گیس گلابتون جان سلام..
نمیدونم برای خوندن سرگذشت همه وقت داری یا نه..اما من مینویسم چون برای نوشتن و سهیم شدن سرگذشتم با تو به اندازه کافی وقت و انگیزه دارم:
متولد سال 55 هستم و رشته معماری خوانده ام.
اوائل که وارد دانشکده معماری شده بودم تا یکی دو ماه شوکه بودم. عاشق حال و هوا و رشته بودم، باورم نمیشد گرایش قلبیی که همیشه به شعر و هنر داشتم و به واسطه استعداد ریاضی و مدرسه تیزهوشان در خود سرکوب و ناکام گذاشته بودم دوباره مجال زنده شدن یافته باشد. شگفت انگیز بود که بدون این که بدانم پا به جایی گذاشته بودم که هم به توان ریاضیم نیاز داشت و هم به تمایلات فروخفته هنریم. معماری را عاشقانه خواندم. به وادی طراحی ها که رسیدیم علاوه بر حال وهوای رشته ودرسها عاشق خود خودش نیز شدم و فهمیدم برای چه به این دنیا آمده ام. وقتی روی کاغذ پوستی خط میکشیدم و میکوشیدم از بازی هندسه و مفاهیم، فضا بسازم خدا را توی انگشتهایم احساس میکردم. حس بی نظیری بود..و اما یک حس عجیب پنهان هم داشتم که کم کم کشفش میکردم. ته ذهنم عادلانه نمیدیدم که برای عشق و حال، سزاوار نمره خوب باشم! خیلیها مینالیدند از شب بیداریها و حجم زیاد کارهای عملی اما من لذت میبردم و انگاره ی"نا برده رنج گنج میسر نمیشود" نمیگذاشت گنج خود را به تمامی دریابم. حجم وقتی که برای خود طراحی میگذاشتم خیلی بیشتر از ارائه بود و خیلی وقتا کارم با پرزانته ضعیف ارائه میشد و نمره های متوسطی میگرفتم و صد البته که برای من مستغرق در خوشی چندان مهم هم نبود.
با همین حال و هوا فارغ التحصیل شدم، کمی فرصتهای کاری را تست کردم، از تصور نشستن در یک دفتر خالی و مگس پراندن و منتظر مشتری ماندن بیزار بودم از فسیل شدن توی ادارات هم وحشت داشتم ، اداره مسکن گفته بود به شرطی میپذیریمت که قول بدهی رسمی شوی و سی سال بمانی!! چه خواسته عجیبی! احتمالا این جمله مخصوص پراندن من طراحی شده بود خیلی ها مترصد چنین فرصتی بودند. نمیدونستم چه کار کنم. چند ماهی در شرکت استاد محبوبم مشغول به کار شدم.استا دعزیز برای آن چند ماه کار اسمی از دستمزد نبرد، من هم نبردم ولی لازم به گفتن نیست که با چندتا طراحی توپ، بسی جان گرفتم و چون مقداری کار حرفه ای آموختم و با نرم افزارهای مربوطه آشنا شدم با وجود دلخوری، چندان خود را طلبکار حس نمیکردم...مهر اون سال یه فرصت آموزشی خوب پیش پایم سبز شد. عضویت هیات علمی یه دانشگاه غیر انتفاعی و راه اندازی گروه معماری در آن. هیچ وقت خودم را مدیر ندیده بودم با کمی تردید شروع کردم اما خیلی زود تونستم مدل ذوق و شوقی را که در معماری داشتم در طراحی یک گروه آموزشی به کار بگیرم. گذشته از اون به اشتراک گذاشتن اشتیاقم با دانشجوها و آموزش معماری به شیوه خودم هم رویای تازه ام شده بود. موقعیت خوبی بود محبوبیت داشتم خودم را باور داشتم و از کارم با وجود چالشهایش کم و بیش راضی بودم. اما فرزند دومم که به دنیا آمد نازیبایی زیر دست کسی کار کردن را احساس کردم. بی انعطافی سیستم و آمادگی کاملش برای خانه نشین کردن مادران را احساس کردم. وقتی شیر در سینه ام میجوشید و از طفل شیرخوارم دور بودم از هر چی کار و استقلال و عشق و حال است بدم می آمد. من با همه تن و جانم مادر بودم اما سیستم کارمندش را میخواست..یکباره بریدم! مرخصی بدون حقوق گرفتم و نشستم توی خانه...زخمهای جان خودم و پسرکم که ترمیم یافت داشتم کم کم هوایی برگشتن میشدم، که کاری مشابه در شهر خودم به صورت نیمه وقت و البته بدون سابقه و مزایای کار قبلیم پیدا کردم(البته دانشگاه قبلی هم با وجود رسمی بودنم حاضر به پذیرش دوباره من نبودند). عالی بود خیلی ذوق کردم دوباره مشغول به کار شدم اما دیگه مثل قبل نبودم. از طراحی دور شده بودم و ذخیره شور دانشجوییم هم ته کشیده بود. برایم ناراحت کننده بود که مثل قبل احساس نمیکردم چیز زیادی برای یاد دادن دارم. در کنار آموزش دلم کار میخواست کار واقعی. دلم خط کشیدن میخواست برای یک کارفرمای واقعی نه خیالی با محدوده های فرضی..دلم میخواست با کارفرما سر و کله بزنم و نشان بدهم که از پس جواب دادن به هر خواسته ای در طراحی بر میایم، واقعا هم این انرژی را احساس میکردم. نمیداستم چه جوری شناخته شوم و کار بگیرم. چندتا سفارش از دوست و آشنا ها گرفتم. یکی دو تاشون که اسم پول نبردم و با اینکه ظاهرا خیلی از طرح خوششون اومده بود رفتن و دیگه بر نگشتند. فهمیدم که ابدا نباید مجانی کار کنم سر یکی دوتای دیگر از پول حرف زدم و با تاخیر و تخفیف فراوان پولی گرفتم...فهمیدم که شخصی کار کردن اقتدار و اعتبار لازم را به آدم نمیدهد..نمیدانستم چه کار باید بکنم و نهایتا دوباره راه افتادم طرف دفتر استاد. استادی که خیلی ازش آموخته بودم و حس میکردم بخش زیادی از شیفتگیم نسبت به معماری را مدیون او هستم. اما دیگر دانشجوی تازه کار نبودم و برای کارآموزی نیامده بودم. رفتم جدی باهاش حرف زدم مثلا سهامدار شرکت بودم، مدرکم هم برای گرید شرکت استفاده شده بود. گفتم برای کار میایم نه کارآموزی. دوست دارم بدانم کارم برای شرکت مفید است یا نه و دوست دارم نتیجه مشخصی از کارم بگیرم..اما باز هم شهامت نداشتم صراحتا اسم پول را بیاورم. گفت حالا بیا شروع کن تا ببینیم چی میشه! و باز بیگاری شروع شد. در چند پروژه سهم موثر داشتم شرکت هم رشد کرده بود، دو تا از شاگردای سابقم هم آنجا کار میکردند، از پول و حتی صحبت دباره ان خبری نبود چند بار با منشی شرکت صحبت کردم که باید درباره وضعیتم در شرکت صحبت کنم و قرار شد از استاد وقت بگیرد ولی نشد. یکبار وقتی رسیدم خانه غذایم که از صبح گذاشته بودم به شکل فجیعی سوخته بود در حالیکه خانه را دود و بوی وحشتناکی پر کرده بود استاد برای کاری زنگ زد و خوشبختانه خشم و دریدگیی را که هیچ وقت نسبت به او نداشتم پیدا کردم با لحن تندی گفتم اگر کارهایی را که من انجام داده ام به مشتری اهدا کرده اید بد کرده اید و گرنه پس پول من را بدهید(البته به گمانم باز هم کلمه پول را به کار نبردم گفتم دریافتی یا چیزی مثل این). بعد از این قشقرق مبلغی را پرداخت. اما روال عوض نشد. 6 ماه بعد در پروژه ای عظیمتر کار کردم و باز هیچی! کارم با این که بخشی از کار تیمی بود مشخصا مورد توجه کارفرما واقع شده بود شاگردها و استادم به آن معترف بودند اما از پول خبری نبود. بدون اطلاع، دیگه نرفتم نگفتند کجایی چرا رفتی چرا دیگه نمیایی؟ وای..نمیدونی چقدر تحقیرآمیز بود رفتارشون. دم عید یکی از شاگردام زنگ زد که یه امانتی از طرف شرکت دارید که میارم در خونه تون. دلم لرزید..بالاخره پول طراحی رسید. نیاز خاصی به پول نداشتم اما پول طراحی برایم رویا شده بود. وقتی در کمال حیرت دیدم که پاکت، محتوی سررسید شرکت است و بس، بدجوری ضایع شدم احساس کردم تصمیم جمعی دارند که مسخره ام کنند .
مطمئنم که وضعیت بقیه شون اینجوری نیست. نمیتونم باور کنم که استادم آدم شارلاتانی باشد و مطمئنم که مرا در طراحی قبول دارد..اما نمیدانم چرا مرا سزاوار مجانی کار کردن میداند. برایش نوشتم که پول آب و نانم را شوهر میدهد اما درآمد کار طراحی را برای شهامتم نیاز دارم و نمیتوانم از آن چشم پوشی کنم...خیلی تجربه دردناکی بود. هم اعتبار استادی که اینهمه برایم عزیز بود خدشه دارشد هم نسبت به خودم و توانم مردد شده ام.
قبلا هم حس میکردم اما با مطالعه مطالب شما مطمئن شده ام که این من هستم که اجازه میدهم چنین رفتاری باهام بشود. میدانم که چیز مهمی در نگرشم نیاز به جراحی اساسی دارد. اگر بسامد واژه های لذت، عشق، حال و..را در جملاتم ببینید حتما متوجه میشوید که کلا خیلی دلی هستم و خوشایندی کار خیلی اهمیت زیادی برایم دارد. آیا اشکال کارم در این است؟ آیا اشکال در این است که اشتیاق شدیدم به کار معماری است نه پول؟ راستش با درآمد همسرم یک زندگی متوسط داریم که تقریبا نیازهایم را پوشش میدهد. اشتیاق چندانی در خودم نسبت به پول فراوان حس نمیکنم،اما کار را انگار باید با پول خواست. تازگی تصمیم گرفته ام با دوستم کار کنم. دوتایی با هم یه دفعه توی این فاز قرار گرفتیم و یه پروژه قلنبه هم یه دفعه به تورمون خورد یارو بعد از کلی تعریف و به به و چه چه کارامونو برد که به شریکش نشون بده و دیروز قرار بود خبری بده که نداد.
آرزویم اینست که زمین جای زیباتری برای زیستن شود. ارمانم اینست که اونقدر طراحی کنم و اونقدر طراح تربیت کنم و منتشر شوم که تاثیر طراحیم را در سطح کلان محیطی ببینم. برای همین ته ذهنم اینست که به هر شکلی ارزشهای کارم را نشان دهم که شناخته شوم اما راهی نمی یابم.
یه نکته مهم دیگه هم اینست که نمیتوانم ارزش و بهای واقعی خدماتم را تخمین بزنم. وقتی میخواهم قیمت بدهم دلم میلرزد انگار خجالت میکشم یا میترسم فرار کنن! یه کسی از اون توها هی داد میزنه تو رو خدا کارتان را به من بدهید من عاشق کارم...از طرفی هم ته ته دلم میبینم من پاداش روحی زیادی از کارم دریافت میکنم دلم نمیاید پول زیادی مطالبه کنم. بازار کاری ما الان پر شده از تازه فارغ التحصیلهای ضعیف که به ارزانترین قیمت کار میکنند و هم دوره ایهای ما و بالاتر که با قیمتهای بالا کلاس کارشان را بالا برده اند. قیمت را آنقدر بالا برده اند که پنجاه درصد پیش پرداخت هم راضی کننده باشد برایشان، اما من جرئتش را ندارم خیلی هم منصفانه نمیبینم و پایین دادن قیمت انگار مشتری را با این توهم مواجه میکند که لابد ایرادی در کار است..
خلاصه عزیز دلی که شما باشی میدونم باید یه چیزایی از تو عوض بشه اما نمیدونم چه کار کنم. کاش کمکم کنید که بفهمم موانع رسیدن به رویای شیرینم چیست...قربان روی ماه و دل سخاوتمندتان.
ن.ج (نمی دانستم اجازه دارم اسم کوچک تو را بنویسم یا نه)
من ایمیل های طولانی را نمی خوانم و بدون خواندن حذف می کنم. ولی تو بقدری زیبا نوشته بودی که تمام آن را بدون جا انداختن یک واو خواندم. چون پست خیلی طولانی می شود، جواب تو را در صفحه بعدی می نویسم. یک پست خوب کمتر از 300 کلمه دارد تا خواننده وبسایت را خسته نکند،.. ما الان اینجا 1700 کلمه داریم.
پس جواب در پست بعدی