ریچارد لینکراتر، کارگردان صبوری است. ساختن فیلم Boyhood دوازده سال طول کشید. او صبر کرده تا هنرپیشهها بزرگ شوند و در طول رشد آنها این فیلم را تهیه نمود.
این فیلم زندگی یک پسربچه را از سن 6 تا 18 سالگی به تصویر کشیده است. کارگردان میتوانست برای ساختن این فیلم، از یک هنرپیشه شش ساله، یک هنرپیشه دوازده ساله و سپس یک هنرپیشه 18 ساله استفاده کند، ولی به جای این کار، دوازده سال صبر میکند تا دوران رشد همان کودک شش ساله را ثبت نماید.
فیلم را برایتان تعریف میکنم. چون یک فیلم اکشن و مرموز نیست تا هر لحظه منتظر رخ دادن حادثه ای باشید. یک زندگی پرفراز و نشیب، ولی بدون خطر و حادثه تکاندهنده. هیچ قتلی رخ نمیدهد. هیچ گرونگیری ای نمیشود. هیچ خوشبختی افسانه واری هم پیش نمیآید. میتوانید با خیال راحت تکیه بدهید و فیلم را تماشا کنید.
داستان فیلم:
یک دختر و پسر جوان به صورت ناخواسته بچه دار میشوند. آنها مجبور میشوند با هم ازدواج کنند. ولی پسر 22 ساله که طاقت پذیرفتن مسئولیت همسر و دو فرزند را ندارد، آنها را ترک میکند تا به ماجراجویی بپردازد. مسئولیت نگهداری هر دو فرزند، به گردن دختر جوان (که از این پس او را مادر مینامم) میافتد.
مادر تحصیلات کافی ندارد و با شغلهای کم درآمد، گذران زندگی میکند، ولی تصمیم میگیرد به دانشگاه برود و شغل و درآمد بهتری کسب کند.
پسر جوان (که از این به بعد او را پدر مینامم) پس از چند سال ماجراجویی به سراغ خانوادهاش برمی گردد، ولی مادر او را نمیپذیرد. در طول دوازه سال بعد، پدر همه آخر هفتهها، بچههایش را بیرون میبرد و در زندگی فرزندانش حضور دارد. البته بدون خرج کردن یک دلار پول! بچه که فقط محبت نمیخواهد، باید پول هم خرجش کنید. زندگی خرج دارد، بابا جان!
مادر با یک استاد دانشگاه ازدواج میکند. این آقا هم دو فرزند دارد. برای چند سال به نظر میآید زندگی به بهشتی دل انگیز تبدیل شده است. چهار بچه، بهترین دوستان یکدیگر هستند و در یک خانه بزرگ و عالی زندگی میکنند. پدرناتنی، دست و دلباز، منصف، با حوصله است. با هر چهار بچه یکسان رفتار میکند و با حوصله برایشان وقت میگذارد و با سختگیری آنها را منظم بار میآورد. هر کدام از بچهها باید وظایفی را در خانه انجام میدادند.
مادر هم بکلی مسئولیتهایش را بر دوش پدرناتنی گذاشته و با کمک مالی همسر جدیدش مشغول تحصیل است. او دکترای روانشناسی خود را در خانه این مرد میگیرد.
متاسفانه پدر ناتنی الکلی است و مادر بدون توجه به این اعتیاد با او ازدواج کرده است. وضعیت پدر ناتنی زیر بار مسئولیت چهار فرزند با همسری که غرق در تحصیل و تحقیق است، هر روز بدتر میشود. او تقریباً همیشه مست است. کم کم پرخاشگریهای او آغاز میشود. بالاخره مرتکب خشونت میشود.
مادر، بچههایش را برمی دارد و از آن خانه میرود. درسش تمام شده و میتواند به عنوان استاد دانشگاه تدریس کند. البته نه در یک دانشگاه معتبر، بلکه مجبور است مرتب از این شهر به آن شهر برود و دو فرزندش را دنبال خودش میکشد تا کاری پیدا کند.
زندگی باز هم خوشایند و روبه راه است که مادر عاشق یک مرد بسیار جوان تر از خود میشود. مادر زندگی مشترک با این مرد جوان را آغاز میکند و کار کردن را کنار میگذارد. این پدرناتنی جدید، جوان است، ارتشی بوده، به بچهها اهمیت میدهد. هزینه آنها را متقبل میشود و هدایای گران و مورد دلخواه بچهها را میخرد. مادر مثل دفعه قبل، تمام مسئولیت تربیت و مراقبت از فرزندانش را به پدرناتنی واگذار و خودش سرگرم مرتب کردن خانه جدیدش شده است. ولی بچهها در دوران نوجوانی هستند و اصلاً پدرناتنی را آدم حساب نمیکنند.
یک بار پسر شانزده ساله، ساعت دو صبح به خانه برمی گردد و میبیند پدرناتنی دم در منتظر او نشسته است. پدرناتنی به او میگوید که خواهرش هم چند دقیقه قبل به خانه برگشته است. پسر با بی ادبی به او میگوید: به کار من کار نداشته باش. تو پدرم نیستی!
پدرناتنی که طاقتش طاق شده است، فریاد می زند:
بله! می دانم پدرت نیستم. چون الان اینجا در کنار تو هستم، در حالیکه اگر پدرت بودم، الان معلوم نبود کجا هستم!
می دانم پدرت نیستم چون دارم خرج همه این خانواده را میپردازم، ولی اگر پدرت بودم، هیچ پولی پرداخت نمیکردم.
سپس آن خانواده را ترک میکند.
وقتی او خانواده را ترک میکند، پسر، دختر و مادر مجبور میشوند شغلی پیدا کنند تا بتوانند معاش خود را تأمین نمایند. بچهها راحت تر هستند، چون آن جو عصبی خانه برطرف شده است. به علاوه در هنگام انجام کارهای پاره وقت، اعتماد به نفس و شادی بیشتری بدست میآوردند. ولی مادر بکلی پریشان است و بسختی از عهده پرداخت هزینههای خانه بزرگشان برمی آید.
دختر هجده ساله میشود، از خانه میرود و در خوابگاه ساکن میشود. بالاخره پسر هم هجده ساله شده و در دانشگاه قبول میشود. به محض هجده ساله شدن پسر، مادر به بچهها میگوید: هر وسیله ای در این خانه دارید، بردارید ببرید زیرا میخواهم خانه را بفروشم و یک زندگی ساده، فقط برای خودم شروع کنم. تا به حال عمرم را صرف نگهداری و مراقبت از شما کردهام و نفهمیدم روزهای قشنگ عمرم چگونه گذشت. حالا نوبت خودم است.
داستان با هجده ساله شدن پسر، پایان دوران پسربچگی و آغاز دوران مردی او تمام میشود. به شما قول میدهم با حس بسیار شیرینی تمام میشود. حس شیرین قدم گذاشتن به دنیای آدم بزرگها.
ادامه دارد...