این سوال و جواب یادتان هست؟ لابد می خواهید بدانید بالاخره نجمه تصمیم دارد چه بکند؟ به چه نتایجی رسیده است؟
این هم جواب سوال شما.
خیلی زودتر از آن که انتظار داشته باشم، آستین بالا زده است. آفرین به تو! هزار آفرین به شما!
سلام بانوی نازنین..دکتر آناهیتای عزیز...اومدم تا خبرهای خوبم را برایتان بگویم
شنبه رفتم شرکت. گفتم آمده ام تسویه حساب گفتم دیگه میخوام درست حسابی کار کنم..گفتم اینقدر شیفته معماری بودم و خمار خط کشیدن که بدون هیچ قرار و قراردادی وارد شرکت شما شدم. مثل معتادی که از هر جایی دنبال مواد میگردد، من هم از توی چنین شرایطی دنبال نشئگی گشتم. مقصرم اما عیب ندارد درسم را آموخته ام و وقت ناپدید شدن درد است..گفتم ساعتی هم حساب کنید، ....(مبلغ را گفتم) باید همین الآن به من بدهید. منصفانه نیست، متداول نیست اما چون بدون حساب کتاب و قرارداد کار کردم به همین مقدار راضیم( هدف مالیم تا تاریخ شنبه همون بود!) غرق بودم توی :"من خودمو دوس دارم"..هاج و واج مونده بود گفت خب باشه حالا فردا و...گفتم همین الآن لازمش دارم فردا نمیتونم بیام. گفت دانشگاهی ؟ گفتم نه میخوام برم خرید با همین پول...منشی را صدا زد و دوتایی مجابم کردند که تا فردا صبح اول وقت پول پای حسابمه..خیلی خوشم نیومد ولی دیگه نتونستم ادامه بدم...
از راه تازه ام گفتم و از حس تازه ام..گفت اشتباه میکنی تو پولدار بشو نیستی. آرمان تو این نیست. صفحه آخر پایان نامه ات را بخوان تا یاد خودت بیفتی...دنیای معماری به راه تو به باورهای تو نیاز دارد. تو نباید ادعایت را پای پول قربانی کنی! گفتم لازم نیست بخوانم سالهاست که جلوی چشمم هست ..و از این به بعد نمیخواهم ادعایم را پای ادعایم قربانی کنم..میخواهم برای ادعایم بجنگم..
انسان بزرگیست سالهاست که مسحور حرفهایش هستم..شروع که میکند هیپنوتیزم میشوم..ترم اول دانشکده با همین افسونهایش دل دادم به معماری، دل دادنی..! اما این بار مچ خودم را گرفتم..هی! تو نباید بخوابی!...حرفش را قطع کردم: من نمیخواهم فرهاد کوهکن باشم و آخر سر با تیشه بر فرق خود بکوبم تا شیرین به طیب خاطر، شیر از جویی بنوشد که من از دل کوه کنده ام اما غمزه اش را خرج خسرو کند...من عاشقم ..من خسروام..شیرین سهم من است و سزاوار او خواهم شد...پای آرمانهای انسانیم هستم و به همان خاطر میخواهم معماری را جدی بگیرم و وارد گود شوم..از دنیای شعار و حرف وتئوری خسته شده ام..از فولدرهای کامپیوترم را با نقشه های فرضی برای کارفرمایان فرضی پر کردن خسته شده ام..از طرحهایم را حراج کردن خسته شده ام... میخواهم وسط گود برقصم!
حس زنده ای داشتم اما ته دلم دلخورم بودم که اولین قرار مالیم با یک روز تاخیر محقق میشود...
فردا صبح که منشی چک را آورد دم خانه دیدم تاریخش شنبه هست..یعنی همون روز مقرر.. یک هفته هر روز صبح در خلسه بر این صحنه تمرکز کرده بودم که جلوی پدر و مادرم شادی میکنم( آخه اونها هم از این که میدیدن در معماری احساس موفقیت نمیکنم غمگین بودند) معمولا اون وقت صبح پدر مادرم خونه مون نیستن ولی اونروز بودن و از دیدن آن منظره خنده دار خوشحال بودند...
در خودم نمیگنجم..برایم دعا کنید