سلام گیس گلابتون عزیز
قصه آشنایی من با همسرم رو براتون می فرستم و منتظر انتشارش در سایت شما هستم.
ممنون از بودن تون.
ما با عشق شروع کردیم. با عشقی که ذره ذره در آغوش پرآرامش طبیعت و در پیچ و تاب رودخانه ها و شیب ملایم کوه ها رشد کرد و بزرگ شد! آنقدر بزرگ که بودن مان انگیزه ی خوب بودن دیگری بود و نبودن مان دلیل غصه ی دیگری!
نام مان سر زبان ها کنار هم می آمد! سراغ آن یکی را از این یکی می گرفتند و همه منتظر همان اتفاق بزرگ بودند!
نشیب و فرازها را پیمودیم و اندازه ی هم شدیم! اندازه ی قلب پر از خواهش هم! روزها و ماه ها گذشت... فهمیدیم چه چیز خنده بر لب آن دیگری می نشاند و چه اخم هامان را در هم فرو می برد و خواستیم تنها دلیل لبخند هم باشیم، گاهی اما نمی شد ولی مهم آن خواستن بود که ما را گاهی تند و گاهی کند به توانستن می رساند!
اشک ها بود و به اوج رفتن ها، غم ها بود و ثانیه های شورانگیز، دلگرفتگی ها بود و غافلگیر شدن های باشکوه! و این نشان از همان خواستن ِ ناب بود و ما می توانستیم...
ما بهار را باور داشتیم و در پرباران ترین اردیبهشت زندگی مان، پیمان ِ ماندگار با هم بودن بستیم و خواستیم طعم دلنشین خوشبختی را تا انتهای وجود دیگری بچشانیم!
روزگارمان بعد از بیشتر از 19 ماه به خوبی و آرامی می گذرد! کنار هم پر از آرامش ایم، پر از امنیت ایم، پر از شور و عشق ایم و همه همنوای این خواستن ِ پرشور هستند! آنقدر در خواستن ِ هم با ایمانیم که دیگران همپای خوشی های ما می دوند و این، در روزگار نامردمی ها، بیشتر شبیه معجزه ای بزرگ و خواستنی ست!
می دانیم روزهای بسیاری می آیند و ما برای زیباتر کردنش مسوولیم! می دانیم زنده گی به سادگی آرام و خواستنی نمی ماند؛ مراقبت می خواهد، پویایی می خواهد، مهربانی های عمیق و بی چون و چرا می خواهد و ما مشتاق ِ ثانیه های سبز-آبی ِ خوشبختی و دقایق در اوج اش هستیم...