشیدم و فکرم را به کاری که داشتم متمرکز کردم. خدای من! مدیریت خشم عجب معجزه ای است.
امروز عصر به آرایشگاه رفتم. من هرماه به آرایشگاه میروم، ولی وقتی کارگاه و سمینار دارم، مراسم آن مفصل تر است. این بار مجبور شدم سه بار به آرایشگاه بروم تا بتوانم از عهده همه کارها برآیم. یک بار آرایشگاه خیلی شلوغ بود و دست از پا درازتر به خانه برگشتم. یک بار آن آرایشگر خاصی که در نظرم بود، حضور نداشت. بار سوم بالاخره کار انجام شد!
برایم جالب است بقیه خانمها برای شرکت در جشن عروسی خود را آماده میکنند و من برای اجرای سخنرانی. آنها آرایشهای سنگین و مدل موهای عجیب و پیچیده سفارش میدهند و من مرتب می گویم: فقط موها صاف بایستد. بچسبد به سرم. تافت و ژل و هیچی نمیخواهم.
یکی از آرایشگرها تفاوت دیگری را کشف کرد و خیلی بامزه گفت: شما با بقیه مشتریهای ما بکلی متفاوت هستید. وقتی می گوییم ساعت دو بیا. راستی راستی ساعت دو میآیید!
خب ... خدا را شکر تفاوت من در وقت شناسیام است.
صاحب خشکشویی هم از وقت شناسیام کلی متعجب شد. وقتی روپوش و شلوارم را به دستش دادم و پرسیدم:
- کی بیایم؟ گفت پس فردا.
- همین ساعت؟
- بله
وقتی دو روز بعد رأس ساعت پنج و نیم آنجا بودم، از شدت تعجب دهنش باز مانده بود. گفت:
- هنوز اتو نکردم.
- کی اتو میکنید؟
- نیم ساعت طول میکشد.
- من همینجا منتظر میمانم.
متنظر ایستادم تا مانتو و شلوار را اتو کرد و به دستم داد. فکر میکنم از این به بعد موقع گفتن زمان تحویل کار، بیشتر دقت کند.
می دانید مردم ما هنوز در دوره کشاورزی سیر میکنند، درحالیکه در ایران تعداد کشاورزان بسیار بسیار کم شده است.
در قرن بیست و یکم مردم قرارهایشان را با دقیقه معلوم میکنند، ولی در ایران می گویند:
- صبح بیا
- چه ساعتی؟
- صبح دیگه!
یا
- بعداز ظهر بیا!
- چه ساعتی؟
- بعداز ظهر دیگه. قبل از غروب
در دوران کشاورزی یا در جوامعی که کشاورزی محور اصلی اقتصاد است، مردم با عبارتهایی مثل صبح، شب، اول ماه، آخر ماه، آخر تابستان، وسط پاییز، زمان را تعیین میکنند. چون در جوامع کشاورزی، زمان به همین شکل تعیین میشود. هیچ عجله ای نیست. تا آفتاب نزند، نمیتوانی کاری انجام بدهی. سر ظهر و آفتاب داغ باید در سایه دراز بکشی. به محض غروب آفتاب کار تعطیل است و نوبت دورهمی و شب چره است. تابستان در مزرعه هستند و زمستان در خانهها خود را حبس میکنند تا سرما نخورند.
ما دیگر کشاورز نیستیم، ولی متاسفانه واحد زمان و شیوه کار کردن مان مثل کشاورزهاست. آن هم کشاورزهایی که هیچ زمینی را شخم نزدهاند، هیچ بذری نیفشاندهاند، هیچ کاشته ای را آبیاری نکردهاند، ولی به دنبال برداشت محصول فراوان هستند. متاسفانه هرچه سطح اطلاعات مردم کمتر باشد، به وقت شناسی کمتر اهمیت میدهند.
زمان مهمترین سرمایه ماست. زمان از پول خیلی خیلی مهم تر است، زیرا وقتی از دست برود، برای همیشه رفته است. متاسفان ما اجازه میدهیم ذرات طلایی زمان از میان انگشتان مان بیرون بریزد و هدر برود.
در جوامع روستایی و کشاورزی، هماهنگی با صاحبخانه برای مهمانی رفتن معنا ندارد. در خانهها باز است و مهمان به خانه میآید. همه میدانند موقع شلوغی کار چه زمانی است. آن موقع، سر همه شلوغ است و کسی وقت ندارد مهمانی برود. ولی شب هنگام یا وقتی محصول برداشت شده و همه بیکار هستند، چه کاری بهتر از دور هم جمع شدن؟ چه نیازی به خبر دادن است؟ دور هم جمع میشویم دیگر.
الان قرن بیست و یکم است و خون مهمان ناخوانده به گردن خودش. تازگی در دو وبلاگ خواندم در این مورد گلایه داشتند. یکی نوشته بود: وقتی خواهرم به خانه مان میآید، میگوید یک ساعت هستیم، ولی تا شش ساعت بعد هم نمیرود. دیگری از جاریاش شکایت داشت که چرا وقتی ما سرزده به خانهشان میرویم و تا آخر شب میمانیم، یک چیزی نمیپزد تا دور هم بخوریم؟
یک بار هم خود من دو نفر را جایی دعوت کردم. شماره تلفنشان را نداشتم. تلفنم را ایمیل کردم تا با من تماس بگیرند. تماس نگرفتند. من هم بی خیال آمدنشان شدم. بعد گله کردند: خب میآمدیم دیگه. هروقت آمدیم، یعنی آمدهایم دیگه. هماهنگ کردن ندارد. من گفتم: ببخشید! اینجا خانه من است. من می گویم شما چه موقع میتوانید بیایید. نه این که شما تصمیم بگیرید چه موقع دلتان میخواهد بیایید. من هزار و صد کار دارم. نمیتوانم بنشینم گوشه خانه و چشم بدوزم به در که شما کی لطف میکنید و از راه میرسید. تفکر آن دوست مان، تفکر زمان کشاورزی است. فکر میکرد صاحبخانه هیچ کاری ندارد بهتر از منتظر مهمان نشستن.
آقا جان، الان قرن بیست ویکم است. پانزده سال این قرن هم طی شده است. به زمان اهمیت بدهیم. به وقت مردم اهمیت بدهیم. به وقت خودمان هم اهمیت بدهیم.
الان ساعت هشت شب است و کارهای من تقریباً تمام شده. امشب زود میخوابم. فردا ساعت هفت صبح از اینجا حرکت میکنیم تا ساعت هشت در هتل باشیم.
جمعه سیام مرداد ساعت هشت شب:
دیشب موتور کولر گازی خانه مان سوخت! خانه مثل سونای خشک، داغ بود. من از شدت خستگی بیهوش شدم، ولی آقای شوشو تا صبح، پرپر زد.
امروز صبح، ساعت 5:45 از خواب بیدار شدیم که اوووووووه! یک خبر خوب! آب قطع شده بود!!! با یک بطری آب معدنی دست و صورت شستم و مسواک زدم. من برای شستن صورت و دندانهایم ، یک لیتر و نیم آب مصرف میکنم. عجب... آقای شوشو دو تا تخم مرغ برایم پخت. نان و تخم مرغ و کره و شیر خوردم. روزهایی که کارگاه و سخنرانی دارم اینطوری غذا میخورم. تا کاملاً با انرژی باشم. برایان تریسی که اصرار دارد حتماً روزی که سخنرانی دارید، گوشت بخورید. ولی آنها به خوردن گوشت برای صبحانه عادت دارند. من تا به حال این کار را نکردم. ولی شاید یک بار امتحان کردم و خوشم آمد.
لباس پوشیدیم و ساعت 6:45 خانه را ترک کردیم. سر راه خانم درفکی را هم برداشتیم و چهارتایی به سوی هتل حرکت کردیم. هشت نشده بود که به هتل رسیدیم.
سالن را برای ما چیده بودند. درخواست کردیم یک سری تغییرات انجام بدهند. پرسنل هتل، مؤدب و خوب هستند. هرچه گفتیم انجام دادند. ولی دستشوییهای تمیز نبود. وقتی یقه مان را پاره کردیم، آمدند و یک آبی به در و دیوارش پاشیدند. از نظر آنها وضعیت نظافت توالتها عالی بود و هیچ مشکلی نداشت و ما وسواس داشتیم. البته چیزی نگفتندها، ولی رفتارشان اینطور نشان میداد.
برای خوشامدگویی به مهمانها، سفارش داده بودم ساعت نه صبح، دو رنگ آبمیوه آماده باشد. فقط یک رنگ آبمیوه آوردند و به جای ساعت نه، نه و چهل و پنج دقیقه آن را آوردند. خب... با توجه به استاندارد ایران، قابل قبول است. این بار وقتی آب میوه را برای ساعت 9 بخواهم، سفارش میدهم ساعت هشت بیاورند! آنوقت مشکل حل میشود.
در کل، من از هتل پارسیان کوثر راضی هستم. خوب بود. سالن شیک و تمیزی هم دارد. پرسنلش هم مودب هستند.
قرار بود هشت آقا در کارگاه شرکت کنند، ولی کم کم آب رفتند و به چهار نفر تقلیل پیدا کردند. آنها جای خود را به خانمهای دوست و فامیلشان هدیه دادند. غیر از یک نفر که بکلی نیامد. گویا مادربزرگشان به رحمت خدا رفت. خدا بیامرزد حاج خانم را.
کارگاه رأس ساعت ده شروع شد. حتی یک دقیقه هم تأخیر نکردیم. فقط یک نفر دیر رسیده بود. از شهر دیگری آمده بود. مربیهای مهربان دلشان نیامده بود، او را به شهر خود برگردانند. وسط شلوغ پلوغی های کارگاه، او را میان جمعیت آوردند. من هم متوجه نشدم که جیغ و دادم بالا برود. البته حق داشتند و کار خوبی کردند.
شلوغ پلوغی کارگاه؟ بله! کارگاه شلوغ پلوغی بود. در ایمیلهای قبل از کارگاه، خواهش کرده بودم همگی لباس و کفش راحت بپوشند تا بتوانند براحتی در تمرینها شرکت کنند. از همان اول بالا و پایین پریدن را شروع کردیم. دو سه تا از دوستان درخواست کردند که بخش اول کارگاه را خیلی طولانی تر کنیم: )
در طول کارگاه مرتب هم جای افراد را عوض میکردم. تقریباً هیچکسی ده دقیقه پشت سر هم روی یک صندلی ننشست. هم جای مربیها را عوض کردم و هم جای شرکت کنندگان را. فکر کنم همه شرکت کنندگان با همه مربیها تمرین کردند و با آنها آشنا شدند.
موقع رفتن، تقریباً یک جمله تکرار میشد: چقدر خوش گذشت!
یکی از دوستان در هنگام ثبت نام در کارگاه نوشته بود: من هفتاد نفر مهمان دارم. خدا کند این کارگاه ارزش آن را داشته باشد که مهمانی بزرگم را چند ساعت بی سرپرست بگذارم. آخر کارگاه پرسیدم:
- ارزششو داشت؟
- البته! عااااااااالی بود!
کارگاه به جای ساعت دو، ساعت و دو نیم تمام شد. من سالن را تا ساعت سه بعدازظهر کرایه کرده بودم. نگران تحویل دادن سالن نبودم. ابتدا از همه دوستان اجازه گرفتم که کارگاه، نیم ساعت طولانی تر باشد. همگی اجازه دادند. ولی یک نفر نوشت: کارگاه تا زمان ناهار خوردن ادامه داشت، من از گرسنگی سردرد گرفتم.
به این دوستمان حق میدهم. البته ما قبل و وسط کارگاه پذیرایی مفصلی از همه به عمل آوردیم، ولی اگر کسی صبحانه درست و حسابی نخورده باشد، نمیتواند تا ساعت دو و نیم دوام بیاورد. نمی دانم باید چه کنم. اگر کارگاه ساعت نه صبح شروع شود، هنوز خواب از سر مردم نپریده. در واقع بیشتر مردم ساعت ده تا یازده به بهترین عملکرد ذهنی خود میرسند. کلاسهای زودتر از ساعت ده-یازده صبح به چرت زدن میگذرد. من چند بار توصیه کردم که صبحانه خوبی بخورید. چون می دانم از ساعت یک و نیم به بعد، عملکرد ذهنی به خاطر قند پایین خون، کاهش پیدا می کند. شاید دفعه بعد کارگاه را ساعت 9 شروع کنم و ساعت یک تمام کنم. نمیدانم. شما توصیه ای برای زمان برگزاری کارگاه دارید؟ ساعت ده تا یک بهترین وقت است، ولی سه ساعت خیلی کمه. شما چه پیشنهادی دارید؟
از تماشای صورتهای خندان دوستان لذت میبردم. مربیها گل کاشتند. گل کاشتند. چقدر دلسوزانه با تک تک افراد کار کردند. بدون وجود مربیهای عزیزم، هرگز نمیتوانستیم چنین کارگاه پرشوری برگزار کنیم.
همه شرکت کنندگان، به جز یک نفر از مربیها بسیار راضی بودند. یک نفر نوشته بود: مربیها به تمرین بیشتری نیاز دارند و فقط آقای دکتر (همون آقای شوشو) بسیار عالی مربیگری میکرد. نظر ایشان محترم است، ولی احتمالاً نظر جمع، صحیح تر است و همه مربیها بخوبی کار خود را انجام دادهاند.
متشکرم، از همگی متشکرم. از مربیها و از شرکت کنندگان. متشکرم.
در نظرسنجی همه از یوگای خنده و بازی بادکنک لذت برده بودند. آدمها بازی کردن را دوست دارند.
ما ساعت شش بعدازظهر به خانه رسیدیم. از خوشحالی روی ابرها هستم...