قانون جذب، راستی راستی کار میکنه!
چند روز پیش دوستی تعریف کرد:
منتظر تاکسی بودم. خسته و کلافه منتظر بودم. پیش خودم گفتم: هیچوقت اینجا تاکسی پیدا نمیشود. هر شب بعد از کار سنگین روزانه باید یک ساعت منتظر شوم تا تاکسی پیدا کنم. این پا و آن پا شدم. کمرم درد میکرد. کیفم روی شانهام سنگین بود. دیگر طاقت نداشتم. دلم میخواست همانجا وسط خیابان روی زمین بنشینم و یک دل سیر گریه کنم.
یک مرتبه یاد حرفهای شما افتادم. یاد قانون جذب. یاد تمرین سپاسگزاری. یاد حرفهای خوب شما که می گویید: وقتی سپاسگزار هستید، احساسات مثبت دارید. احساسات مثبت باعث میشود چیزهای مثبت تری را به زندگیتان جذب کنید. هر چیزی همسان خود را جذب میکند. اگر سرشار از انرژی منفی باشید، بیشتر و بیشتر چیزهای منفی را به خود جذب میکنید.
پیش خودم گفتم: امتحانش که ضرر ندارد. من هر شب بعد از ساعات طولانی کار، یک ساعت منتظر تاکسی میشوم. الان با تمرین مثبت اندیشی چیزی را از دست نمیدهم. در بدترین شرایط مثل همیشه یک ساعت منتظر تاکسی میمانم.
قوز کرده بودم، لب و لوچه ام آویزان بود و اخمهایم بهم گره خورده. اول وضعیت بدنیام را تغییر دادم. صاف ایستادم. اخمهایم را باز کردم. لبخند گشادی روی صورتم نشاندم. خودم از ادا اطواری که داشتم درمی آوردم خندهام گرفته بود. بعد با خودم تکرار کردم:
سپاسگزارم برای یک تاکسی عالی که همین الان از راه میرسد و مرا به خانه میبرد.
سپاسگزارم برای یک تاکسی عالی که همین الان از راه میرسد و مرا به خانه میبرد.
سپاسگزارم برای یک تاکسی عالی که همین الان از راه میرسد و مرا به خانه میبرد.
سپاسگزارم برای یک تاکسی عالی که همین الان از راه میرسد و مرا به خانه میبرد.
سپاسگزارم برای یک تاکسی عالی که همین الان از راه میرسد و مرا به خانه میبرد.
.
.
.
جملات را خودکار تکرار میکردم. ولی کاملاً توجه داشتم که دوباره قوز نکنم و صورتم اخم کرده نباشد. برعکس کاملاً صاف و بایستم، صورتم باز و با لبخند باشد.
هنوز هفت هشت بار از تکرار عبارت بالا نگذشته بود که یک تاکسی جلوی پایم ایستاد. من بقدری سرگرم تکرار جملات سپاسگزاری و تقلید کردن خوشحالی بودم که اصلاً یادم رفته بودم قرار است جلوی تاکسیها بدوم و مثل دیوانهها دستهایم را تکان بدهم. این تاکسی بدون هیچ تقلایی جلوی پای من ایستاده بود!
باورم نمیشد. سرم را داخل تاکسی کردم و پرسیدم: خیابان ...؟
راننده، پیرمرد خوشرویی بود. گفت: سلام دخترم. بله، بفرمایید داخل تاکسی
خب... انگار یک چیز اشکال داشت: تاکسی خودبخود میایستد، راننده لبخند می زند، سلام میکند و بفرما می زند؟ نکند خواب هستم و همه این چیزها را خوب میبینم؟
سوار تاکسی شدم. به محض ورود به تاکسی میخواستم به عادت همیشگی شروع کنم به غر زدن:
چرا اینجا هیچوقت تاکسی نیست. من هر شب باید یک ساعت منتظر باشم. از صبح تا شب کار کنم و بعد یک ساعت گوشه خیابان منتظر تاکسی بایستم. چرا هیچکس به فریاد ما نمیرسد؟
ولی دوباره یاد حرفهای شما افتادم:
· غر نزنید!
· منفی بافی نکنید!
· طلبکار نباشید!
· همه جا دنبال زیبایی باشید!
· همه جا دنبال راهی برای تشکر کردن و برای تحسین کردن باشید!
· همیشه و در همه حال احساسات مثبت داشته باشید. احساسات منفی را در نطفه خاموش کنید، وگرنه مثل علف هرز مرتب زیاد و زیاد و زیادتر میشوند.
باز به خودم گفتم: ضرر که نمیکنم. ببینم با خاموش کردن آگاهانه احساسات منفی و توجه به احساسات مثبت چه اتفاقی میافتد. ببینم با تحسین کردن و تشکر کردن چه چیزی بدست میآورم. به دور و برم نگاه کردم تا چیز زیبا و خوبی پیدا کنم. متوجه شدم اتومبیل تمیز است. در دلم گفتم:
- سپاسگزارم برای تاکسی تمیز و راننده خوش اخلاق.
احساس کردم حالم بهتر شد.
به آقای راننده گفتم:
- تاکسی شما چقدر تمیز است.
پیرمرد لبخند زد و سر صحبت مان باز شد. داشتم به آخر مسیر میرسیدم. هر شب وقتی بعد از یک ساعت انتظار کشیدن برای تاکسی، سر کوچه تاریک خانه مان پیاده میشوم و تمام راه را با وحشت به طرف خانه میدوم. دوباره احساسات منفیام گل کرد.
- وااااااای یک کوچه تاریک که باید یک نفس در آن بدوم. خدایا این چه وضعیتی است که من به آن گرفتارم؟
انگار یکمرتبه شما با چوب جادویی رنگارنگ خود جلویم ظاهر شدید. چوب جادویی را به سویم تکان دادید و گفتید:
- توقف! توقف! احساسات منفی توقف!
نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم:
سپاسگزارم برای شغل خوبی که دارم. شغلی که دوستش دارم. حقوق خوبی دارم. بیمه دارم. بازنشستگی دارم.
سپاسگزارم برای لباسهای زیبایی که با حقوقم خریدهام.
سپاسگزارم برای سفرهایی که هزینه آن با حقوق خودم تأمین شده است
سپاسگزارم برای مهارتهایی که با انجام شغلم بدست آوردهام.
همینطور سپاسگزاری را در ذهنم ادامه دادم و حالم مرتب بهتر و بهتر شد. به مقصد رسیدم. به آقای راننده گفتم:
- متشکرم. من اینجا پیاده میشوم
- دخترم من خیال دارم داخل این کوچه بروم. آیا مسیر شما به این کوچه میخورد؟
از تعجب زبانم بند آمده بود. چند لحظه با دهان باز و چشمان گشاد به پیرمرد زل زدم و سپس با لکنت گفتم:
- بله! من دقیقاً خیال دارم داخل این کوچه بروم.
آن شب بقدری ساده و خوشایند به خانه رسیدم که از خوشحالی روی پایم بند نبودم. دلم میخواست بالا و پایین بپرم و به صدای بلند بخندم. انگار در قصه پریان بودم. به همین راحتی؟ یعنی چیزی را بخواهی، قبل از بدست آوردنش سپاسگزاری کنی، احساسات مثبت و شاد داشته باشی و آن موضوع بسادگی آب خوردن اتفاق میافتد؟
خب... وقتی بررسی میکنم میبینم این روش ساده و دلپذیر است.
قانون جذب همین سه مرحله را دارد:
1. درخواست
2. باور
3. دریافت
دقیقاً میدانستم چه میخواهم و درخواست کردم. من درخواست کردم تاکسی عالی که مرا به خانهام برساند
بعد باور کردم آن را دریافت میکنم. یعنی پیش از دریافت خواستهام، صمیمانه تشکر کردم، خوشحالیام را با حالت بدن و صورتم نشان دادم. برای دریافت نتیجه بی قرار نبودم. به خودم گفته بودم، مهم نیست اگر قانون جذب کار نکند. طلبکار هم نبودم که چرا کار کرد یا نکرد. فقط روی احساسات خوب و سپاسگزاری متمرکز شدم.
دریافت کردم. وقتی تاکسی آمد، سوار شدم و به ابراز احساسات مثبت و سپاسگزاری ادامه دادم.
حالا مفهوم حرفهای شما را بخوبی متوجه شدم. من برای جذب یک تاکسی این روش را به کار بردم و از نتیجه آن شگفت زدهام. حالا خیال دارم چیزهای بزرگتری را به زندگیام جذب کنم. بزودی خبرهای خوبی برای شما خواهم داشت.
توضیح: این مقاله در مجله راز شماره 76 منتشر شده است. این ماجرا برای خانم جعفری اتفاق افتاده بود، یکی از دوستان عزیزی که در کانال تلگرام برای شما تمرین میگذارند. من دو بار از او خواستم این داستان را با قلم خودش بنویسد و برایم بفرستد. ولی او داستان دیگری را برایم فرستاد که به نظر خودش مهم تر بود. مجبور شدم خودم این داستان را بنویسم. پروین عزیزم، شاید این داستان برای شما فقط جذب یک تاکسی بود، ولی برای همه ما الهام بخش است. این داستان بقدری مهم است که عنوانش روی جلد یکی از مجلههای معروف ایران قرار گرفت. خواستههای ما چه کوچک باشند و چه بزرگ به همین شیوه جذب میشوند. برای قوی شدن در قانون جذب، از کارهای کوچک شروع میکنیم. وقتی باور کردیم در قانون جذب ماهر هستیم، نوبت خواستههای بزرگتر است. متشکرم این داستان شیرین و آموزنده را برای ما تعریف کردید.