طراوت جون، یکی از دوستان عزیز ما، تازگی از سفر حج بازگشته و برای ما هم هدیه آورده است: سفرنامه پر از فراز و نشیب، پر از خنده و گریه، سفرنامه ای فراموش نشدنی.
از شما دعوت می کنم این نوشته زیبا را بخوانید.
زیارت قبول حاج خانوم: )
حج نامه 1
دلم میخواهد خاطرات حجم را با اینکه می دانم هیچ گاه از یادم نمی رود بنویسم.با تمام سختی ها و شیرینی هایش.خاطرات یک مادر که نه توانست بچه اش، طاهای یک سال و نیمه را رها کند و نه توانست حجش را به عقب بیندازد و عواقبش را پذیرفت و حالا از کار خود راضی است ...
خدایا شکرت.هزار هزار هزار بار شکرت .
قبل از سفر :
روز ۱۳ بهمن با همه همکاران خدا حافظی کردم.خیلی عجیب بود ولی سفر حج همه چیزش عجیب است.بعضی آدمایی را که باهاشون مشکل داشتم یا به آنها مدیون بودم خود به خود جلو راهم سبز می شدند !!!
منم کلی حلالیت می گرفتم .
روز ۱۴ بهمن مرخصی گرفتم و به جمع کردن وسایل پرداختم و به درخواست همسر جان تا آنجایی که می شد مختصر و مفید جمع کردم .
همه چیز را آماده کردم و به همه عمه ها و عمو ها و دایی ها و خاله و دوستان و آشنایان زنگ زدم و خداحافظی کردم .
تازه فهمیدم چقدر دلم برای همه تنگ شده بود.به خصوص اهوازیها که خیلی دیر به دیر می بینمشان .
همه التماس دعا میگفتند و کلی توصیه برای نگهداری طاها می کردند .
خلاصه اینکه شب هم برای دیدار نهایی به خانه مامان اینا رفتیم و خواهرها و شوهرانشان و فاطمه یکتای بی همتا و مامان بزرگ و خاله عزیزم هم لطف کردند و آمدند .
وقتی سوار ماشین شدیم که به خانه برگردیم هردو ساکت بودیم .
هر دو دلمان از همان لحظه تنگ شد.شوهر جان فوری گفت دلم تنگ میشود، من گفتم منم همینطور.. بعد دوباره سکوت .
فوری جو را عوض کردم که وارد فاز منفی نشویم و شروع کردم راجع به کارهای باقی مانده صحبت کردن .
شب ساعت ۱۱ که خواستیم بخوابیم ناگهان همسر جان توی کیفش برگه مرخصی اش پیدا کرد !!!!!!!!!!!
واااااااااااااااااای به حراست تحویل نداده بود!!! چه کار کنیم؟ غیبت!!!!!!!!!!!!!!!!! آن هم ۱۰ روز اآن هم برای شوهر منظم من ؟؟؟؟؟ اصلا ...
بلند شد و همراه پدرش به اداره رفتند و خدا رو شکر نیم ساعت بعد برگشتند و گفتند که برگه را به مسئول حراست شیفت شب که خدا رو شکر بیدار بود تحویل داده اند.(این اولین سوتی ما بود )
بنابر این ساعت ۱۲خوابیدیم تا صبح ساعت ۴ بیدار بشویم .
حج نامه 2
راه :
صبح ساعت ۴ با اشتیاق و کمی دلهره از خواب بیدار شدیم و دیدیم ای دل غافل چه برفی میبارد کولاک بود.زنگ زدیم فرودگاه، گفتند پرواز هست .
با یک آژانس تماس گرفتیم و گفتیم مسافر مکه هستیم و برای رفتن به فرودگاه به یک ماشین بزرگ نیاز داریم .
آن ها هم اطاعت کردند و با ۲۰ دقیقه تاخیر یک پراید قراضه برایمان فرستادند .
من کاردم میزدید خونم در نمی آمد.چمدانها در صندوق عقب به سختی جا شدند .کالسکه هم که جلو روی سر راننده بود .
طاها هم بد خواب شده بود و نعره میزد، برفی هم میبارید که راننده هیچ جا را نمیدید .
ما هم یک سره به جانش قر میزدیم ...
راننده بیچاره هم هیچ نمیگفت. نیمه های راه گفتم کو ساک بنفشه؟ آقا وایسااااااااااااااااااااا .....
همه پول، مدارک، موبایل ها و دوربین و خلاصه هر چی چیز مهم بود تویش بود .
آقا برگرد ....
مگه میشد در آن کولاک دور زد؟
حالا راننده را کارد میزدید خونش در نمی آمد ...
(دومین سوتی ما )
خلاصه بعد از بازگشت به خانه و برداشتن ساک به فرودگاه رفتیم ، کم کم به ساعت پرواز نزدیک شدیم ولی خبری از پرواز نبود.بالاخره از بلندگو اعلام کردند که به علت بدی آب و هوا تا اطلاع ثانوی پرواز تاخیر دارد ...
دنیا روی سر من خراب شد.علتش این بود که طاها تا آن لحظه ۲ بار پوشکش پس داده بود و دیگر شلوار نداشت.این بچه توی عمرش اینقدر جیش نکرده بود.نمیدانم سردیش شده بود؟ خلاصه همسر جان بعد از یک ساعت تلاش توانست یک شلوار را با استفاده از خشک کن دستشویی خشک کند و بچه از تنبان کندگی در آن سرما نجات پیدا کرد .
بالاخره معلوم شد که هواپیمای ما یک گروه مسافر خارج از برنامه را که پرواز خودشان کنسل شده بود از جده به مقصد گرگان سوار کرده و چون هوای گرگان خوب نبود ، بالاجبار در تهران فرود آمده بود.مسافر ها هم ۲ ساعت مقاومت کرده و پیاده نشده بودند که باید ما را به گرگان ببرید .
بالاخره ساعت حدود ۲ ظهر ما به سمت جده پرواز کردیم.و با یک پرواز خوب و راحت ساعت ۵ به جده رسیدیم.طاها که در فرودگاه در کالسکه حسابی خوابیده بود، طی پرواز یک لحظه هم نخوابید و من و همسر هم به ناچار همچنان بیدار بودیم .
در فرودگاه جده ۳ ساعتی معطل شدیم و بعد از آن با اتوبوس به سمت مدینه حرکت کردیم. ۵ ساعت در اتوبوس بودیم و نیمه شب به مدینه رسیدیم و در اتاقمان مستقر شدیم .
در راه من گنبد خضرا رو دیدم و تمام بدنم لرزید صدای صلوات از همه بلند شد و من فقط اشک میریختم.نور هوا را پر کرده بود.سفیدی مناره ها و سبزی گنبد توی شب زبان آدم را بند می اورد.باورم نمیشد.با تمام خستگیم انگار روحی تازه در بدن من دمیده شد ...
بالاخره بعد از 24 ساعت راه ، به هتل رسیدیم و خوابیدیم .
حج نامه 3
روز اول مدینه النبی :
بقیع ...
بعد از صبحانه با کاروان راهی مسجد النبی شدیم.فاصله هتل ما تا حرم شاید ۵ دقیقه پیاده بود که خیلی عالی بود.من سعی میکردم از همه چیز لذت ببرم.از آفتاب،سایه خنک مدینه، هوای پاکش ...
ورودی حیاط مسئول کاروان ما را دور حیاط چرخاند و در های مختلف حرم را معرفی کرد و ساعت های ورود به روضه رضوان برای خانم ها را توضیح داد .
بعد از آن ما را پشت دیوار بقیع برد.تا به اهل مظلوم بقیع سلام بدهیم.سلام سختی بود.باید آنجا باشید و کبوترها و خاک و سنگ های بی نام را ببینید .
بقیع با تمام غربتش پر از عشق و عظمت و محبت بود .
آغوشش باز بود .
قصری بود به وسعت آسمان. سقفی از سنگ و آهن و نقش نداشت اما آیا سقفی از آسمان با عظمت تر یا زیباتر می شناسی؟
عظمت قصرها به ارتفاع سقفشان بستگی دارد و هر چه سقف بلندتر باشد قصر از دورتر دیده می شود. قصر بقیع از همه جای مدینه بلکه از همه جای زمین دیده می شود. و همین است که وهابیت را می ترساند .
که او هر چه می کوشد محو کند،بقیع عظیم تر می شود .
حج نامه 4
روز اول :
مسجد النبی ...
از آنجایی که من عاشق آسمانم حیاط مسجدالنبی بهشت من بود.رو به گنبد خضرا زیر آسمان هیچ کس نمیتوانست زن بودن مرا مانعی برای زیارت من قرار دهد.روح من تا کنار مزار و حتی فراتر از آن و زیر خاک کنار بدن مطهر پدرم می نشست.بدنی که آرام خوابیده بود .
حس فرزندی را داشتم که پدرش را یافته بود.این حس از هر حسی شدید تر بود. این را از زبان همسر هم شنیدم .
منشا تمام اعتقادات من، زندگی من، آینده من، و به راحتی فهمیدم که همه چیز من آنجا بود .
مگر انسان به جز دینش چه چیزی دارد؟
دین است که زندگی گذشته، حال و آینده و پس از آینده تو را شکل میدهد.و حالا موسس دین من آنجا بود .
من همه چیزم را یافته بودم.پدر مهربانم را .
عشق مطلق بود مسجدالنبی. رحمه للعالمین را می توانی نفس بکشی.اینجا در این نقطه کوچک و دور لابلای کوهها بهترین انسان ، ابر انسان ، محبوب خداوند آرمیده است و من در خانه اش میهمان بودم .
نماز های مسجد النبی فوق العاده بود .
همه بودند از همه جا.
پدر همه ما آنجا بود و ما خواهر و برادرهای هم بودیم.انگار سالها بود همه را می شناختم.تفاوت ملیت و زبان را اصلا متوجه نمیشدم .
برخلاف سفر های خارج از کشور دیگر که تفاوت ملیت ها برایم جذابیت داشت آنجا این تفاوت را نمیفهمیدم .
ما همه از یک قبیله بودیم ....
همه جا فاطمه زهرا را می دیدم.شاید عظمت او مانع از این شد که در نقطه ای خاص قرار بگیرد.او همه جای مدینه بود .
در مسجد و بقیع، خیابان ها،قبرستان ها، او ساکن تمام مدینه بود.همه جا همراه من بود .
کتاب دعا و تسبیحم و کفش هایم را میگرفتم و وارد مسجد میشدم.گوشه ای پیدا میکردم و سر درددلم باز میشد .
اصراری به ورود به روضه رضوان نداشتم.یک بار به همراه مادر همسر که خیلی در این سفر به من کمک کرد وارد روضه شدیم و در آن شلوغی فوق العاده ۲ رکعت نماز حاجت به نیت همه خواندیم .
هنگام خروج خانمی جلوی من ایستاده بود و به زبان عربی پرسید روضه رضوان کجاست؟ من زیر پایم را نگاه کردم من لبه فرش سبز ایستاده بودم و او روی فرش قرمز ایستاده بود و فاصله ما با هم ۱۰ سانتی متر بیشتر نبود .
(محدوده روضه رضوان با فرش سبز مشخص شده است) جایی که خودم ایستاده بودم را نشانش دادم و گفتم اینجا روضه رضوان است.چنان خوشحال شد که محکم مرا در آغوش گرفت و بوسید و پایش را این طرف گذاشت و وارد روضه رضوان شد ....
این خاطره را هیچ گاه از یاد نخواهم برد .
اما حال من در جاهای خلوت حرم بهتر بود.جایی را یافته بودم که میتوانستم قسمت بالای ضریح پیامبر را ببینم طوری که قبله و ضریح روبروی من بودند...آنجا را در بعضی ساعات می توانستم بروم ...
حج نامه 5
طاها در مدینه :
حتما می پرسید تمام وقتی که داشتی درد دل میکردی طاها کجا بود؟
خوب نزد پدرش بود.همسر جان تمام مدینه طاها را نگه داشت.خدایا خیرش بدهد.در تمام نمازها و مدت زیارتش طاها در آغوشش بود و می دانم که نتوانست در ظاهر به خوبی زیارت کند.اما از خدا می خواهم که پاداش و بهره ای بیشتر از تمام ما نصیبش کند .
اجازه ورود کالسکه به داخل حرم وجود نداشت.باید کالسکه ها را کنار در رها میکردیم و وارد میشدیم. از آنجایی که من آدم خوشبینی هستم همان یکباری که طاها دست من بود کالسکه را دم در گذاشتم و برای انجام نماز ظهر به همراه مادر شوهر جان وارد حرم شدیم .
از آجایی که نماز ظهر یک ساعت بعد از انتظار ما به پایان رسید و بوی پوشک طاها دو صف نماز را مسموم کرده بود، خیلی خسته از درب حرم خارج شدیم که من متوجه شدم کالسکه نیست.۲۰ تا کالسکه رنگ و وارنگ آنجا بود جز کالسکه من !!!!
حالا شوهر هم دم در زیر آفتاب منتظر ما بود .
با بچه خواب و پوشک کثیف ، در آن شلوغی به دنبال کالسکه می گشتم. و به عواقب کارم فکر میکردم از قرقر شوهر (که از من خواسته بود کالسکه را کنار در رها نکنم ) که بگذریم ما در روز اول سفر بودیم و کالسکه عصای دست ما بود .
کلی از پیامبر خواستم کمک کند و بالاخره مادر شوهر عزیز یادش آمد که ما از در دیگری وارد شده بودیم.با خوشحالی به سمت آن در رفتیم اما کالسکه ما آنجا هم نبود .
اشک من از خستگی و بوی بد و نگرانی جاری شده بود که ناگهان در اواسط حیاط کالسکه را دیدم، وقتی کنارش رسیدم یک دختربچه ۳ ساله شبیه هندی یا پاکستانی درونش نشسته بود و بازی میکرد.من او را پیاده کردم که ناگهان مادرش اعتراض کرد و به زبان خودش به من فهماند که این کالسکه خودشان است !!!!!!!!!!!!!
یعنی اینقدر شباهت؟
باورم نمیشد.مادر شوهرم که مرا دید به کمکم آمد و شروع کرد با مادر بچه صحبت کردن.ناگهان من بالش طاها را در کالسکه دیدم و خیالم راحت شد .
خلاصه کالسکه را گرفتیم و آوردیم.هنوز باورم نمیشود آن خانم به همراه بچه اش دزد باشند.اگر دزد بودند چرا در حیاط نشسته بودند و فرار نکرده بودند .
اگر دزد نبودند چرا وقتی ما کالسکه را خواستیم مقاومت کردند!!!!!!!!!!!! آدم در کار بعضی آدم ها می ماند؟!؟!؟ !
وقتی بعد از این جریانات به کنار در رسیدیم و شوهر جان را پیدا کردیم او خیلی به خاطر تاخیر ما عصبانی بود اما من تا هتل چیزی راجع به گم شدن کالسکه به او نگفتم.و فقط با مادر شوهر جان یواشکی می خندیدیم .
بعد از پیدا شدن معجزه آسای کالسکه هیچ چیز نمی توانست ما را ناراحت کند ههههههههههههههه
(این سومین سوتی ما بود)
وقتی جریان را در هتل برای همسر جان تعریف کردم به خاطر عصبانیتش از من عذر خواهی کرد اما همین شد که دیگر نگهداری طاها به شوهر واگذار شد .
در هر اتفاقی حکمتی هست که ما از آن بی اطلاع هستیم
حج نامه 6
خداحافظ پدر :
ما هر روز ۳ بار برای نمازها راهی حرم می شدیم.تمام لذت دنیا در همان رفت و برگشت ها بود.در راه خرید هم میکردیم. می گفتیم و می خندیدیم .
همه برای طاها دست تکان میدادند.شکلات و پول میدادند.او را می بوسیدند(که البته کار اشتباهی است ).
روز سوم ما را به زیارت دوره بردند من در ابتدا میلی به رفتن نداشتم ولی به تبعیت از جمع راهی شدم .
در ابتدا به مسجد قبا یعنی اولین مسجد در جهان رفتیم.مسجدی که با ورود پیامبر در مدینه به دست مبارک ایشان تاسیس و با کمک ایشان ساخته شد ودر قرآن نیز به عظمت آن اشاره شده .
در مسجد قبا دو رکعت نماز خواندیم و راهی مسجد ذو قبلتین شدیم.در آنجا هم ۲ رکعت نماز خواندیم و بعد از راهی مساجد سبعه در محل جنگ خندق و رودر رویی حضرت علی (ع) با عبدود شدیم .
بعد از آن به قشنگ ترین بخش ماجرا یعنی شهدای احد رسیدیم.در حاشیه کوه احد ماجرای جنگ احد را می توانستی به وضوح ببینی.تپه ای که نگهبانان آن با ترک پست خود موجب شکست این جنگ و کشته شدن ۷۲ تن از یاران پیامبر شده بودند که حمزه عموی ایشان هم جزو این گروه بودند .
دور قبرستان را حصار کشیده بودند اما از برخی جاهای شکسته حصار می توانستیم قبر حضرت حمزه را ببینیم .
کبوترها ی روی قبر و باز هم آسمان... چه حال و هوایی داشت آن قبرستان کوچک، انگار همین دیروز جنگ اتفاق افتاده بود .
و من در خیالم زنی را میدیدم که به همراه دو پسر کوچکش تمام راه مدینه تا آنجا را با پای پیاده می آمد تا در عزای پدر شیون کند و مزاحم همسایگان نباشد. همسایگانی که شیون او و اعتراض او مانند خنجر در تنشان فرو می رفت و برای نجات خود از عذاب وجدانشان مسئله صدا را بهانه قرار داده بودند تا صدای اعتراض زهرای اطهر را به جریان ثقیفه نشنوند .
و او را میدیدم که از خاک این مکان برای خود مهر و تسبیح می سازد. و باز هم به دنبالش می گشتم.شاید او همینجاست کنار قبر عمویش؟؟؟؟
بعد از اتمام زیارت دوره به هتل بازگشتیم .
بعضی روزها کالسکه را به حرم نمیبردیم و همسر می توانست داخل حرم بشود.چند باری با طاها به درون روضه رفت و از طرف من هم نماز خواند .
من صبح ها نیز برای نماز صبح به مسجدالنبی میرفتم.همسر جان فداکاری میکرد و طاها را نگه می داشت تا من برگردم .
موقع نماز برخلاف دیگران سنگ را به فرش ترجیح می دادیم تا مجبور نباشیم از کاغذ و امثال اینها استفاده کنیم .
یک روز مانده به آخر یهو حال من بد شد.انگار بی قرار بودم.مثل دیوانه ها در و دیوار را نگاه میکردم و میگفتم چی کار کنم؟ چی کار کنم؟ وااااای بی شکیب شده بودم.خدا صبر را از دلم برده بود .
داشتم برای زمان نامعلومی از پدرم جدا میشدم.دوست داشتم بمیرم تا همینجا بمانم.دلم مال خودم نبود.داغدار بودم .
مستاصل و درمانده بودم: راه می رفتم و شعر می خواندم :
حزین و بدون آهنگ :
ای کاروان آهسته رو
کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم
با دل ستانم می رود
من مانده ام مهجور از او
بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او
در استخوانم می رود
توی حیاط راه می رفتم و بلند بلند دکلمه می کردم و وسطش می گفتم : چی کار کنم؟
اما روز آخر انگار خدا به من صبر داد.دلم مثل شعله آتشی که خاموش میشود ام هنوز گرم است گرم بود.خودم هم از این آرامش تعجب کردم و کلی خدا را شکر کردم.واقعا تنها خدا می تواند و باید به آدم صبر بدهد .
قربانت بروم یا رسول الله
صورت مساله عوض نشده بود ولی من آرام بودم.روز آخر مثل آدمهای عاقل رفتیم با گنبد خضرا عکس گرفتیم، نماز ظهرمان را خواندیم و زیارت وداع را هم خواندیم و خداحافظی کردیم و آمدیم هتل تا احرام بپوشیم و برویم به سمت حاجی شدن ...
دو شب آخر روحانی کاروان برای ما جلسه توجیهی مناسک گذاشت و من در آن جلسه به خاطر جواب دادن به یک سئوال شرعی یک سجاده سبز جایزه گرفتم که خیلی دوستش دارم و در مسجدالحرام رویش نماز خواندم .
حج نامه 7
میقات :
بعد از ناهار و انجام غسل احرام لباسهای احرام را پوشیدیم و بعد از یک نوحه وداع در لابی هتل به راه افتادیم به سمت مسجد شجره .
مسجد شجره مسجدی است که پیامبر برای رفتن به مکه در آنجا محرم می شدند .
در ضمن طاها از دیشب بد جوری تب کرده بود.با تجویز پزشک به او استامینوفن دادم و خوابواندمش.آرامش من در مورد بیماری طاها هم صادق بود.با اینکه تب شدیدی داشت و از دیشب لب به غذا نزده بود من آرام بودم و مثل آنهایی که شب کنکور قرص پروپرانولول میخورند و بی خیال میشوند، من هم منگ بودم .
فکر می کنم دوز آرامشی که خدا به دلم تزریق کرده بود زیاد بود ههههههههههه
عصر بود که به مسجد شجره رسیدیم.مسجدی بزرگ و سفید و زیبا .
محرم شدن چه حس خوبی دارد.انگار آدم عاشق محدودیت است.دوست دارد خدا او را منع کند .
وای که چه حالی داشتیم همگی.طاها بازهم در قسمت مردانه مسجد بود و چون قسمت خانم ها جای زیادی نداشت ما بعد از خواندن ۶ رکعت نماز مستحبی، تلبیه را به فارسی و عربی گفتیم و وارد دنیای قشنگ احرام شدیم.بعد از آن از مسجد خارج شدیم و کنار مسجد زیر آسمان(قسمت مورد علاقه من) روی زیر اندازمان نشستیم و منتظر اذان مغرب و خواندن نماز و بالاخره راهی شدن به سمت مکه شدیم .
علت راه افتادن کاروان در شب این است که از محرمات احرام آقایان حرکت کردن در روز بدون سقف است و اگر روز حرکت می کردیم مجبور بودیم از اتوبوس های بدون سقف استفاده کنیم ولی این قانون در شب وجود ندارد .
در حالت احرام ۲۰ چیز بر خانم ها و ۲۲ چیز بر آقایان حرام میشود :
که همه قشنگ و پر مفهوم هستند و هم میخواهند بگویند خودت رو فراموش کن و به خدا بپرداز ...
من اینها را خوب به یاد دارم زیرا سهوا انجامشان دادم
۱ - کندن مو از بدن یا سر
۲ -خارج کردن خون از بدن
۳ - قسم خوردن به خدا
۴ - نگاه کردن در آینه
۵ - پوشاندن صورت
اینا هم هست که نتوانستم انجام بدهم :
کشتن حیوانات حرم
کندن گیاه حرم
دروغ گفتن
ولی از همه اینا قشنگ تر نکشتن حیوانات مقیم بدن مثل شپش و کک و این چیزهاست ...
فکر کن؟ خدا خدای آنها هم هست.در حالت احرام شما حق ندارید آنهارا از محیط امن زندگیشان خارج کنید .
مشکل ما آدما این است که فکر میکنیم خداوند فقط خدای ماست .
طاها را محرم نکردیم ولی لباس سفید تنش بود و همچنان تب داشت. تمام راه توی بغل من خواب بود و من اصلا توی اتوبوس نخوابیدم .
حدود ساعت ۳ شب وارد هتل مکه شدیم و همه به جز من راهی مسجد الحرام برای انجام اعمال عمره شدند .
همسر از اینکه مجبور بود تنها برود و مرا جا بگذارد خیلی ناراحت بود.به من قول داد که صبح بعد از برگشت مرا با خود ببرد .
و من بعد از خواباندن طاها با همان لباس های سفید احرام به امید صبح که برای احرام راهی بشوم به خواب رفتم .
حج نامه 8
احرام :
صبح ساعت ۹ همسر و سایرین با خستگی فراوان وارد هتل شدند و من فهمیدم که با خستگی همسر خبری از حرم رفتن نیست .
بی تاب بودم.حس میکردم از بقیه عقب افتاده ام.حس میکردم وقتم دارد تلف میشود.هر کاری میکردم ممنوع بود.مرتب محرمات را سهوا مرتکب میشدم و این بیشتر عصبیم میکرد .
مدیر کاروان معتقد بود من باید شب به مسجد بروم که خلوت باشد ولی من طاقت نداشتم.بالاخره قرار شد بعد از نماز ظهر و صرف ناهار راهی بشویم اما به دلایلی معطل می شدیم.اول پدر و مادر همسر معطل کردند بعد طاها شروع کرد به بهانه گیری برای خواب .
او که همیشه عاشق بیرون بود گریه میکرد و میگفت میخواهم بخوابم... خلاصه من حس کردم توی این همه نه!!! یک حکمتی هست .
همین جریان حکمت را به همسر گفتم و لباس هایم را برای بار سوم با بغض در آوردم .
بنابر این با وجود اصرار همسر برای رفتن به حرم، برنامه احرام با اشک و آه به شب موکول شد و عملا یک روز کامل را برای زیارت از دست دادم .
حدود ۱۵ دقیقه بعد همانطور که داشتم از پنجره اتاق هتل که مثل یک قفس تنگ من را اسیر کرده بود و سینه ام را می فشرد، بیرون را می دیدم متوجه شدم دارد مثل سیل از آسمان باران می بارد !!!!!!!!!
جل الخالق چه بارانی.یک باران موسمی که مختص شهرهای مدیترانه ایست ...
از همه طرف قطرات درشت باران به زمین میکوبید.در عرض ۵ دقیقه در خیابان ها سیل جاری شد و هیچ کس نمیتوانست حرکت کند .
من کنار پنجره به ناودان طلایی فکر میکردم که در آن لحظه آب باران روی سقف کعبه از آن جاری بود. و اشک میریختم .
و از طرفی به طاهای تب دار فکر میکردم که آرام با لباسهای خشک در جای گرمش به خواب رفته بود.و خدا را شکر میکردم که ما به حرم نرفتیم و من شاید برای اولین بار سیگنال های خدا را دریافت کرده بودم .
تلفن را برداشتم و با مادر و خاله و خواهرهایم تماس گرفتم و دل گرفته ام کمی باز شد ....
روی سقف اتاق یک علامت قبله چسبانده بودند که عکس کعبه رویش بود. آن عکس کوچک کعبه من شده بود. رو به آن نماز میخواندم و با او حرف میزدم تا بالاخره شب شد و شام خوردیم و لباس پوشیده به همراه پدر و مادر همسر و طاها راهی مسجدالحرام شدیم .
هوا به خاطر باران ظهر خیلی لطیف بود و طاها دیگر تب نداشت. من استرس داشتم و به حال خودم نبودم. در لابی هتل یادم افتاد که من اصلا وضو نگرفته ام و برای انجام طواف باید وضو می داشتم .
خلاصه با کمی آبرو ریزی در دستشویی لابی هتل وضو گرفتم و راهی شدیم .
با اتوبوس از هتل ما تا حرم راه زیادی نبود.شاید ۱۰ دقیقه.اما از جایی که پیاده شدیم تا ورودی حیاط نیم ساعت پیاده روی سریع داشت .
به خاطر ساخت و ساز اطراف حرم یک مقدار رفت و آمد سخت بود. ولی من یادم نمی آید آنشب چه دیدم... هر چه از آن راه به خاطر دارم مربوط به دفعات بعد است.حواسم فقط به کعبه بود. خانه خداوندگار جهان روی این زمین کوچک .
به درستی که زمین برای جای دادن خانه خالقش چقدر کوچک و ناچیز است !!!
وقتی رسیدیم همسر گفت سرت را پایین بینداز تا چشمت به خانه خدا نیافتد .
من سرم پایین بود. تا جایی که گفت حالا نگاه کن.سرم را بلند کردم ....
عجیب بود. هیچ چیز نمیتوانم بگویم. باید برید و ببینید .
خالی بودم.از احساس.از فکر و از سخن، مثل خود خانه خدا .
خالی از همه چیز و پر از بودن، وجود داشتن .... .
خالی خالی. در آن شلوغی، جز خانه کعبه هیچکس نبود. نه من، نه طاها و نه مهدی و نه حتی خدا، خانه کعبه تنها بود .
انگار داخلش ایستاده بودم.یا شاید او درون من بود.یکی بودیم .
من خانه کعبه بودم ...
تنها چیزی که می دانستم این بود: من رسیدم .
شاید کفر گفتم اما این همه ی حس من بود .
کم کم خودم را پیدا کردم.خدا را دیدم، روی زمین نشستم ، سجده کردم و گریه کردم .
سرم را بلند کردم و چند دعایی را که حفظ کرده بودم به زبان آوردم. مغزم با من همراهی نمیکرد. اما به قول دوستم حرفی نداشتم .
خدا در دلم بود.حرفهایم را بارها گفته بودم و می دانست. دلیلی برای تکرار نبود.دلم میخواست سکوت کنم و خانه کعبه را نگاه کنم .
زیبا بود.بسیار بسیار زیبا .
زیبا تر از هر سازه و ساختمانی. زیباتر از هر رنگ و طرحی ، از عکس های خودش هم زیباتر بود .
عظمتی داشت که در ساختمان های چندین صد طبقه ندیده بودم .
عظمتی که در هیچ ضریح یا انسانی ندیده بودم .
آرام تکرار میکردم : خانه خدا..... خانه خدا .....
آرام ابیات شعر پروین اعتصامی را میخواندم :
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
که من، مرآت نور ذوالجلالم
عروس پردهی بزم وصالم
مرا دست خلیل الله برافراشت
خداوندم عزیز و نامور داشت
نباشد هیچ اندر خطهی خاک
مکانی همچو من، فرخنده و پاک
چو بزم من، بساط روشنی نیست
چو ملک من، سرای ایمنی نیست
بسی سرگشتهی اخلاص داریم
بسی قربانیان خاص داریم
اساس کشور ارشاد، از ماست
بنای شوق را، بنیاد از ماست
چراغ این همه پروانه، مائیم
خداوند جهان را خانه، مائیم
پرستشگاه ماه و اختر، اینجاست
حقیقت را کتاب و دفتر، اینجاست
در اینجا، بس شهان افسر نهادند
بسی گردن فرازان، سر نهادند
بسی گوهر، ز بام آویختندم
بسی گنجینه، در پا ریختندم
بصورت، قبلهی آزادگانیم
بمعنی، حامی افتادگانیم
کتاب عشق را، جز یک ورق نیست
در آن هم، نکتهای جز نام حق نیست
مقدس همتی، کاین بارگه ساخت
مبارک نیتی، کاین کار پرداخت
درین درگاه، هر سنگ و گل و کاه
خدا را سجده آرد، گاه و بیگاه
ستایش میکنند، اجسام و اجرام
«انا الحق» میزنند اینجا، در و بام
در اینجا، عرشیان تسبیح خوانند
سخن گویان معنی، بی زبانند
بلندی را، کمال از درگه ماست
پر روحالامین، فرش ره ماست
در اینجا، رخصت تیغ آختن نیست
کسی را دست بر کس تاختن نیست
نه دام است اندرین جانب، نه صیاد
شکار آسوده است و طائر آزاد
خوش آن استاد، کاین آب و گل آمیخت
خوش آن معمار، کاین طرح نکو ریخت
خوش آن درزی، که زرین جامهام دوخت
خوش آن بازارگان، کاین حله بفروخت
مرا، زین حال، بس نامآوریهاست
بگردون بلندم، برتریهاست
من نمیدانم پروین اعتصامی حج رفته یا نه ولی فوق العاده توصیف کرده.من عاشق این شعرم .
خلاصه اینکه من برخلاف هشدارهای هم سفرانم که میگفتند اعمال خیلی سخت و طولانی است با انرژی تمام و بدون خستگی ساعت ۱۱:۳۰ شب یعنی در عرض ۲ ساعت اعمال را تمام کردم .
اعمال به این ترتیب بود :
هفت دور طواف احرام
دو رکعت نماز طواف
هفت بار سعی صفا و مروه
تقصیر
هفت دور طواف نسا
نماز طواف نسا
البته آنها در اوج خستگی حاصل از سفر این اعمال را انجام داده بودند و من بعد از یک روز استراحت و انتظار .
فقط برای طواف و نماز اول طاها همراه ما بود و بقیه مدت دست مادر همسر گریه می کرد. مامان و بابای همسر خیلی به ما کمک کردند .
با اتمام اعمال به هتل برگشتیم اما من هنوز سیر نشده بودم و شدیدا منتظر فردا بودم
حج نامه 9
روزهای مکه :
فردای آن روز ما برای اذان مغرب خود را به مسجدالحرام رساندیم ولی من از همسر قول گرفتم که بعد از شام یعنی در ساعت ۸ تا ۱۲ که مسجد خلوت است باز برگردیم .
ما حدود یک ساعت مانده به نماز مغرب به مسجد رسیدیم و مسجد در حال آمادگی برای انجام نماز بود.بنابر این خانم ها را از حیاط و رواق اطراف بیرون کردند و به زیر زمین فرستادند .
طاها همراه من آمد و با حال خرابی که داشت من اصلا متوجه نماز نشدم.در تمام مدت نماز در آغوش من بود اصرار داشت چیزهایی که دستش بود و بسیار کثیف بودند در دهان من فرو کند.من هم برای اینکه ساکت بماند همه را در دهانم جای دادم.خلاصه نماز با حالی نبود ولی از آنجایی که تنها نماز جماعت من در مسجدالحرام بود من دوستش دارم .
بعد از نماز به هتل بازگشتیم و بعد از خوردن شام به همراه پدر و مادر همسر دوباره راهی مسجدالحرام شدیم .
این بار بعد از یک طواف مستحبی، برای انجام نماز و نیایش توی حیاط روبروی رکن عراقی که خلوت تر از بقیه بود نشستیم .
و من دوباره درد دلم باز شد .
کل خانه کعبه بدون هیچ مانعی جلوی من بود.انگار مال خودم بود. زیباتر از دیروز به چشمم می آمد. خیلی حرف زدم و خیلی نماز خواندم .
به همراه همسر و طاها وارد حجر اسماعیل شدیم و با وجود گریه طاها هر کدام ۲ رکعت نماز خواندیم.شلوغ بود اما همه رعایت یکدیگر را می کردند .
مرد زن در تقابل تنگاتنگ یکدیگر نماز می خواندند و دعا می کردند و هر کس سرگرم خود بود .
زیر ناودان طلا که ایستادم و به آسمان نگاه کردم ماه درست کنار ناودان قرار می گرفت و منظره فوق العاده ای ایجاد می کرد .
دستهایم را به آسمان گرفتم و خود و عزیزانم را دعا کردم.سعی کردم همه را به نام صدا کنم.چه قشنگ است دامان هاجر ...
زنی که برای خدا هجرت کرد و به خاطر خدا ایستاد .
و اکنون همه باید دور او به همراه خانه خدا طواف کنند .
هیچ کس حق ندارد حین طواف از داخل هجر عبور کند.خداوند مادران را به خانه اش آسان راه می دهد .
یکی هاجر که اولین محرم این حرم بود و اکنون جزئی از مطاف است و دیگری فاطمه بنت اسد که با درد زایمان وارد کعبه شد و نوزادش را در آنجا به دنیا آورد .
ما مادران باید به پای مادری پا به کعبه بگذاریم .
چیزی که وهابیت هیچ گاه نخواهد فهمید این است که خداوند در ورود به حریم خانه اش زنان را بر مردان مقدم داشته است.این بود که من دیگر اصراری برای خواندن نماز در حرم نداشتم البته این تصمیم به احتساب بیماری طاها و طولانی بودن راه و عدم امکان بردن کالسکه بود .
من به روزی یکبار رفتن به حرم آن هم بعد از شام تا آخر شب راضی شدم، فردای آن روز در طول روز یا در هتل و یا در حال خرید در اطراف آن بودیم .
حج نامه 10
بیماری طاها:
روزهای مکه با بیماری طاها همراه بود. همانطور که گفتم طاها علاقه زیادی به خواب نشان میداد و روزی که در مکه به زیارت دوره رفتیم تمام روز در بغل من و بعد از آن در هتل خواب بود.
هیچ چیز نمیخورد و ابراز درد در ناحیه شکم می کرد. از شب آن روز هر چه خورد بالا آورد و برون روی پیدا کرد.
این قسمت را چون خیلی ناراحتم می کند خلاصه تعریف می کنم:
ما بعد از ظهر طاها را به درمانگاه بردیم و دکتر پودرا آر اس تجویز کرد .اما طاها همه چیز را بالا می آورد و معده اش ورودی نداشت. فردا ظهر مجددا طاها را به درمانگاه بردیم ساکت با چشمان مریض افتاده بود و تکان نمیخورد.
بی حال و ناتوان.من سعی میکردم قوی باشم اما مادر همسر مرتب گریه می کرد.
دکتر گفت که طاها به سرم برای جبران آب بدنش نیاز دارداما پرستار بعد از آمپول زدن به هر دو دست طاها اعلام کرد که نمیتواند رگش را پیداکند.
و دیگر آنژیوکت هم نداشتند.
در این حین یک خانوم دکتر دیگر از راه رسید و پوست طاها را بررسی کرد و گفت هنوز برای سرم زود است.
به خانه بروید و با قاشق به طاها ا آر اس بدهید.انشالله خوب می شود.
این شد که من و همسر با دلهای شکسته و نگران به هتل برگشتیم و عملیات دادن ا آر اس به وسیله قاشق و سرنگ آغاز شد.
این عملیات حتی در حین خواب ما (توسط زنگ ساعت) ادامه پیدا کرد و به جز دو بار طاها دیگر بالا نیاورد.
کم کم تا شب طاها از بی حالی در آمد و شروع به حرف زدن و نشستن کرد.
به اصرار همسر من به همراه مادر و پدر همسر طبق معمول و بعد از شام به حرم رفتیم و طاها در هتل کنار پدرش ماند.
از آنجا که روز آخر بود من طواف وداع را انجام دادم و آخرین نماز را در حجر اسماعیل خواندم و شفای طاها و بازگشت راحت و بدون تاخیرمان به ایران را از خدا خواستم.
صبح آن روز همسر به همراه پدرش برای خداحافظی به حرم رفتند و من به پرستاری از طاها که حالا دیگر شیطنت میکرد و دل همه ما را شاد می کرد پرداختم.
طاها صبحانه فرنی پوره ۵ (یک غذای آماده مناسب) خورد با اینکه همچنان شدیدا برون روی داشت، خیالمان راحت بود زیرا به علت عدم باز گرداندن غذا آب و املاح بدنش را از طریق ا آر اس ، تامین می کردیم،
خدا رو شکر در خوردنش بسیار با ما همکاری می کرد.
حج نامه 11
بازگشت به خانه:
پرواز برگشت ما جمعه ۲۵ بهمن ساعت ۱۱ شب از فرودگاه جده بود.
به دستور مدیر کاروان ما می بایست ساعت ۳:۳۰ ظهر به سمت جده حرکت می کردیم.حین جمع آوری اتاق متوجه شدم که ای وای کفش های طاها را پیدا نمیکنم.
ابتدا فکر کردم که کفش ها را اشتباها با بارها تحویل داده ام.اما بعد یک صحنه در ذهنم تداعی شد.طاها روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و من کفش ها را روی زمین زیر تخت گذاشتم تا موقع برگشتن برشان دارم.اما بعد از مشکلاتی که پیش آمد به کلی از خاطرم رفته بود.
فورا به همسر اطلاع دادم.ساعت ۳ بود و بیمارستان دور بود و از مراجعه ما ۲ روز می گذشت ولی طاها اصلا بدون کفش نمیتوانست کاری بکند...ظهر جمعه بود و حتی یک مغازه هم باز نبود که بتوانیم کفش بخریم.
همسر جان بر خلاف میل مدیر کاروان راهی بیمارستان شد و قول داد که خودش را برساند.
در کمال ناباوری ساعت ۳:۲۰ با کفش ها بازگشت و خیال همه راحت شد.(این چهارمین سوتی ما بود)
بالاخره ساعت ۴:۱۵ به سمت جده به راه افتادیم و من تنها به فکر بازگشت بودم.من حج به جا نیاورده بودم.سفرم نیمه بود.مثل مدینه حالم بد نبود چون هنوز نرسیده بودم که دلم بخواهد جایی گیر کند. من یک سفر مکه بی دغدغه را به این دنیا طلبکار شدم و تا طلبم را نگیرم نخواهم مرد.
همین فکر باعث شد که راحت بازگردم و منتظر گذشت زمان باشم تا سفرم را کامل کنم.
در راه روزهایی را تصور میکردم که طاها پسری ۲۰ ساله و مومن است و ما در مکه هستیم.البته هر سال بعد از امسال هم آمده ایم ولی من آن سال را تصور کردم و با جزییات برای همسر شرح دادم و او با لذت گوش می کرد.
از مکالماتمان در آن سال.از اینکه چقدر هر سال مسجد الحرام عوض می شود.از اینکه سال اولی که آمدیم داشتند کدام بخش را می ساختند طاها چقدر مریض شد.....
خلاصه من یکبار با آرزوهایم به مکه رفتم و دو چندان لذت بردم.
در کنار خانه خدا برج بسیار بلند و زیبایی ساخته اند که یک ساعت بزرگ روی آن است و ذکرهای مستحب در حین طواف را نیز رویش می نویسند.
این برج را به خاطر بلندی اش و جلب توجه زیادش در مقابل خانه کعبه به نام برج شیطان نیز می شناسند اما من دوستش دارم.
اول اینکه همانطور که گفتم هیچ بنایی نمی تواند در زیبایی و شکوه با خانه خدا رقابت کند و همه این را در همان دیدار اول متوجه می شوند
دوم اینکه این برج از همه جای مکه دیده می شود و مکان کعبه را نشان می دهد و من هر جا میدیدمش دلم میلرزید که وای خانه خدا آنجاست.
و جهت قبله را پیدا می کردم...
خودتان که بروید متوجه منظورم می شوید.
تنها چیزی که دوست نداشتم سازه گرد و فلزی بود که دور خانه ساخته اند و شبیه یک پل هوایی گرد است.پایه های آن جلوی دید خانه خدا را می گیرند.و شما از رواق های اطراف نمیتوانید کعبه را کامل ببینید.
خدا رو شکر این سازه موقت است و بعد از اتمام تعمیرات برداشته خواهد شد.و من آنقدر صبر می کنم تا این سازه را بردارند.تا آن موقع طاها هم کمی بزرگتر شده است.
داشتم از برگشتمان می گفتم. خدا رو شکر دعاهایم مستجاب شد و هم حال طاها خوب بود و هم پروازمان فقط نیم ساعت تاخیر داشت.
با توجه به تجربه رفت تمام لباس های طاها را همراهم داشتم ولی همان دست لباسی که در هتل پوشانده بودم در خانه از تنش در آوردم.
ساعت ۳:۳۰ صبح به خانه رسیدیم و هر سه خوشحال بودیم که ناگهان همسر گفت: کالسکه.....
وای کالسکه در بار مانده بود و ما فراموش کرده بودیم تحویلش بگیریم.آنقدر خسته بودیم که فکر نکردیم چرا طاها باید روی چمدان ها روی چرخ بنشیند.چرا باید توی بغل باشد.پس قبلا کجا می نشست؟ چهار نفرمان به فکرمان نرسید کالسکه ای هم وجود داشته که هر لحظه با ما بوده و خیلی در حمل بارها و طاها به ما کمک کرده بود.
از آنجا که ماشین ما در خانه همسایه به امانت بود همسر ماشین پدرش را از پارکینگ در آورد و به فرودگاه برگشت.(این پنجمین سوتی ما بود)
ساعت ۵ بود که به خانه آمد و گفت که کالسکه در دفتر امانات شرکت هواپیمایی ماهان است و فردا ظهر می توانیم تحویل بگیریم.
همسر باید به سر کار می رفت و چند دقیقه بیشتر نخوابید.ولی من به اداره نرفتم و در خانه ماندم.
خدا را شکر....