امروز روز تولد من است. تولد 49 سالگی. از حالا برای تولد 50 سالگی، نیم قرن شدن، لحظه شماری میکنم. امیدوارم آن روز خجسته را ببینم. 49 سال پیش در چنین روزی من در بیمارستان آبان تهران چشم به جهان گشودم. قرار بود ده روز قبل به دنیا بیایم، ولی من در شکم مادرم جاخوش کرده بودم و خیال نداشتم پا به دنیای سفلی بگذارم. مجبور شدند به ضرب و زور دارو، درد زایمان را تلقیح کنند و مرا از جای گرم و نرمم بیرون بینندازند. پزشک معالج مادرم با انجام سزارین و استفاده از فورسپس مخالف بود. به همین دلیل ماماها با فشردن مشت روی شکم مادرم، مرا به بیرون راندند. طفلک مادرم که برای به دنیا آوردن من چقدر عذاب کشید.
دوران حاملگی هم برای مادرم سخت گذشته بود. ورم شدید دست و پا و ویارهای عجیب و غریب آن هم در دیار غربت. مادرم به صد روش سعی کرده بود، مرا از به دنیا آمدن منصرف کند، ولی من محکم سرجای خود نشستم و سرتقی و بدپلیگی ام را از همان زمان بسته شدن نطفه، نشان دادم. نطفه من در اهواز بسته شده و من خود را بیشتر اهل خوزستان می دانم، نه اهل دماوند یا تهران.
وقتی به جماعت منتظر در بیمارستان خبر دادند، اولین فرزند مادرم، یک دختر سالم است، پاسخ، سکوت بود. پدرم که اصلاً موقع تولد من در بیمارستان حضور نداشت. تنها شخصی است که پاسخ مثبتی به خبر تولد من داد، مادرپدرم، زنی بیسواد و روستایی بود که بالافاصله سجده میکند، کف بیمارستان را میبوسد و میگوید: إِنَّا أَعْطَیْنَاکَ الْکَوْثَرَ
و بعد به اصرار او نام مبارک حضرت زهرا را با اذان و اقامه در گوشم زمزمه کردند. بله... این داستان روز تولد من است. داستانی که آنقدر شنیدهام که احساس میکنم آن را به چشم دیدهام.
روز تولد من همزمان با آغاز تعطیلات تابستانی است، به همین دلیل هرسال مهمانی بزرگی برای جشن تولدم برپا میشد. آخ که چقدر دلم برای مهمانیهای جشن تولدم تنگ شده است. دلم میخواهد دوباره برای روز تولدم مهمانی بگیرم. این چند ساله که جشن تولدم با ماه رمضان هم زمان شده، ولی... کلاً دوست دارم روز تولدم بزنم و برقصم و با جشن و سرور به خدا نشان بدهم چقدر سپاسگزارم به من فرصت داده روی این زمین زیبا زندگی کنم. (صبح سی خرداد، این مطلب را نوشتم و عصر همان روز به شکل شیرینی سورپریز شدم! براتون خواهم نوشت!)
من علاوه بر مادرم عزیزم، یک مادر معنوی دارم. خانمی که آشنایی با او برای من تولدی دوباره بود. او مرا با معنویت آشتی داد، به همین دلیل او را مادر معنوی خود مینامم. روزی که با او آشنا شدم، او پنجاه ساله بود و من تصور میکردم او همه جوابهای زندگی را دارد و به تمام جنبههای زندگی مسلط است. در حالیکه او هیچوقت سعی نکرده بود نقش آدم همه چیزدان و همه چیزفهم را بازی کند. همیشه به من میگفت یک آدم معمولی با مشکلات معمولی و بسیاری سؤالات بی پاسخ است. ولی من باور نمیکردم یک خانم دکتر فلسفه به دانش مطلق نرسیده باشد. اکنون که دارم به پنجاه سالگی نزدیک میشوم، بخوبی می دانم در مقابل عمر کائنات، پنجاه سال به اندازه عمر یک جرقه است.
جوان که بودم تصور میکردم قبل از سی سالگی خواهم مرد. علاقهای به زندگی و دنیا نداشتم. دلم میخواست هرچه زودتر از عالم خاک به سوی عالم بالا پر بکشم. الان میفهمم که آن موقع افسرده و سودایی مزاج بودم، مهارت زندگی کردن هم نداشتم. به همین دلیل از زندگی لذت نمیبردم. الان هر روز که میگذرد بیش از قبل عاشق زندگی میشوم. چه مکانهای شگفت انگیزی است که دلم میخواهد ببینم. چه تجربههای جدیدی است که دلم میخواهم داشته باشم، چه چیزهای زیبایی است که دلم میخواهد مالک بشوم. وای که چقدر آرزو دارم.
وقتی چهل ساله شدم، فکر کردم زندگی تمام شده است، در حالیکه من بهترین روزهای عمرم را از چهل تا چهل و نه سالگی تجربه کردم. مبادا از چهل سالگی بترسید که دهه چهارم عمر، بسیار زیباست. یک روز به خانمی گفتم: چقدر چهل سالگی خوب است و او پاسخ داد: آره! چهل سالگی خوب است، ولی خبر نداری که پنجاه سالگی از آن هم بهتر است. از آن روز من برای رسیدن به پنجاه سالگی دارم روزشماری میکنم. امسال تولدم را در دشت شقایق جشن گرفتم. در دامان مادر طبیعت. امروز که بلندترین روز سال است، حسابی وقت دارم در مورد 49 سال عمری که پشت سر گذاشتم، فکر کنم. زندگی! عاشقتم!
لینک اصلی دسترسی به فایل ویدیو
پی نوشت: صبح سه شنبه 30 خرداد مقاله کوتاهی برای روز تولد 49 سالگیام نوشتم. دلم مهمانی میخواست. دلم شور و شوق پذیرایی از مهمانان و بزن و برقص میخواست. از وقتی ازدواج کردم، فقط یک بار توانستم مطابق میلم مهمانی بگیرم. آن را هم بعضیها نقره داغم کردند. خسته بودم از این که خودم برای روز تولدم ذوق داشته باشم و دیگران نه تنها ذوق نداشته باشند، بلکه از شدت ناراحتی دق بکنند. به خودم گفتم: شاید چون 49 ساله شدهای، دیگر باید از ذوق کردن برای روز تولدت دست برداری، ولی با این حرفها دلم راضی نمیشد. طفلک همسرم روز جمعه با دهان روزه مرا به دشت شقایق برده بود که لااقل آنجا برای خودم ذوق و شوق در کنم، ولی کافی نبود. اصلاً کافی نبود.
سه شنبه قرار بود یکی از دوستان حلقه هدف برای مشاوره پیشم بیاید. مثل هر روز، همکارم سر ساعت یک دفتر را ترک کرد. من وقتی تنها میشوم تازه کار کردن واقعی را آغاز میکنم: فکر میکنم، برنامه ریزی میکنم، مینویسم، اصلاح میکنم، خلاصه در خلوت خودم و با افکارم، حال خوشی دارم. ساعت چهار بعدازظهر به جای یکی از دوستان حلقه هدف، چندین نفر از دوستان عزیزم با بادکنک و کیک تولد از راه رسیدند. آنقدر خندیدم و بالا و پایین پریدم که نزدیک بود از خوشحالی اشک بریزم. چندین و چند تا فشفشه آتش کردیم. فضای دفتر پر از دود شد و همگی به سرفه افتادیم. وقتی مجبور شدیم پنجرهها را باز کنیم تا دود ما را خفه نکند، یک فکر بکر به سرم زد. پرسیدم:
- چه ساعتی باید به تهران برگردید؟
همگی گفتند که بعدازظهرشان خالی است. بنابراین سوار ماشین شدیم، گازش را گرفتیم به باغ دماوند رفتیم. جای همگی خالی... جای همگی خالی... آن نان سنگک و کباب و جوجه و خربزهای را که در تاریکی پس از افطار، در میان رنگ سبز درختان، عطر خاک نم خورده، همراه با آوازخوانی بلبلها خوردیم، با دنیا عوض نمیکنم. چه شبی بود... چه شبی... ممنونم... نمیدانم چطوری تشکر کنم. خبر ندارید چقدر دلم را شاد کردید. خیلییییییییییی!