برخی از دوستان برای مشاوره موفقیت پیش من می آیند. به آنها کمک می کنم که مهمترین اولویت زندگی خود را کشف کنند، آرزوی قلبی خود را بشناسند و هدفی برای خود تنظیم کنند.
جالب اینجاست که در اکثر موارد به محض این که آنها کشف می کنند که از زندگی چه می خواهند، در صورت آنها چه می بینم؟
تـــــــــــرس!
از ترس عضلات صورت شان منقبض می شود. خشک شان می زند. آب دهان شان خشک می شود. لب های شان می لرزد. بعضی شروع به گریه می کنند.
ترس مثل یک افعی دور تن شان می پیچد. چرا؟
زیرا می ترسند شکست بخورند.
می ترسند مورد تمسخر و قضاوت قرار بگیرند.
از تصور آن که در جاده موفقیت قدم بردارند، دچار وحشت می شوند.
چند جلسه بعدی مشاوره صرف محو کردن این ترس می شود.
جنس این ترس را می شناسم. این عفریت سبز را می شناسم که میل مار دور تن تو می پیچد، نیش سرخش را در گوش تو فرو می کند و هیس هیس کنان زمزمه می کند:
نمی توانی!
نمی توانی!
نمی توانی!
تو مجبوری که در این شرایط بمانی!
تو مجبوری...
مجبوری...
مجبوری...
مجبوری...
من این عفریت را می شناسم.
اگر بدانید این هیولای مخوف چه ساده فرار می کند، هرگز تسلیم آن نمی شدید. هرگز زندگی خود را دودستی تقدیم آن نمی کردید.
بیشتر افراد قبل از شکست خوردن، حتی یک بار هم تلاش نمی کنند، چون از تصور آن فلج شده اند و این غم انگیز است.