ساعت هفت صبح اتاق عمل بودم. قرار بود جراحی ساعت هفت و نیم شروع شود، ولی خبری از پرسنل اتاق عمل نبود. وسط اتاق عمل ایستادم و شروع به نرمش کردم. در جا دویدم و دست و پایم را کش آوردم. مفاصلم ترق ترق صدا می کرد و کسالت و خوابالودگی از من دور می شد. کارکنان اتاق عمل یکی یکی وارد می شدند. به کارهای خل خلی من عادت کرده اند. با دیدن من نیش شان تا بناگوش باز شد. با سرعت وسایل را چیدند و جراحی آغاز شد. دستیارم چنان با مهارت و زبردستی کمک کرد که قند در دلم آب می شد. وقتی ساعت هشت و نیم از اتاق عمل خارج شدم، همگی از من تشکر کردند که روز خوشی را در کنار من شروع کرده اند.
یعنی به خاطر من، یک ساعت زودتر سر کار آمده اند، با همه توان و مهارت کار خود را انجام داده اند، از من تشکر هم می کنند. عجبا...
حالا می فهمم که انرژی مثبت بالاترین ارزش را دارد و مردم نازنین ما قدر آن را خیلی خیلی خیلی خوب می دانند.
اگر چند سال پیش بود در و دیوار اتاق عمل را به هم می کوبیدم. فحش به جان تک تکشان می کشیدم. زودتر از ساعت ده هم کارم تمام نمی شد. تا یک هفته هم از عصبانیت به خود می پیچیدم.
چی تغییر کرده است؟ من!
ناگفته نماند که عصر همان روز از خجالت پرستاری که درست از بیمارم مراقبت نکرده بود، در آمدم!