سلام بر شما معلم دوست داشتنی و دانا!
365 روز پیش در چنین روزی در کارگاه هدفی شرکت کردم که گویا تحقق هدفی شیرین برای شما بود... در راه بازگشت کتاب مغناطیس پول را خوانده بودم و جمله شگفت انگیزی از آن قلاب شده بود به روحم و با قدرت تمام می تپید...می تپید و وجودم را از ایمان و امید و عشق سرشار می کرد:
روزگاری می رسد که غنچه ماندن، دردناک تر از شکفتن خواهد بود
صدای قطار آروم توی گوشم زمزمه میکرد که: پلهای پشت سرت خراب شده نجمه ! به خانه بر می گردی اما نه به آن خود که پشت سر گذاشتی ...
هدفهایم را ثبت کردم:
1- مهر 93 دانشجوی دکترای دانشکده خودمون بشم.
2- سفارش طراحی یک خانه باغ شگفت انگیز در زمینی 2000 متری دریافت کنم با دستمزد خوب.
زمان گذشت و جوگرفتگی اولیه کمی فروکش کرد. استرس و عذاب وجدان افتاد به جونم، اما نذاشتم پا بگیرد خودم را پرت کردم توی اقدام . شروع کردم به برنامه ریزی برای هر دو هدف.
برای اولی نگارش و ویرایش و تدوین دو سه تا مقاله برای همایشها و مجله معتبر را گذاشتم در راس اقدامات و برای تدریسم بیش از پیش انرژی کمی و کیفی گذاشتم و صد البته دیگ تجسم و تخیل را هم بار گذاشتم اما کودک و نوجوان و کهنسال درونم هر کدوم یه جور مانع تراشی میکردن ! بیچاره ها تقصیری نداشتن رسولان صادق ناخوداگاه خودم بودند که سالها در گوششون خونده بودم: نمیشه نیست نمیتونی! کودکه را باید دور میزدم نوجوونه رو باید سر شوق میاوردم و با کهنساله باید مذاکره میکردم، خلاصه دور هم بودیم همگی....( به قول دهه هفتادیا : اصن یه وعضی!!)
منتظر بودم فصل برداشت برسد. با خودم می گفتم: اگر مهر 93 سر کلاس دکتر ... (که خیلی کاردرسته و قبولش دارم) دیگرانی نشسته باشند و من نباشم می میرم. این حرفو انداخته بودم توی دهن کودک درونم و با این که کهنسالم می دونست این مدل آرزومندی بیشتر بوی حسادت و خود کم بینی میدهد تا شور و شوق اما به حرفش گوش نمی دادم!
نزدیک فصل برداشت که رسید احساس کردم حال و هوایم داره عوض میشه و انگار اون شور و شوقه دیگه نیست و بالاخره یک روز به وضوح احساس کردم که آنچه در جستجوی آنم، نه خود ادامه تحصیل بلکه برخی از چیزهایی است که با خود میاورد، مثل آموزش و پژوهش. اما آموزش و پژوهشی توام با شادی و آزادی و خلاقیت، توام با حفظ سلامت و آرامش برای خود بودن و زن بودن و همسر بودن و مادر بودن!
مهر 93 در آن دانشگاه محصل نبودم اما خوشبختانه یکی از رویاهای همیشگیم که تدریس در همان محل بود، محقق شد و به عینه دیدم که بهترین نهایت هدفم هیات علمی شدن همونجاست و تصور این نهایت، با حفظ آنچه میخواهم و حذف آنچه نمیخواهم برایم مشکل و مبهم است. دیگ تجسم دکترا از قل قل افتاد! نشستم و کوشیدم هدفم را جوری پیرایش کنم که برای رسیدن به همه ی آن شور و شوق داشته باشم نه بخشی از آن.
این روزها برای رسیدن به سبک ویژه و طلایی خودم در تدریس و پژوهش، تلاش میکنم و میکوشم در قالب عبارتی کمی و کودک پسند و زمان دار به صورت هدفی جدید ثبتش کنم. اون هدف گزاری برایم مفید و مبارک بود چون بدون طی این مسیر، شاید صد سال دیگه همونطور در حسرت دکتری میموندم و روحم را آلوده سم حسادت و اندوه میکردم و نمی تونستم بفهمم که هدف من اون نیست. اما با نوشتنش و متمرکز شدن روش نه تنها دستش برایم رو شد بلکه در مسیرش به ابزارهای ارزشمندی رسیدم که هدف درستم را با آن بسازم.
اما هدف دوم، خیلی زود شکوفه داد. یادم نیست دقیقا کی ولی هنوز زمستان بود که دوستم زنگ زد و از پروژه طراحی یک باغ شهر خبر داد!! که به مشاورهای مختلف ارجاع شده و گفت که تعدادی زمین 1000 الی 3000 متری هست که باید خانه باغ در آنها طراحی شود. قبل از این که پای تلفن نقش زمین شوم شیهه کشان قبول کردم و شروع کردم به طراحی ...
بهار 93 شبیخون حجم چنان خوشیی را باور نمیکرد اما شد!
روزهای خوب طراحی هم سپری شد و کارها را تحویل دادم و زودتر از آنچه فکر میکردم دوباره پاییز چشم انتظاری از راه رسید. دوباره گیجی و بی قراری کلافه ام کرده بود کابوسهای عجیب و دردناک می دیدم. یک بار تا خود صبح در مقابل لشکر مغول شمشیر میزدم!! یکی یکی می اومدن جلو و من میزدمشون.
می دونستم پری کوچک و غمگینی در درونی ترین دالانهای قصر وجودم زندانیست و این کابوسها صدای گریه های شبانه اوست که مشتاق رهاییست. اما نمی دانستم دوباره از کجا شروع کنم.
در طول آن مدت هرچند کوشیده بودم به کمک نوشتن و کنترل مخارج و چند خرید آنلاین و... با پول دست شوم و قدر آن را بدانم اما نمی تونستم به عنوان یک هدف بهش فکر کنم چون شوقی در من بر نمی انگیخت. در واقع پولی را دوست داشتم که طراحی برایم بیاورد چون طراحی را دوست داشتم و چون به تجربه دیده بودم که کار مفت یا ارزان اعتماد سفارش دهنده را بر نمی انگیزد.
اما بالاخره رسید آن لحظه ی ناب که شناکنان رسیدم دم ساحل و آن آقای خوش لباس، از برنده شدنم خبر داد و ده میلیون دلار گذاشت کف دستم و شروع کردم به نوشتن کارهایی که میشود با آن کرد.
به جرات می توانم بگویم که موثرترین اقدام من در این یک سال که حسابی حالم را عوض کرد همین بود. با این که بدیهی به نظر می رسید اما تا آن زمان با این مواجه نشده بودم که پول فراوان به خودی خود در دستهای من میتونه چه معجزاتی بکنه! هفتاد هشتاد تا نوشتم و در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدم که سرمستی حاصل از طراحی در مقابل آن همه خیری که با پول می تونستم به خودم و جهان هدیه بدم چقدر هدف مادی خودخواهانه و کوچکی به نظر می رسد.
یادم افتاد که انگاره نهایی و اصلی من شفای زخمهای مادرم زمین است و آشتی دادن زندگی خودم و همه آدمها با طبیعت . متوجه شدم که پول به عنوان ابزار قدرتمند دانستن و توانستن می تواند مرا در بازی همگانی و اجتناب ناپذیر تبادل منفعتها وارد کند و به سر منزل مقصود برساند و اینطوری بود که متقاعد شدم باید جذب کننده قدرتمند پول شوم.
متوجه شدم برای رد شدن از پاییز چشم انتظاری و برای ساختن کسب و کار پر رونق و پول آفرین به پول احتیاج دارم و اقدام بعدیم یک باره بر من آشکار شد:
مطالبه بدهیها
کاری که پارسال طعم آن را چشیده بودم اما چون به جریان قدرتمند جذب پول متصل نبود در همانجا متوقف شده بود. وقتی لیست بدهکارانم را نوشتم خودم هم تعجب کردم از حجم کارهای مفتیی که انجام داده ام تا حالا ! از خودم و جهان به خاطر این خسران و به خاطر به تعویق انداختن باران خیر شرمنده شدم و پوزش طلبیدم.
این روزها با سری فراز طلبهایم را وصول می کنم در حالی که نه موجودی پولکی و حریص که زنی هستم با رویایی سبز و جهانی که به بدهکاران فرصت می دهد در خیری عظیم سهیم شوند. تا حالا دو تا از طلبهایم را وصول کرده ام و مایلم اعلام کنم که دومی دستمزد طراحی خانه باغها بود که یکی دو ساعت قبل از نوشتن این متن خبر نوشته شدن چکش بهم رسید.
تا همیشه سپاسگزار همه راهنمایان خود خواهم ماند به خصوص شما که شهامت عمل و اقدام را نیز به من هدیه دادید.
نوشته: خانم مهندس نجمه عزیزی
گیس گلابتون: هنگام خواندن این متن، اشک از چشمانم سرازیر شد. به شما تبریک میگویم با پول آشتی کردید. آموزگار خوبی هستید و مطمئنم شاگردانتان از دانش شما، بسیار استفاده خواهند کرد. منتظر بقیه خبرهای عالی شما هستم. قرار ما یک سال دیگر همین موقع.