افسردگی بیماری شایعی است. بسیاری از افراد در طول عمر خود دست کم یک بار افسردگی را تجربه کردهاند. به همین دلیل روانشناسان به افسردگی سرماخوردگی روح می گویند.
- افسردگی شایع است
- افسردگی براحتی درمان میشود
- اگر افسردگی مورد توجه قرار نگیرد ممکن است مزمن شود و بیماریهای وخیمی بوجود بیاورد، درست مثل سرماخوردگی
در ایران به خاطر جنگ و تورم و عدم ثبات اقتصادی، افسردگی شایعتر از حد نرمال است. شاید هم فرهنگ ما چندان با شادی میانه ندارد و عزاداری و ماتم را بشتر میپسندد.
تازگی فیلمی دیدم به نام Another happy day. گول اسم آن را خوردم و فکر کردم فیلم شادی است. متاسفانه اینطور نبود. فیلم اعصاب خرد کنی است، ولی حتی یک فیلم آشغال هم میتواند درسهایی برای آموختن داشته باشد:
داستان فیلم: خانمی سالها قبل از همسرش جدا شده است. پسرش را به شوهر سابقش میسپارد و همراه دخترش زادگاهش را ترک میکند و با مردی دیگر ازدواج میکند. او از اردواج دوم خود دو پسر دارد.
پسر اول این خانم که همراه پدر و مادر ناتنیاش بزرگ شده، قصد ازدواج دارد. او از مادر و خانواده جدیدش دعوت میکند به جشن عروسی بیایند. فیلم از لحظه شروع سفر مادر و دو پسر کوچکتر به سمت شهر زادگاه آغاز میشود.
وضعیت فرزندان این خانم به این شکل است:
- پسر اول حدود 25 ساله، سالم از نظر روحی و اجتماعی. قصد دارد با دختری زیبا و نازنین ازدواج کند (همان پسری که با پدر و مادرناتنی اش زندگی کرده است)
- دختر حدود 20 ساله، دچار افسردگی شدید، بدون اعتماد به نفس که اخیراً اقدام به خودکشی و خودزنی کرده است و در زمان شروع فیلم در بیمارستان بستری است.
- پسر دوم 17 ساله، معتاد به مواد مخدر که تا به آن زمان سه بار به اردوی ترک اعتیاد فرستاده شده است.
- پسر آخر ده ساله، منزوی و غیراجتماعی.
مادر بشدت عصبی و پرخاشگر است. یکسره در حال گریه کردن و مظلوم نمایی است.
اوایل فیلم از پسر کوچکش میپرسد:
- آیا من مادر بدی هستم؟
پسر کوچک با صداقت کامل پاسخ میدهد:
- اوضاع من و برادرم خیلی خراب است. فکر کردیم شاید این وضعیت را از پدرمان به ارث برده باشیم، چون بابای خل و چلی داریم. بعد دیدم وضع آلیس (دختر خانواده) از ما هم داغون تره. در واقع تنها فرزند تو که حال و اوضاع خوبی دارد توسط تو بزرگ نشده است. حالا چی فکر میکنی؟ آیا مادر خوبی هستی؟
آبروریزیهایی را که این خانواده در طول عروسی به بار آوردند، تعریف نمیکنم. حتی بیان آنها شرم آور است. آخه آدم در عروسی پسر و برادر خود این همه آبرورویزی و مشکل ایجاد میکند؟
در یک صحنه فیلم، تمام اعضای این خانواده ناخوشبخت از شدت درد و تألم روحی روی زمین غلت میزدند. آنها از دیدن خوشحالی و خوشبختی خانواده پدری خود بشدت ناراحت بودند. آنها طاقت دیدن خوشبختی دیگران را نداشتند.
پسر 17 ساله معتاد حرف جالبی زد:
- اگر ما برای مراسم تدفین به اینجا آمده بودیم، با هم مهربانتر بودیم. ولی الان که جشن عروسی است چشم دیدن یکدیگر را نداریم. روز یازده سپتامبر روز ترسناکی بود ولی تنها روزی بود که من احساس کردم عمیقاً شادم و تنها نیستم. کاش برای ختم بابابزرگ به اینجا میآمدیم و نه برای جشن عروسی برادر خوشبختم.
بالاخره پسر 17 ساله به آرزوی خود میرسد. پدر بزرگ در همان جشن عروسی میمیرد و جشن عروسی به عزا منتهی میشود. اگر بدانید این خانواده داغان چقدر خوشحال شدند! آرام گرفتند و چشمانشان از خوشحالی برق میزد. آنها یک روز شاد را تجربه کردند.
من این قماش آدمهای مشمئزکننده را میشناسم. حتم دارم شما هم چند نفر از آنها را سراغ دارید: افرادی که عروسیها را به آشوب میکشند و از عزاداریها کیف میکنند.
نفرت انگیز است. نه؟
متاسفانه وقتی آدم ناشاد و افسرده است همین اندازه نفرت انگیز و بدجنس میشود. از خبرهای خوب خوشحال نمیشود، بلکه ناراحت میشود. جوش میآورد. زار می زند. احساس غبن و ضرر میکند. انگار خوشبختی را از دست او گرفتهاند و به دیگری دادهاند. باید دیگران را هم به اندازه خودش ناراحت و بدبخت کند.
به همین دلیل لازم است افسردگی را جدی بگیرید. اجازه ندهید دست سیاه افسردگی قلب شما را تیره و یخزده کند.
ادامه دارد...