دوستان عزیزم
مسابقه شروع شد!
خواهش میکنم شماره داستان مورد پسند خود را یادداشت کنید.
خواهش میکنم نقد ادبی و ایراد گرفتن را برای مسابقههای جدی تر مثل جایزه نوبل ادبیات و پولیتزر کنار بگذارید. برای این مسابقه ذکر شماره داستان مورد علاقهتان کافی است.
به برنده بهترین داستان پنجاه هزار تومان جایزه تعلق میگیرد.
برای همه خوانندگانی که نظر بدهند هدیهای از جانب گیس گلابتون ارسال میشود.
مهلت نظر دادن تا نیمه شب دوشنبه ۱۸ فروردین
مسابقه نوروز ۱۳۹۳- داستان شماره یک
موقعیت: بهمن ماه سال ۸۵-مصادف با روزهای محرم-سال اخر دوره لیسانس –در حال کار روی پایان نامه مشترک با دوستم
شهردانشگاهم حدود دوساعت از شهرمون فاصله داشت. هر روز میرفتم و ساعت ۵-۶غروب حرکت میکردم سمت خونه.. اون روز موبایل همرام نبود-مثل همیشه ساعت ۶ از دوستم جدا شدم و هر کدوم رفتیم سمت شهرمون.. دقیقا تو همون زمان یه نفر زنگ میزنه خونه مامانم گوشی رو برمیداره طرف میگه دخترتون تصادف کرده بیمارستانه! وقطع میکنه مامانم هول میشه شوک میشه سریع زنگ میزنه به بابام سریع بیا بریم بیمارستان.. زنگ میزنه به عمهام.. شوهر عمهام داشته نماز میخونده عمهام هولش میده نمازشو میشکنه که بدو بریم بچه مرد! کل بیمارستانهای شهرمون رو میگردن ومیبینن خبری از من نیست. راه میفتن سمت شهردانشگام.. بابام مامانم داداشام زنداداشم عمهام شوهر عمهام یه پسر عمهام... ماشین داییم با شوهر خالهام اینا هم پشت سرشون راه میفتن.. فکر کنم یه چار تا ماشین شدن.. همه مضطرب.. هر ۵ دقیقه از خونه مون بهشون زنگ میزدن که کجایین پیدا کردین؟!!!.. حالا از اون طرف چون محرم بوده و تو کوچه خیابون پر از ادم و دسته بوده همه محلمون (تو روستا زندگی میکنیم) خبر دار شدن که من مردم! یه کلاغ چهل کلاغ... خالهام عمههای دیگهام زندایی هام دخترا پسرا همسایهها همه جمع شدن خونه مون مامان بزرگم خودشو میزد. همه گریه بیا وببین... سریع کل محل پخش شد که من مردم !
مامانم اینا همچنان تو راه مضطرب و پریشونن. میرسن به شهر دانشگام.. تموم اورژانسها و بیمارستانها رو میگردن. همه با هم حمله میکنن به یه امبولانسی که بوق بوق کنان میاومد.. پارچه رو برداشتن دیدن به پیرمرده !
حالا از این ور من! با خیال راحت در حال رفتن به خونه هستم.. دقیقا همون موقعی که مامانم اینا دارن بیمارستانها رو میگردن من میرسم شهرمون... کلی دسته بود تو خیابون میگم حالا یه کمی نگاشون کنم بعد زنگ میزنم بابام بیاد دنبالم!.. با خیال راحت عزاداری نگاه کردم.. بعد با یه تلفن عمومی زنگ زدم خونه... خالهام گوشی رو برداشت صداش گریه کرده بود تعجب کردم.. گفتم خونه ما چیکار میکنی چرا گریه کردی؟ خالهام انگار داره با یه روح حرف میزنه میگه: فلانی! خودتی؟؟؟؟!! تو که امشب ما رو کشتی. بابات نیست صبر کن الان یه اژانس میفرستم دنبالت.. منم منتظر شدم و همچنان داشتم فکر میکردم خب الان بابام چرا خونه نیست خالهام چرا گریه میکرده... اژانس اومد.. هم محلی مون.. اونم انگار روح دیده.. هی از تو ایینه نگام میکرد.. من تو دلم میگم.. اه این مرده چرا هیزه! بیشعور !
رسیدم سر کوچه مون. بابابزرگ مادر بزرگ زندایی همه اومده بودن استقبال.. چشمها پف کرده و لبها خندون از اینکه من نمردم! همه کلی بوس و بغل و بازم گریه.. هم محلیها با تعجب نگاه میکردن وخدا رو شکر میکردن که زندهام! حالا من داشتم از خنده میمردم.. نمیتونستم خودمو کنترل کنم.. گفتن زنگ بزن به بابات اینا برگردن گفتم من نمیتونم خندهام میگیره.. میگفتن اره بخند.. ما داشتم سکته میکردیم تو داری میخندی؟ میگم خب من چیکار کنم من که خبر نداشتم وباز هم خنده.. زنگ زدن به بابام اینا.. برگشتن.. دوساعت بعد رسیدن خونه.. همه خسته و کوفته از اون همه استرس و ماشین سواری.. همه شون پیاده شدن اومدن خونه مون منو ببینن و مطمئن بشن که سالمم.. بعد رفتن.. کلی هم غر میزدن که علافمون کردی امشب!. همه اون طرف رو لعنت میکردن.. گوشی مون شماره گیر نداشت اخر نفهمیدیم کی بود.. چه دشمنی با ما داشت.. چرا کلی ادمو تا مرز سکته پیش برده بود.. از فردا تا چند وقت بعد سوژه ملت بودم.. همش تعریف میکردیم و میخندیدیم ....
نویسنده: خانم ربابه اسماعیلزاده
مسابقه نوروز ۱۳۹۳- داستان شماره دو
داستان از آنجایی شروع شد که چند ماه پیش آقایی به خواستگاری من آمد که چهار سال پیش هم به خواستگاری من آمده بود، خانواده من سخت گیر و البته سنتی هستند من الان دختری ۳۵ ساله هستم، اوایل روحساب اینکه من تک دختر خانواده هستم من را شوهر نمیدادند و خیلی سخت گیر بودند ولی بعد که کمی سنام بالا رفت نگران شدند طوری که هر کسی به خودش اجازه میداد و به خواستگاری من میآمد، خلاصه این بنده خدا که ۴ سال پیش به خواستگاری من آمده بود دوباره اومد اون کسی بود که برای طرف مقابل احترام قائل نبود و به قول معروف میگفت هر چی من میگم تو بگو چشم. کار به جایی رسید که من مهریه ۱۴ سکهای آقا و اینکه مراسم نگیریم و خیلی بیسرو صدا بریم سر زندگی و از این جور چیزها را قبول کردم و حسابی خودم را تحقیر کردم و به قول معروف خیلی خانومی کردم تا قرار شد نیمه شعبان عقد کنیم که دوباره بهانه کرد و رفت و راست گفتند آدمی که برای خودش ارزش قائل نباشد دیگران هم برای ارزش قائل نیستند و به قول معروف حرمت امامزاده را متولیش نگه میداره با وجود اینکه من همه شرایط این آقا را قبول کردم و به قول معروف توی ارتقاع پایین پایین پرواز کردم و سعی کردم رضایت خانواده را برای ازدواج با ایشان بگیرم ایشان دوباره زیر همه چیز زد و رفت. و من ماندم و سرزنش خانواده و دلی که از دست رفته بود. خیلی سخت بود، احساس کردم در گودالی از تاریکی سقوط کردم و فقط تاریکی و تاریکی و تاریکی و سیاهی بود، به شدت مریض شدم و از همه چیز بریدم، آن موقع از خدای متعال خواستم راهی را توی زندگی به من نشان بده تا بتوانم به این ناامیدی وحشتناک غلبه کنم و خودم را بیرون بیارم، یک روز که پای کامپیوتر نشسته بودم با ناراحتی زدم ۳۵ سالگی، باورتون نمیشه همین، صفحه کامپیوتر اسم گیس گلابتون را آورد و من از شکلش خوشم آمد و بیهدف وارد سایتتون شدم و شروع کردم به خواندن مطالب، یکی پس از دیگری. یک مدت همینطوری ادامه دادم به مرور ذهنم نسبت به بعضی مسائل آشنا شد و فهمیدم چه جاهایی که اشتباه نکردم و باید بهتر رفتار میکردم ولی بلد نبودم چون کسی به من اینها را یاد نداده بود و من آدمی نبودم که دوست صمیمی داشته باشم و یا خواهری من خیلی تنها بودم. خلاصه اینطوری شد که من با سایت شما آشنا شدم، روز ۲۹ اسفند یک نظرسنجی گذاشته بودند که سال ۹۲ برای شما چطور سالی بود؟ من نوشتم عالی، چون هم با شما و سایت شما آشنا شدم و هم فهمیدم که خداوند متعال همیشه هوای بندههایش را داره و این قشنگترین عیدی بود که من از خداوند گرفتم. این مطلب را ننوشتم که من را در مسابقه خاطره نویسی شرکت بدهید این مطلب را نوشتم تا بدانید گاهی وقتها بعضی انسانها خیلی تنها هستند و نوشتن یک مطلب و یا یک راهنمایی کوچک باعث میشه که امید در دلشون زنده بشه، من از شما ممنونم و خدا را شاکرم که همچین بندههای خوبی داره که من را باهاشون آشنا کرد و من را یاد این جمله آلبرت انیشتن میاندازد که «خداوند برای اداره جهان تاس نمیریزد» از خداوند متعال برای شما سلامتی، سعادت، سرافرازی و همه چیزهای خوب را خواستارم. انشاء الله .
خانم ذ (دوست من، اگر مایلی نام کامل تو نوشته شود، به من بگو)
مسابقه نوروز ۱۳۹۳- داستان شماره سه
سال اول دانشگاه که بودیم، یه استادی داشتیم که هر جلسه به نحوی دخترا رو دست مینداخت و بساط شوخی و خنده به پا میکرد . ما هم ترم یکی بودیم ومتاسفانه زود بهمون برمیخورد . یه روز همه دخترا با هم قرار گذاشتیم اگه بازم استاد به دخترا تیکه پروند، همه با هم پاشیم بریم بیرون از کلاس. این تصمیم به گوش پسرا میرسه وگویا به گوش استاد نیز هم .
خلاصه، جلسه بعد هر چی منتظر استاد شدیم، استاد نیومد. اومدیم بریم که استاد با عجله اومدن تو و عذرخواهی کردن از تاخیرشون و شروع کردن به تعریف که:
- ببخشید دیر شد، تو راه ترافیک خیلی بد و عجیبی بود. تا حالا این جور ترافیک ندیده بودم. با کلی بدبختی و کلاژ و ترمز رسیدیم سر چهارراه دانشگاه، ترافیک هم از ماشینا نبود هااا. تا دلت بخواد عابر پیاده. اینقدر آدم بود که من گفتم نکنه راه پیمایی، چیزی هست. البته بعد شک کردم، چون اکثرشون دختر و تریپ دانشجو بودن. حالا من هی فکر میکردم خدایا این چه راه پیمایی هست که همشون دخترن؟؟؟ دیگه خلاصه رسیدم سر چهار راه و ترافیک روون شد. از یکی پرسیدم آقا اینجا چه خبره اینقدر شلوغه؟؟ گفت گویا با کارت دانشجویی به دخترا شوهر میدن!
همه پسرا قاه قاه خندیدند. استاد هم داشتن با خنده پیاز داغ اضافه میکردن و میگفتن چه وضعی بودا این صحبتااا
ما دخترا هم یه نگاه به هم کردیم و چشم و ابرو اومدیم و طبق قرار همه با هم پا شدیم بریم بیرون. نزدیک در که شدیم، استاد با صدای رسا گفتن کجااااا؟؟ وقتش تموم شد، دیگه شوهر نمیدن......
وااای هم خندمون گرفته بود، نمیتونستیم جلو خندمون رو بگیریم، هم مونده بودیم چه کنیم...... لحظات سختی بود
البته بعدش استاد گفتن که همش من باب مضاح هست... و البته هم چنان در کت ما نمیرفت و دل رنجور بودیم. تا اینکه دو سه سال بعد که خودمون پختهتر شدیم فهمیدیم چقدر زیادی نازک نارنجی بودیم .
نویسنده: خانم ریحانه کوهی
مسابقه نوروز ۱۳۹۳- داستان شماره چهار
زبان زبان بستهٔ من و موری نحیف که ول کن ماجرا نبود !
روزی روزگاری شب از نیمه گذشته بود و تاریکی بر جهان مستولی گشته بود که بنده خسته و کوفته از کاری که خروسخوان شروع شده بود به منزل بازگشتم طبق عادت مالوف همانطور با لباس کار به خدمت مادر بزرگ رسیدم تا حال و احوالی کنم و رنج دوری یک روزه را از تن بکاهم... خوش و بشی چند در آن تاریکی (چراغ روشن نکردم تا خواب از سرشان نپرد) مابین ما گذشت در حال ترک اتاق این بزرگوار بودم که ناگاه متوجه شدم پاکتی شکوفه (شما بخوانید پفیلا) از روی میز اتاق مادر بزرگ کمی منحرف گشته و تعدادی از آن شکوفههای گران بها همی سقوط کرده و پاکت و میز را به نیت سجود بر زمین بدرود گفتهاند... دلمان نیامد آنها را جمع نکرده و فیضی نبرده اتاق را ترک کنیم... این شد که شکوفههای روی زمین را جمع کرده اندر دهان نهادیم تا مزمزهای کنیم نعمت پروردگار را... لختی نگذشته بود و هنوز آنها از حلقوممان پایین نرفته بود که انگار زبان در کندوی زنبوران فرو کرده باشم دو پا داشتم چندی دیگر هم قرض کرده و از سوز و جزجز تا روشویی منزل دویدم اما جرعههای آب انگار مرحم این زخمهای زبان زبان بسته نبودند!! به زور چشمهای اشک آلود باز گشودم و شرح ماوقع را از آینه جویا شدم. چشمتان روز بد نبیند حدود ۵ عدد مور نحیف اما سرخ پرزهای این زبان را همی گرفته بودند و چونان زائرانی که پس از مدتها به حرم رسیده باشند قصد جدایی نداشتند... هر چه دهان پر آب میکردم بلکه از کمبود هوا بیحال شوند و این زبان زبان بستهٔ مرا رها کنند، انگار نه انگار، به ناچار با دست مورها را میکشیدم اما ورپریدهها باز پرز زبان بنده را رها نمیکردند خلاصه به هر سختی بود آنها را جدا کردم اما تا فردا روز از زخمهای پیش آمده همی میسوختم. و اما بعد ...
گر خداوندگار نهد نعمتی از بهر مور نتوانی خوری آن را حتی به زور !!!
تا من باشم دیگر موری که دانه کش است میازارم !
و اضافه بر این... تا من باشم که با دیدن موری نحیف در لطف و صنع خدای فرو نمانم !!
و اما بعدتر شد آنچه شد !
نویسنده: خانم نازیتا زجاجی
مسابقه نوروز ۱۳۹۳- داستان شماره پنج
من یه خاطره دارم مربوط به دورانی که کلاس اول دبستان بودم
اون زمان من بوشهر بودم. و اونجا دو تا کلاس پایه اول بیشتر نبود. یعنی توی مدرسهای که بودم.
یه دختر همسایه داشتیم که همیشه صبح سر رفتن مدرسه مادرش مکافات داشت. اسمشم زهرا بود.
اما من که همیشه بیشتر اوقات خودم حاضر بودم برای رفتن به مدرسه
یه روز زهرا به من گفت اگر من بیام تو کلاس شما
و با تو همکلاس بشم دیگه برای مدرسه اومدن گریه نمیکنم. چون تنها نیستم
خلاصه ما دونفری سر خود تصمیم گرفتیم زهرا بیاد تو کلاس من.
اتفاقا من از معلم کلاس زهرا بیشتر خوشم میومد چون یه خانم زیبا با قد بلند و باریک بود. اما معلم من چاق و سیاه و کوتاه.
خلاصه زهرا خودشو بعنوان شاگرد جدید معرفی کرد. معلم منم بدون اینکه از دفتر پیگیر بشه اونو پذیرفت.
زنگ آخر معلم زهرا اومد تو کلاس ما و با معلم ما شروع به صحبت کردن کرد که امروز یکی از شاگردها نیومده و معلم منم با دست زهرا رو بعنوان شاگرد جدید نشون داد. که اون موقع بود که دوتا شاخ بزرگ از تعجب رو سر معلم زهرا سبز شده بود و گفت اینکه شاگره منه که امروز نیومده بود. هر وقت که یاد این موضوع میفتم کلی میخندم. خیلی شیطون بودم من
نویسنده: خانم فاطیما۱۳۷۷
مسابقه نوروز ۱۳۹۳- داستان شماره شش
خانم دکتر خاطرت آید که آن شب از جنگلها گذشتیم، بر تن سرد درختان یادگاری ننوشتیم، چون من و شما طبیعت رو دوست داریم و موجودات دیگه احترام میذاریم. درخته وقتی نگاه کرد من و شما چه بچههای باحالی هستیم به ما خندید و نشونیش برای اونهایی که میگن نه بابا اینکه چند تا برگ درخت ریخت رو سرمون (ناشی از غش غش خنده درخت و لرزیدنش) خلاصه از اونجا حرکت کردیم ساکت و آروم، زیر پاهامون خش خش برگها و نرمی خاک. از این درخت تا اون درخت از این زندگی به یک زندگی دیگه. چه خاطرههایی این درختها داشتن؟ یادته؟ چه شکایتها داشتند و ما همه شکایتهاشون رو شنیدیم، شما که طبق معمول اشکتون بر روی گونهها روان، آرایشتون مخدوش و من هم که خودم رو جمع کرده بودم یعنی مردا که گریه نمیکنن .
به درختا گفتیم غصه نخورید ما آدمها بد نیستیم گار خرابکاری میکنیم چون بلد نیستیم، وقتی میآیم پیش شما چه آدابی رو باید رعایت کنیم، خدا وکیلی همه ما شما رو دوست داریم بیشما نمیتونیم زندگی کنیم دلمون براتون تنگ میشه، همیشه هوای دیدنتون رو داریم بخصوص موقع تنهایی مون. کمی آروم شدن دوباره شروع کردن خندیدن باد هم به کمکشون اومد صدای خنده شون همه جا پیچید از ما قول گرفتن تا جایی که میتونیم به بقیه آگاهی بدیم. من و تو خیلی خوشحال بودیم میخواستیم همراه باد حرکات موزون کنیم ولی خب ما که باد نبودیم چون تو کشور ما تکون دادن خودمون غیر قانونیه حتی تو جنگل .
دکتر ساسان جاودانی (همون آقای شوشو!) – برگرفته از ترانه عارف
***خاطرت آید که آن شب از جنگلها گذشتیم بر تن سرد درختان یادگاری نوشتیم***
مسابقه نوروز ۱۳۹۳- داستان شماره هفت
آشنایی جدی من با شنا از روزی شروع شد که یک بار با خواهرم به استخر رفتیم. استخری که کمعمقش تا زیر دماغم آب داشت و من باید توی آب مثل قورباغه بالا و پایین میپریدم تا خفه نشوم! بعد خواهرم دست به یک ابتکار عملی زد: «مریم بیا رو آب بخوابونمت!» اصلا ترسناک به نظر نمیرسید. همه چیز خوب بود تا وقتی که چشمانم را باز کردم و دیدم ساحل امنم (دیواره استخر) چقدر دور شده؛ و آنجا بود که لبهایم از ترس سیاه و کبود شد! خواهرم ترسید و دست از سرم برداشت: «آببازی کن!» این ایده بهتری بود !
بعد از آن تجربه، دانشگاه برای دانشجوها دوره شنا گذاشت: با ۵۰۰۰ تومان! من از خواهرم میپرسیدم: «شرکت کنم؟» او میگفت: «۵۰۰۰ تومن چیه دیوونه؟» من به این فکر میکردم که آیا زنده از دوره بیرون میآیم یا نه !
من سینوزیت داشتم. مربی داخل آب نمیآمد! روزهای دیگر کلاس داشتم و چهارشنبهها دو سانس در استخر میماندم. احتمالا اگر کسی از آن نزدیکیها رد میشد این صدا را از داخل آب میشنید: «روشور دارید؟» شاد و شنگول وارد آب میشدم. وقتی از آب بیرون میآمدم، کلی آب توی سرم تهنشین شده بود! و شبها این-گونه میگذشت: من با سری بادکرده، و دماغی کیپ، دستگاه بخور را روشن میکردم و داخلش اکالیپتوس میریختم تا بتوانم نفس بکشم. لازم است بگویم که در این دوره دو دستگاه بخور را سوزاندم؟
تنها چیزی که از این دوره یاد گرفتم، کمی آببازی، سر خوردن، و خوابیدن روی آب بود. دوره تمام شد. حالا من با پررویی تمام، به شنا علاقمند شده بودم. تا جایی که میخواستم وسط فرجههای دانشگاه کلاس شنا بروم! و البته که خانواده نگذاشتند! دوره بعدی جایی نزدیک خانهمان بود. یک استخر گرد کوچک به سبک استخرهای خانگی. با یک مربی و یک غریق نجات. بعد از دو جلسه در کمعمق، ما را بردند عمیق دومتری استخر !
و آموزش عمیق اینگونه بود: ما مثل کوآلا میچسبیدیم به دیواره استخر و هرازگاهی به اندازه یک متر از دیواره دور میشدیم و پادوچرخه میرفتیم. همه کمربند هوبی داشتند به غیر از من. به دستور مربی، اجازه نداشتم هوبی ببندم. یک بار چشمش را دور دیدم، رفتم داخل سبد هوبیها تنها کمربند ناقصی که مانده بود را برداشتم و به کمرم بستم. تا وسط استخر رفته بودم که دیدم یک چیز آشنایی دارد روی آب میرود: هوبیهایی که به کمرم بسته بودم. و بعدش قاعدتا باید کولیبازی درمیآوردم و برمیگشتم سر پست کوآلایی خودم !
یک بار هم غرق شدم. هیچکس حواسش به من نبود. کامل رفتم زیر آب. بعد به خودم گفتم: دارم میمیرم! تمام شد! مغزم کار نمیکرد. تصمیم گرفتم همان کف استخر راه بروم تا برسم به دیواره و بعد از دیواره بگیرم بیایم بالا! احمقانهترین فکری که میتواند به ذهن یک غریق برسد! به دیواره که رسیدم، دیدم دیواره مثل صخره کوهنوردی نیست که از آن بالا بیایم. تنم از نداشتن راه حل شل شد و خودش آمد روی آب. یکی از بچهها دستم را گرفت و کشید کنار استخر، جایگاه کوآلاهای دوستداشتنی! خوشبختانه اینقدر کلهشق بودم که باز هم به عمیق برگردم .
و سرانجام مربی آخرین ترفندش را به کار برد: همین که از دیواره جدا شدم، افتاد پشت من. مرا هل میداد که از وسط استخر که هیچ پناهگاهی نداشت، تا دیواره روبرویی پادوچرخه بروم. رفتم و سرانجام از جمع کوآلاها جدا شدم .
حالا شده بودم دستیار مربی برای آموزش به بقیه: مریم سر بخور ببینن! مریم استارت! مریم دستِ کرال! مریم چرخش! مریم هواگیری! مریم پادوچرخه! و این ماجرا در دورههای بعدی شنا همچنان ادامه داشت. من با پررویی شنا یاد گرفته بودم و داشتم تکنیکم را با دیگران به اشتراک میگذاشتم .
نویسنده: خانم مریم شیر محمدی (فامیلت را درست به خاطر دارم؟)
مسابقه نوروز ۱۳۹۳- داستان شماره هشت
از وقتی که عمرههای دانشجویی مرسوم شد، خیلی دلم میخواست ثبت نام کنم. ولی پدر و مادرم هنوز به حج مشرف نشده بودند. بالاخره اسمشان برای تمتع درآمد و رفتند. سال بعد من برای عمره ثبت نام کردم که در قرعه کشی اسمم درنیامد. فارغ التحصیل شدم و بلافاصله ارشد قبول شدم.
دانشگاه ما تعداد کمی دانشجو داشت و به همین دلیل سهمیهاش برای عمره فقط سه نفر بود. (دو دانشجوی دختر و یک پسر). مدام به اموردانشجویی مراجعه میکردم تا ببینم کسی غیر از من اسم نوشته یا نه؟ فقط یک دختر و یک پسر ثبت نام کرده بودند. مهلت ثبت نام تمام شد و روز قرعه کشی رسید. دل توی دلم نبود. چند بار به اموردانشجویی زنگ زدم ولی جواب منفی بود. یکی از دانشجوهای دکترا، دقایقی قبل از قرعه کشی، مدارکش را تحویل داده بود و برخلاف قانون، اسمش را وارد قرعه کشی کرده بودند و اتفاقا، اسمش درآمده بود.
خیلی غصه دار شدم ولی ناامید نه. یک ماه بعد، برای خودم یک مانتوی سفید خریدم و با خودم گفتم: این مانتوی احرام منه!
چند ماهی گذشت و موعد اعزام نزدیک شد. یک روز از اموردانشجویی زنگ زدند و گفتند آقایی که اسمش در قرعه کشی درآمده بود، انصراف داده و اسم من را جایگزین کردهاند.
حالی که آن لحظه داشتم قابل توصیف نیست. به معنای واقعی کلمه بال درآورده بودم. به سرعت کارهای مربوط به پاسپورت و... را انجام دادم و دوهفته بعد قدم به سرزمین وحی گذاشتم.
از همه خاطرات و دیدهها و شنیدههایم یادداشت برداری کردم و عکس گرفتم. پس از بازگشت، یادداشتهایم را تنظیم کردم و سفرنامهای نوشتم و آن را همراه با عکسها در وبلاگی قرار دادم.
وبلاگ من در مسابقه وبلاگ نویسی ستاد عمره، دوم شد و به این ترتیب دوباره سهمیه عمره به من تعلق گرفت. ثبت نام کردم ولی به خاطر شیوع آنفولانزای خوکی، سفر لغو شد. آن سال، همه عمرههای ماه مبارک رمضان را به همین دلیل لغو کردند. من اجازه ندادم ناامیدی بر وجودم غلبه کند و همچنان منتظر لطف خدا بودم.
سال بعد، از ستاد عمره تماس گرفتند و برای ثبت نام، دعوتمان کردند. خدا بار دیگر مرا به خانهاش خوانده بود. به لطفش دوباره عازم شدم و شکرش را به جا آوردم.
با آن مانتویی که به نیت احرام خریدم، چهاربار مُحرم شدم و عمره مفرده انجام دادم. هنوز هم از آن یادگاری عزیز در کمدم نگهداری میکنم و هربار با دیدنش، همه وجودم غرق در شادی و لذت میشود.
نویسنده: خانم سین
مسابقه نوروز ۱۳۹۳- داستان شماره نه
به نام خدا
هووووووم! کاش چکمه نپوشیده بودم با این کفیه کلفتش اصلا احساس نمیکنم زیر پام چه خبره! عجب دیونهای هستمها!! فکر کنم کتونی بهتر بود! اما نه!! اینطوری ساق پاهام از سرما در امانند و مهمتر اینکه پاشنهٔ مکعب مربع بزرگش، قشنگ تکیه میکنه به کف و سینهٔ پام خیلی راحت میتونه حرکت کنه! شایدم اون کفش راحتی رو.....
وای ی ی ی ی! سرم نزدیکه بخوره به شیشه سمت راست ماشین، حواستون کجاست؟ به خودم میام مثل اینکه خانم تپله هل شده، سر بلوار یادش رفته بایسته و خیلی سریع دور زده طوری که ماشین بصورت کج پشت یه اتوبوس بزرگ گیر افتاده!
کافیه! براتون دو جلسه تمرین مینویسم! خواهش میکنم خانم سرهنگ خیلی تمرین کردم، یه فرصت دیگه بهم بدین باور کنین! هل شدم.
و خانم سرهنگ میگه به اندازه کافی فرصت دادم...............
به خودم میگم: به نظرت میتونی بدون دنده عقب بری بیرون؟ خوب! چرا نمیخوای دنده عقب بری؟
نمیدونم همین الآن به این کار اینرسی دارم؟ چه اشکالی داره! اول کمی دنده عقب برو بعد که فاصله بیشتر شد
میری بیرون! با شنیدن اسمم قلبم از جاش کنده شد و داره سیر صعودی رو طی میکنه! خودمو پشت فرمون میبینم دارم بصورت گرد و نازیبایی دنده عقب میرم.
نچ!! چه میکنی! اصلا خوشم نیومد! سال نو از نوبهارش معلومه! دارم چیکار میکنم؟ الآن خانم سرهنگ فکر میکنه چقدر ضعیف!!
خودتو جمع و جور کن! یه نفس عمیق بکش! ژست یه رانندهٔ ماهری رو بگیر که داره از رانندگی لذت میبره! طوری عمل کن که ماشین تو چنگت باشه!
با یه نفس عمیق عمیق دنده رو یک کردم خیلی آرامو و لاک پشتی از پشت اتوبوس خارج شدم.ها! اینه! خوشم اومد! جای مربیم خالی که خستگیش در بره! رو ماشین مسلطم دیگه خیالم راحت شد.
برو دنده سه، پشت پژوپارک دوبل کن، بین پراید و سمند پارک دوبل بزن، دنده عقب برو!!!!!!!!!! وای ی ی ی!
میدونی چی شد؟ حالا یادم اومد اونجا که امتحانم شروع شد چرا گرد، دنده عقب رفتم! یادم رفته بود فرمونو صاف کنم پس بگو اینرسیم برای چیه بود! خوب حالا، دیگه گذشت حواستوجمع کن عقبو نگاه کن که فاصله رو با ماشین پشتی حفظ کنی! الآن فکر کنم خانم سرهنگ بگن برو تو کوچه دور دوفرمونه بزن که، ناگهان ن ن ن!!!!!!!!
صدای آسمانیش تو گوشم پیچید که قبولی!
واوووووووووووووووووووووووووووووووووووووو!!!!!!!!!! ووووووووووووووووووووووووووی!!!!!!!!!!!!!
میخوام بغلش کنم، نه! زشته! نمیشه! چشم هام گرد شده تو پیشونیم! نیشم باز شده تا بنا گوش! قلبم میزنه مثل یه گنجگشک تو دستت! باورم نمیشه! من منتظر بودم دور دوفرمونه بزنم! ولی اینطوری بهتر شد دیگه اضطراب شنیدن این کلمهٔ جادویی رو نکشیدم! پرونده تو دستمه فقط تونستم بگم عزیززززززم!
از ماشین پریدم بیرون، نمیدونم چکار کنم! جیغ بزنم! قهقه بزنم! داد بزنم! خداااااااااااااا! خداااااااااااااااااا!
خدایا چیکار کنم! تک تک خانمهایی که منتظر امتحان بودنو بغل کردم بالا پریدم پایین پریدم! کل مسیر محل امتحان تا آموزشگاه رویک ربعه دویدم، دو هفته شارژ بودم. تا مدتها دیالوگم با دیگران این پیروزی بزرگ بود!!! احساس تولد دوباره کردم!!
من بر یک غول بزرگ فائق اومدم غولی که سنگینیشو رو شونه هام احساس میکردم وفکرش مثل یه خوره اذیتم میکرد غولی که از دوران کودکیم شکل گرفته بود موقعی که با ماشین داییام داشتم میرفتم تو دیوار و شاید هم از سیلی که پشت بندش خورده بودم به وجود اومده بود!
من در طی این همه سال بارها و بارها از خودم پرسیده بودم چرا؟ چرامی ترسی؟ از چی میترسی؟
ولی سال ۹۲ از خودم پرسیدم چکار کنم که راننده بشم؟ با ترس و ناامیدی بالاخره اقدام کردم. سه بار رد شدم میدونستم تسلطم کافی نیست خودم از خودم راضی نبودم تصمیم گرفتم اونقدر تمرین کنم تا راضی بشم.
الآن ماشینم پرایده و در شروع سال ۹۳ از خودم پرسیدم چکار کنم که ماشینم هیوندا بشه! ببینم چه میکنم!
تقدیم به شما و به تمام کسانی که لباس خدمت پوشیدهاند.
نویسنده: خانم تبسم ۴
مسابقه نوروز ۱۳۹۳- داستان شماره ده
من از خوانندگان ثابت و همیشگی وبلاگ و بعدتر سایت گیس گلابتون بودم. البته معمولا مطالب رو میخوندم و رد میشدم و عملا کار خاصی نمیکردم!! تا اینکه دقیقا از ۲۶ تیر شروع کردم به انجام تمرینات گیس گلابتون عزیزم. از تمرین جذب ۴۰ روزه پول شروع کردم و تمرینات ۴حساب توانگری. راستش نتیجه برای من که خیلی عجیب بود. اولش که تمرین رو شروع کردم تو دفتر جذبم نوشتم که من کیانا به کل کائنات اعلام میکنم که اماده جذب پول و هدیه و چیزهای خوب هستم. باورتون نمیشه سازمان محل کارم افزایش حقوق ما رو اعمال کرد و همه مطالبات ما رو از فروردین پرداخت کرد. یه طلبی داشتم از سال ۸۸ که یهو وصول شد (کاری به کم و زیاد پولها ندارم.) شوهر خواهرم مارو برد یه رستوران شیک و شام مهمون کرد. دوست صمیمیم برام یه پیرهن ویه دستبند شیک اورد با یه کتری و قوری واسه جهازم یهو حق مسکن رو از سال ۹۱ افزایش دادن و قراره مابه تفاوتش رو پرداخت کنن. رفته بودم دیدن دوستم که یه مزون لباس داره اونجا ازش یه بلوز خوشگل با دوتا پیرهن ترک خریدم که چون از سری افتاده بودن و تک سایز بودن به قیمت خرید بهم داد. یعنی یه قیمت استثنائی! برای اولین بار بهمون واسه عید فطر عیدی دادن. یه جفت دمپایی هدیه گرفتم. داییم باک ماشینمو عشقی پر بنزین کرد!
و آخرین روز تمرین.. آخر وقت اداری زنگ زدن و گفتن اسمم تو قرعه کشی یه هتل شیک تو شمال دراومده و میتونم با ۷نفر از فامیلا برم هتل رایگان.
اولین کاری که تو این تمرین انجام دادم یه تراول ۵۰تومنی به دستور گیس گلابتون جان تو کیفم گذاشتم و روش نوشتم این سند تعهد مالی من است. برای هرپولی که بدستم میرسید تو دفترم مینوشتم برای تمام پولهایی که در زندگیم به من داده شده است ممنونم متشکرم سپاسگزارم. هرروز صبح بعد نماز صبح یازده بار آیه من یتق اله... رو میخوندم که بسیار بسیار در طلب رزق موثره.
پولهایی که دستم میومد رو طبق دستور گیس گلابتون به ۴ قسمت تقسیم میکردم که تونستم با این روش کلی پس انداز کنم که فعلا دنبال یه راه برای سرمایه گذاری هستم. فکر نکنید پول کلانی جمع کردم! نه! ولی تصمیم دارم تا این پول جمع شده سرمایه گذاری نشده چیزی برای خودم نخرم. تصمیم داشتم گوشیم رو عوض کنم و ست ورزشیمو ولی انقدر از پس انداز کردن خوشم اومده که تا سود سرمایه گذاری بدستم نیاد کارهای غیر ضروری انجام نمیدم. اولش منم فکر میکردم با حقوق کارمندی و این خرج و مخارج نمیشه پس انداز کرد ولی با این تمرینات دیدم که میشه. پس شروع کنید دوستان.
نویسنده: خانم کیانا کیا
مسابقه نوروز ۱۳۹۳- داستان شماره یازده
گیس گلابتون عزیز سلام
داستانی که برایتان مینویسم برای خودم در ایام نوروز امسال اتفاق افتاده و قصد دارم درآن اتفاقی غیرمنتظره و در عین حال مثبت و شیرین را برایتان تعریف کنم.
یک روز که با خانوادهام در خیابان مشغول خرید بودیم، اطلاعیهای دیدیم که چند مسابقه که شامل دارت، پرتاب بسکت و طناب کشی بود در دو روز معین در پارک بزرگ شهرمان برگزار میشود. اتفاقا یکی از آن روزها همان فردا بود. ما هم تصمیم گرفتیم در آن مراسم شرکت کنیم. به هرحال فال بود و تماشا. فردای آن روز صبح من با سختی زیادی از خواب بیدار شدم و چون خیلی خوابم میآمد تصمیم گرفتم نروم اما بالاخره بعد از صحبتهای فراوان با خودم! از خواب بیدار شدم و تند تند حاضر شدم و سر ساعت مقرر به پارک رفتیم. در آنجا برای پرتاب دارت اسم نوشتم و باخودم گفتم ما که برنده نمیشیم اما بدنیست شانسم را امتحان کنم. شرکت کنندگان زیادی هم آمده بودند و ما هم در آنجا منتظر بودیم و دور اول پرتاب دارت شروع شد و وقتی نوبت به من رسید دوستم که همراهم بود بهم گفت: باید خیلی ریلکس پرت کنی. اون موقع است که میبینی به هدف خورده. من هم دیدم حرف خوبی میزند و گفتم باشه و رفتم برای پرتاب. در همان لحظه حرفهای دوستم را در ذهنم مرور میکردم و سه تا دارت را به سمت هدف پرتاب کردم و در عین ناباوری دوتایش به مرکز خورد و یکیش هم نزدیک آن و بالاترین امتیاز دور اول مسابقه یعنی ۲۵ را آوردم. مسابقه به دور دوم رسید و ۱۹ امتیاز هم از آنجا گرفتم. امتیازها را با هم جمع زدند و در آن مسابقه با ۴۴ امتیاز مقام اول را به دست آوردم. شیرینترین قسمتش آن بود که برایمان سکوی برندهها را گذاشتند و اسم نفرات اول تا سوم را اعلام کردند و من هنوز باورم نمیشد که اول شدم. اسم مرا هم خواندند و وقتی بالای سکوی نفر اول رفتم برایم کلی دست زدند و به هر سه نفرمان یک جفت راکت بدمینتون و یک لوح تقدیر دادند. اینجایزهها مهم نبود. مهم مقام اولی و تجربهٔ شیرینی بود که به دست آوردم: اینکه خودم را در هیچ زمینهای دست کم نگیرم.
نویسنده: خانم بهناز مهدوی
برنده مسابقه نوروز ۱۳۹۳
داستان شماره ده: خانم کیانا کیا