دوستانی که در رشتههای پزشکی و پیراپزشکی تحصیل کردند میدونن که بعد از اتمام تحصیل باید حدود۲سال تو مناطق محروم خدمت کنن .
بعد از اتمام دوره دندانپزشکی به لطف شاگرد اول بودن و کلی مقاله داخلی و خارجی میتونستم یک جای نزدیک و راحت طرحم را بگذرونم، ولی کلی با پدرم کلنجار رفتم که میخوام جایی خدمت کنم که به من خیلی نیاز داشته باشن و اینطوری شاکر خداوند به خاطر نعمتهای فراوانش باشم. پدرم با اینکه دوست نداشت ازش دور بشم درنهایت قبول کرد و من راهی طرح شدم. روز اول که رسیدم با هیجان از این اتاق به اون اتاق میدویدم، لیست وسایل انبار، جمعیت تحت پوششم،... همه را تو یک دفتر یادداشت کردم. هفتهای ۱روز باید به روستاییی میرفتم وبا خودم تصمیم گرفتم که این روستا را زیرورو کنم. از بچههای زیر ۶سال شروع کردم، وارنیش فلوراید حدود ۳۰۰۰بچه، تکمیل دفترچههای سلامت و برنامه ریزی برای کارهای پیشگیری، آموزش مادران باردار و... بقیه از ساعت ۹تا نهایتا ۱۲ کار میکردن، ولی من از ۸صبح تا۴! از همه جا تقدیر نامه دریافت میکردم .
هرچی بیشتر پیش میرفت ناامیدتر میشدم، خسته، تنها! کم کم احساس کردم چقدر بیهوده تلاش میکنم، انگار اینا اصلا نمیفهمن من دارم چیکار میکنم!!!!! هیچ کدوم از حرفهای من تو سرشون نمیره!!!!! بازم اصرار به کشیدن دندون دارن !!!!
اون روستا فقط حدود ۳ساعت با اصفهان فاصله داشت، ولی اونا هنوز گاز نداشتند، تابستون آب قطع میشد، ۲بار تو روز تانکر آب به روستا میومد و آب آشامیدنی براشون میاورد. یک بار تانکر خراب شده بود ویکی از نوبت هاش را نیومده بود. تو ایوان خانه بهداشت ایستاده بودمو میدیدم چطور خانمها با قمقمه تو سر هم میزدند، همدیگه را هل میدادن، فحش میدادن و تو اون جنگ و دعواها بیشتر آب روی زمین میریخت. باخودم فکر میکردم خوب چرا درست تو صف آب برنمیدارن! من برای اینا دارم خودمو میکشم؟ وافکار دیگهای که خدا منو ببخشه ...
یک دفعه چشمم به طوبا افتاد، باردار بود، ۳تا بچه دیگه هم داشت و۳تا بز که تقریبا همه زندگیش بودن، شوهر معتادش سر میدون نشسته بود. (متاسفانه بیشتر مردهای اون روستا معتاد بودن و همهٔ کارها را خانمهاشون انجام میدادن) ماه رمضان بود و تشنه بودم، آب داشت تموم میشد! یه لحظه خودمو جای طوبا گذاشتم، پاچههای شلوارمو بالا زدم، دویدم رفتم قمقمهه هاشو گرفتم و به سمت تانکر دویدم، هل دادم، لگد زدم، فحش شنیدم و پیروزمندانه با طپش قلب ورنگ پریده خودم را به طوبا رسوندم. دستشو گذاشت ۲طرف سرمو پیشونیمو بوسید. از تمام اون تقدیرنامهها بیشتر به دلم چسبید. فقط خدارا شکر کسی تو خانه بهداشت منو تو اون وضعیت ندید !
تازه فهمیدم برای اینکه حرف هام تو عمق وجودشون نفوذ کنه باید منم درکشون کنم. کم کم به قول رئیس شبکه شدم خدایگان بزرگ! برای مردم روستا از دندونکش تبدیل شدم به دندانپزشک و برای بچهها خاله دندون: )
من بعد از طرح آدم دیگهای شدم، اونجا قلبم تکه تکه شد، علاوه بر اون روستاییها دنیای عشایر را از نزدیک دیدم! و فهمیدم من نمیتونم ادعای انسانیت کنم تا وقتی که خودم تو همون شرایط قرار نگرفتم!
نوشته دکتر رویا