من جرات نداشتم در مورد مادران ناتنی بنویسم. پدرم میگفت: «بنویس! مردم به این تجربهها نیاز دارند.» ولی من از واکنش آدمها و از انتقادهای تند و تیز میترسیدم. در یک جلسه دوستانه اعتراف کردم:
- وقتی خوانندهای ناشناس کامنت میگذارد و مرا زن بابا میخواند، یک هفته حالم بد است و مثل گرگ هار می شوم. درحالیکه میدانم آن آدم اصلا مرا و پسرخواندهام را نمیشناسد و نمیداند آیا من آدم بدی هستم یا خیر. آیا رفتار بدی از من سرمی زدند یا نه. ولی پیشداوری چند تا آدم بیمار مرا دیوانه میکند.
از افراد حاضر در مجلس خواستم تا آخر آن جلسه همگی به من بگویند «زن بابا!» تا حساسیت من به این کلمه کم بشود. دستشان درد نکند. تا پایان روز همگی بامحبت و خنده به من گفتند:
- زن بابای خوشگل
- زن بابای مهربان
- زن باباجون، دوستت داریم
- تا باشه از این زن باباها!
- کاش ما هم دو سه تا زن بابا داشتیم!
الان هربار به این واژه فکر میکنم خندهام میگیرد.
من نوشتن این نوشتار را مدیون آقای پ هستم. او وقتی حرف مرا شنید، اینطور گفت:
- مرا زن بابا بزرگ کرد. وقتی قرار شد من پیش پدرم زندگی کنم، مادرم خیلی واضح به من دستور داد زن بابایم را مادر صدا کنم و هرگز به خودم اجازه ندهم حتی در ذهنم او را زن بابا بدانم. زن بابای من زن خوبی است. ولی من با او مشکلات زیادی داشتم. به نحوی که اگر سر سفره ماست نبود، فکر میکردم او برای اذیت کردن من، ماست نخریده است. ولی وقتی به سربازی رفتم و با دنیای واقعی روبرو شدم، تازه به بیجا بودن توقعات و بیهوده بودن ناراحتیهایم پی بردم. من از زن بابایم متشکرم که برایم مادری کرد.
توجه دارید که او برای حساسیتزدایی من کلمه زن بابا را تکرار میکرد. به او نگاه کردم: جوان خوشقیافه، خوشلباس، برازنده، موفق، باهوش و بسیار دوستداشتنی. یک لحظه پسر را در جایگاه او دیدم و قند در دلم آب شد. به خود گفتم: «پس زن باباها قرار نیست زندگی کسی را خراب کنند. بفرما این هم یک نمونه زنده.» من احساس میکنم این جوان برازنده پسر خود من است. کاش میشد صورتش را ببوسم و او را محکم بغل کنم و بگویم: «به تو افتخار میکنم.» ولی میدانم در فرهنگ ما جایز نیست چنین رفتاری را حتی با پسرخوانده خودم انجام بدهم.
آقای پ ازت ممنونم که دلم را آرام کردی و شجاعت را به من برگرداندی.