میلاد حضرت محمد را به شما تبریک میگویم. برای اینکه کام شما در این روز فرخنده شیرین شود، شما را به خواندن یک خبر خوش دعوت میکنم. خبر خوش یکی از شما.
گیس گلابتون عزیزم
سلام
وقتی که برای اولین بار توی مطب ساده و مرتبات در خیابان کاشانی تهران دیدمت، همون لحظه ای که با شال سفید اومدی جلو، دست دادی و گفتی آناهیتا هستم؛ هنوز باور نداشتم که میشه از طریق تغییر فکر و باورهام به خواسته ها و اهدافم برسم. از سال ها قبل از اینکه بیام به اون دفتر سفید با صندلی های قهوه ای دوست داشتم ازدواج کنم. خواستگاران رنگ و وارنگ از هر قشر و سن و طبقه ای می اومدند و می رفتند و من فکر می کردم خوب من حتما عیب و ایرادی دارم که ازدواج سر نمی گیره و اونی که می خوام از من خوشش نمیاد و اونی که از من خوشش میاد من دوسش ندارم. یکی دو سال که گذشت ازدواج نکردن رو انداختم گردن بخت و اقبال و شانس و باز هم خوب قاعدتاً شانس با من یار نبود. وقتی پا به اولین دوره هدف گذاشتم یکی از هدف هام ازدواج کردن بود اما نه می دونستم با کی می خوام نه اینکه چطوری می خوام انتخاب کنم و تصمیم بگیرم. تا اینکه با کتاب «ازدواج مثل آب خوردن آسان است» آشنا شدم. تمام تمریناتش رو انجام دادم نه یک بار بلکه 4 یا 5 بار اما نتیجه ای در برنداشت و من هر بار ناامیدتر از روز قبل می شدم و حتی موفقیت های شغلی و کاری و شخصی خودم به چشمم نمی اومد تا اینکه رسیدیم به نوروز 95؛ زمانی که تصمیم های مهم زندگی مونو وقت تحویل سال می گیریم و بعد هم عملی اش نمی کنیم. این بار عزمم رو جزم کردم و گفتم من امسال ازدواج میکنم اما به شیوه ای متفاوت و اون رها کردن ازدواج و انجام سایر امور زندگی ام بود. از 16 فروردین 95 رفتم سرکاری که درآمد خوبی داشت و تونستم توی کار خیلی موفق بشم و خودم رو به خودم و بقیه اثبات کنم. در طول این مدت کلاسهایی که دوست داشتم می رفتم، رانندگی رو که خیلی وقت بود دوست داشتم شروع کنم، شروع کردم و بر ترس از رانندگی ام غلبه کردم. چرخه زندگی مو کشیدم و برای تک تک مواردش برنامه نوشتم و ریز به ریز جلو رفتم. هدف های کوچیک با قدم های کوچیک برداشتم. این وسط مجدد تمرینات کتاب ازدواج رو شروع کردیم با این تفاوت که اصلا و ابدا به این فکر نکردم که میشه یا نه. راه خودم رو می رفتم و مثل بقیه اهداف بهش نگاه کردم یعنی قدم های کوچیک برداشتم که همون انجام تمرینات کتاب بود ولی خستگی و ناامیدی به خودم راه ندادم. هر روز نمی گفتم چرا نشد، چرا نمیشه، پس کی میشه. بلکه راه خودم رو رفتم تا رسیدم به اون بخشی که باید برای خودمون تاریخ عقد و ازدواج تعیین می کردیم و من روی یک برگه کاهی خیلی کوچیک تاریخ عقدم رو 27 آذر 95 که روز 17 ربیع الاول و ولادت پیامبر دین اسلام هست، انتخاب کردم و توی تقویمم هم نوشتم روز عقد من و .... (جای خالی). این برگه کوچیک رو گذاشتم زیر بالشتم و هر شب قبل از خواب بهش نگاه می کردم و لبخند می زدم. این ماجراها گذشت تا رسیدیم به شهریور ماه. شهریور ماه یک روز پدرم بهم زنگ زد و چون اخلاق قبلی من رو می دونست که در مقابل خواستگارهایی که دیگران معرفی میکردند، گارد می گرفتم خیلی با احتیاط گفت یک نفر رو معرفی کردن و فقط اسم و سن و تحصیلات و کارش رو گفت. از اونجایی که این آدم شهر دیگه ای غیر از تهران زندگی می کرد من می خواستم در جا بگم نه. اما یاد حرف های شما افتادم که زندگی کردن توی یک شهر کوچیک خیلی هم بد نیست و بهتره این آدم رو حداقل سه جلسه ببینم و بعد اگر نخواستم بگم نه. اینطوری هیچ چیزی رو از دست نمی دادم. تا اینکه دقیقا روز 19 شهریور همراه خانواده اش اومدن تهران خواستگاری من. همون روز اون پسر از من خیلی خوشش اومده بود و من بهش گفتم نیاز به فکر کردن دارم و به این زودی ها نمی تونم تصمیم بگیرم. بهتره که با هم بیشتر صحبت کنیم، بیشتر آشنا بشیم و پیش مشاور بریم. این شد که رفت و آمد من و اون آقا شروع شد. من در این مدت هم نقاط ضعفش رو دیدم و هم قوت. هم حرف و خواسته خودم رو زدم و هم حرف اون رو شنیدم. هم خودش رو سنجیدم و هم خونواده اش رو. سرتون رو درد نیارم. وقتی تقریبا به این نتیجه رسیدیم که به هم علاقه مند شدیم و می تونیم یک عمر کنار هم زندگی کنیم قرار بر این شد که پدر من یک تاریخی رو برای عقد تعیین کنه و به اونها اطلاع بده تا روی اون تاریخ صحبت کنیم و اگه به توافق رسیدیم اون تاریخ رو قطعی کنیم. پدر من 27 آذر رو انتخاب کرد و من اصلا و ابدا یادم به اون برگه ای که روزی نوشته بودم و زیر بالشتم گذاشته بودم، نبود. یک روز دخترخاله ام اومد خونمون و می خواست روی تخت من استراحت کنه که اون برگه رو دید و گفت این چیه. تازه اون موقع بود که متوجه این همزمانی شدم و هر دو ذوق کردیم و البته تعجب. هرچند تاریخ عقد من بنا به پر بودن محضر در تاریخ 27 آذر به روز جمعه 26 آذر تبدیل شد اما دقیقا همون زمانی شد که خودم تعیین کرده بودم. همه اینها رو مدیون زحمات و تجربیات تو، آناهیتای عزیز و لطف خدا هستم. امیدوارم همه کسانی که دوست دارند ازدواج کنند به نکاتی که در این مطلب بهشون گفتم، توجه کنند و بدونند من دارم در 33 سالگی ازدواج می کنم و نفسم از جای گرم بلند نمیشه. چند نکته رو می خواستم به دوستانی که فکر می کنند وقت ازدواجشون گذشته یا شانس ندارند یا افرادی که وارد زندگی شون میشن، آدم هایی نیستن که اونها مدنظرشونه، بگم. نکته مهم اینه که همه خصوصیات خوب در یک آدم جمع نمیشه، همونطور که در خود ما جمع نیست. بنابراین برای خودتون اولویت بندی کنید. ببینید کدوم یک از ویژگی ها و معیارهایی که مدنظرتون بوده رو می تونید کنار بگذارید. باید با خودتون کنار بیاید و یک چیزهایی رو نادیده بگیرید به خاطر یک سری ویژگی های مثبتی که اونها در زندگی به شما کمک می کنه مثل وفاداری و اهمیت دادن طرف به شما و خواسته هاتون وگرنه قیافه و تحصیلات و مال اونقدرها مهم نیست که باعث بشه شما تجربه شیرین داشتن یک زندگی مشترک رو از خودتون دریغ کنید. در مقابل افرادی که بهتون معرفی میشه اصلا و ابدا گارد نگیرید مگراینکه فرد مقابل خیلی به شما بیربط باشه، در غیر اینصورت حتماً حتماً سه جلسه وقت رو بگذارید و بدون استرس از اینکه میشه یا نمیشه با فرد مقابل وارد گفتگو بشید. این رو هم یادتون باشه قرار نیست از همون جلسه اول و نگاه اول طرف به دلتون بشینه قراره این خوش اومدن در طول زمان پیش بیاد. اشتباهی که خود من داشتم و فکر می کردم باید از همون نگاه اول عاشق طرف مقابل بشم اما الان به این علت که چشمم رو روی نقاط ضعفش نبستم، دوست داشتنم هم رنگ و بوی احساسی داره و هم از فیلتر عقل و منطق رد شده. در آخر بدونید که ازدواج تنها یک قسمت از چرخه زندگی تونو تشکیل میده نه همش رو. بنابراین به جای تمرکز صرف روی این بخش از چرخه زندگی تون به سایر بخش ها بپردازید و مطمئن باشید که به موقع اون فردی که دلتون به هم گره بخوره، وارد زندگی تون میشه. نکته پایانی مطلبم اینه که به خدا توکل کنید و بدونید اون بهترین ها رو براتون درنظر گرفته اگه به اون و به خودتون اعتماد داشته باشید و خودتون رو دوست داشته باشید شما لایق داشتن زندگی خوب مشترک با همه سختی ها، مشکلات و ضعف ها هستید. ما به دنیا اومدیم که تکامل یافتن رو تجربه کنیم نه کامل شدن رو. هیچ آدمی نه کامل زاده میشه نه کامل میشه تنها از روز قبل خودش، بهتر و بهتر میشه.
گیس گلابتون: تبریک میگویم «خانم سین» عزیز و دوستداشتنی. شما یکی از مهربانترین افرادی هستید که میشناسم. خوشحالم سال 95 نقطه عطف زندگی شماست. به شما تبریک میگویم که بالاخره بهترین سال زندگیتان را ساختید. در درسهای بهترین سال زندگی، به نماد بامبو اشاره میشود. وقتی دانه بامبو را در زمین بکارید و از آن مراقبت کنید، تا پنج سال هیچ نشانهای از سبز شدن، نمیبینید. پس از پنج سال ناگهان جوانهای سر از زمین درمیآورد و با سرعتی خیرهکننده شروع به رشد میکند. ظرف شش ماه طول بامبو به بیش از سه متر میرسد! بامبو در طول پنج سال ریشههایش را در زمین قوی میکند تا ریشه طاقت رشد سریع آن را داشته باشد.
وقتی تصمیم داریم تغییری شگرف در خود ایجاد کنیم، لازم است بهاندازه کافی وقت صرف کنیم تا ریشهها قوی شود و تغییر در ما پایدار و اساسی شود. همواره نماد «بامبو» را به یاد داشته باشید. انتظار نداشته باشید که یکباره از این رو به آن رو شوید. تغییرات آرامآرام در شما شکل میگیرد. این سفر طولانی ارزش آن را دارد که بهآرامی و گامبهگام طی شود.
شما زندگیتان را از این رو به آن رو کردید، ولی این تغییرات آرامآرام در شما شکل گرفت، چون در واقعیت هیچ تغییر فوری وجود ندارد. همه تغییرات، آرامآرام شکل میگیرند. افرادی که روند پیشرفت شما را نمیدانند ممکن است تصور کنند شما یکشبه تغییر کردید، درحالیکه در واقع شما چند سال است دارید تلاش میکنید و زحمت میکشید.
تبریک میگویم برای ازدواج و برای این شغل خوب، درآمد عالی، یاد گرفتن رانندگی، بالا رفتن اعتمادبهنفس و دریافت این واقعیت که ازدواج فقط بخشی از کیک زندگی ماست و همه ما شایسته آن هستیم که یک کیک کامل داشته باشیم. تبریک میگویم به شما و به داماد خوششانسی که با خانمی مهربان، خوشقلب و شایسته، پیمان ازدواج بسته است. انشا الله به پای هم جوان بمانید.
حالا نوبت شماست که به عروس و داماد تبریک بگویید. امیدوارم زیر این پست پر شود از پیام تبریک و آرزوی سعادت. برای آدمها خیروخوشی آرزو کنید تا خدا هم آرزوهای شما را برآورده کند.