مثل همه بچهها، من هم عاشق تعطیلات نوروز بودم: دید و بازدید، خوردن آجیل و شیرینی و گرفتن عیدی.
از وقتی انترن شدم، فرا رسیدن نوروز هیچ لذتی نداشت: کشیکهای طولانی، در دسترس نبودن اساتید، عدم فعالیت بسیاری از مراکز تشخیص (سونوگرافی، سی تی اسکن، ام آر آی و آزمایشات پیشرفته و ...)
این وضعیت پس از رزیدنتی و فارغ تحصیلی، بسیار بدتر شد. نوروز برای من تبدیل شد به زمان کشیکهای فشرده، بی خوابی، خستگی و استرس مضاعف.
وقتی ازدواج کردم، کشیکهای نوروزی را کنار گذاشتم. فکر میکردم از این پس نوروز یعنی قند و عسل! هیچ خبر نداشتم به عنوان مادرناتنی چه کابوسی در انتظارم هست: بدخلقی، بدادایی، حوصله سر رفتن، پشت چشم نازک کردن، بی محلی کردن... بخشی کوچک از رفتارهای اعصاب خردکن فرزندخواندهام بود.
تعطیلات طولانی بود و ما نمیتوانستیم همیشه او را سرگرم نگه داریم. کج خلقیها روی سر چه کسی خالی میشد؟ مادرناتنی بدبخت!
اولین سال متاهلی ام، فرزندخواندهام گفت باید همراه خانواده شوهرم به مسافرت برویم. بیست روز از عقد ما میگذشت و من خانواده همسرم را درست و حسابی نمیشناختم. صرف دو هفته در کنار پانزده آدم غریبه دشوار است و دشواری آن صدبرابر میشود اگر آن پانزده نفر همگی تصمیم گرفته باشند با تو بدرفتاری کنند و حتی زیرلبی فحش بدهند(!) به نحوی که بتوانی بشنوی و پس از آن که دیدند به روی خودت نمیآوری، فریادزنان فحاشی کنند.
در پرانتر عرض کنم: الان که تفاوت خشم سالم و ناسالم را یاد گرفته ام، بخوبی می دانم وقتی شخصی به من بی احترامی کند، نباید ساکت بمانم و به اصطلاح خانومی کنم. اگر سلیطه ای پاچه ورمالیده به من توهین کند، حقش را کف دستش می گذارم! معنای مدیریت خشم، توسری خور بودن نیست و نباید اجازه بدهیم افراد هتاک، حریم ما را از هم بدرند. خانواده شوهرم، دلیلی برای رفتار بدشان ندارند، غیر از آنکه کلا با عروس جماعت بد هستند و فکر می کنند باید گربه را دم حجله کشت! عروس قبلیشان را هم همینطوری فراری داده اند.
از آن جالبتر آن که در این سفر، پسرخواندهام یک دقیقه از من و همسرم دور نشد. حتی شبها پیش ما میخوابید. همبازی و همصحبتی هم نداشت. پسرخالههایش خیلی بزرگتر از او هستند و سرشان به دوستان خودشان گرم بود. یک پسرعمه خیلی کوچکتر هم دارد که با هم نمیسازند. خانواده همسرم علاقهای به طبیعت گردی ندارند، پس پسرخواندهام در طول تعطیلات به حیاط ویلا هم نمیرفت که بگویم عاشق طبیعت زیبای شمال است. من به خاطر فرزندخواندهام قبول کردم در این سفر شرکت کنم، کلی خفت و خواری کشیدم و بهم بی احترامی شد، ولی نفهمیدم فایده این سفر برای او چه بود؟
پس از ازدواج، نوروز برای من به کابوسی دردناک تبدیل شد. من و همسرم حتماً دعوا داشتیم و دعواهای بسیار بدی داشتیم. چون فرزندخوانده و مادرشوهر پایشان را در یک کفش میکردند که باید دسته جمعی به سفر برویم. اگر همراهشان به سفر میرفتم، حتی دو سه روز، تک تک لحظات را صرف بددهنی و بدرفتاری با من میکردند. شوهرم هم که انگار هیچ نمیبیند و هیچ نمیشنود. اصلاً به روی خودش نمیآورد تا مادر و پسرش را سرجایشان بنشاند. اگر همراهشان به مسافرت نمیرفتم، یک جور دیگر بهشان برمی خورد و آتش مصیبت بر سرم میبارید. بعلاوه اگر مدت مسافرت کوتاه بود، ما میماندیم و حوصله سر رفتنهای پسرخوانده.
وضعیت نوروز 1395 برای من بقدری بد بود که روز اول سال، خانه را ترک کردم. تصمیم داشتم پس از پایان تعطیلات با مراجعه به دادگاه خانواده، درخواست طلاق کنم. همسرم مثل همیشه اول با مادر و پسرش به سفر رفت و پس از بازگشت، دنبال من آمد. قبول نکردم به خانه برگردم. گفت: تو به خانه برگرد و در خانه خودمان باش، من خانه را ترک میکنم. همین کار را کردیم. سه هفته در دو خانه جداگانه زندگی کردیم و هر روز یک ساعتی حضوری و بسیار متمدنانه مذاکره کردیم. پس از حل تمام اختلافات، شوهرم به خانه برگشت.
پس از این ماجرا، خوشبختانه مسئله مسافرت نوروزی به همراه خانواده بدرفتار همسرم بکلی منتفی شد. بعلاوه وظیفه رفع حوصله سر رفتن پسرخوانده و تحمل عوارض آن از دوشم برداشته شد.
از آن پس من و همسرم هیچ دعوای جدی نداشتیم و نداریم و به کوری چشم خیلیها(!) با خوشی روزگار را سپری میکنیم. نوروزها هم ... ای... میگذرد. خیلی شاد نیستند، ولی مثل سالهای اول ازدواجم، دردناک نیستند.
مشکل من به عنوان مادرناتنی، فقط تعطیلات عید نبود، بلکه تک تک آخر هفتهها و بویژه تابستان هم به کامم تلخ بود: پسرخواندهای که به همسرم چسبیده، به من کم محلی میکرد و پشت چشم نازک میکرد و مرتب میگفت: حوصلهام سر رفت.
یاد آن روزها می افتم، کهیر میزنم!
خوشبختانه الان اصلاً شرایط قبلی وجود ندارد. پسرخوانده روزها تعطیل همراه دوستانش برنامههای مفرح و شیرین دارد. حریم خصوصی ما را حفظ میکند، همانطور که ما حریم خصوصی او را پاس میداریم. به طول کلی روابط ما سه نفر بر پایه احترام متقابل و محبت است. ولی ده سال طول کشیده تا به اینجا رسیدهایم. ده سال...
.
.
.
اگر شما مادرناتنی هستید و کابوس تعطیلات، بویژه تعطیلات طولانی، زندگی شما را آشفته کرده است، بدانید تنها نیستید و بیشتر مادران ناتنی از تعطیلات طولانی بدشان میآید و نمیدانند چگونه با استرس آن کنار بیایند. بعلاوه مژده میدهم روزگار سخت تمام میشود و اگر صبر و حوصله نشان بدهید، میوه شیرین روابط خوب خانوادگی را خواهید چشید. چند پیشنهاد دارم که انشاالله سریعتر از ناشادیها بگذرید، برای من شش سال طول کشید، امیدوارم در نظر گرفتن این موارد، برای شما دوران سختی را کوتاه کند:
ولی قبل از همه اینها، چه گفتم؟ گفتم مدیریت خشم را یاد بگیرید و خوب هم یاد بگیرید. پیشاپیش سال نو مبارک!