مسابقه نوروزی سال 1394 با شرکت 18 داستان
از همین لحظه شروع میشود!
18 عدد مبارکی است. جمع اعداد آن 9 میشود و 9 حاصل ضرب 3 در 3 است. به عبارت دیگر 18 یکی از مبارکترین اعداد آ ست. با توجه به این که امروز مذاکرات 1+5 به نتایج عالی رسیده و قرار شده با نرمش قهرمانه، با حفظ حقوق کشور ایران، تحریمها برداشته شود، همه چیز مبارک اندر مبارک است.
از 18 دوستی که قدم جلو گذاشتند و ذهن ما را با داستانهای الهام بخش و انگیزه بخش، طراوت بخشیدهاند، نهایت سپاسگزاری را دارم. در مسابقه قبلی من ناپختگی کردم و نظر خود را از اول اعلام کردم. این بار در پایان مسابقه نظر خودم را خواهم نوشت. بالاخره من هم حق رأی دارم دیگه. مگه نه؟
(من یکی از داستانها را جا انداخته بودم. 19 داستان است)
قوانین نظر نوشتن در مسابقه:
1- از حالا تا ساعت شش بعداز ظهر یکشنبه 16 فروردین میتوانید نظر بدهید. نظرات بعد از آن ساعت حذف خواهد شد.
2- لطفاً فقط به یک نفر رأی بدهید. رأیهای بیش از یک نفر باطل میشود.
3- انتقاد ممنوع! نقدهای ادبی را برای هنگامی بگذارید که از شما برای داوری پولیتزر دعوت کردهاند. اینجا انتقاد ممنوع است. هر کدام از این دوستان ممکن است بزودی یکی از نویسندگان مهم و تاثیرگذار فارسی زبان بشوند و ما وظیفه داریم شجاعت آنها را تقویت کنیم. آنها منبع الهام و شادی ما و فرزندان ما خواهند بود. مبادا با انتقاد، شکوفه خلاقیت را پرپر کنیم.
4- اگر از دستتان برمی آید تحسین کنید. خوبیهای نوشته را بیان نمایید تا نقاط قدرت نوشتهها قوی تر شود.
5- متشکرم که در نظرسنجی شرکت میکنید. برای شما شرکت کنندگان در نظرسنجی هم هدیه ای در نظر گرفتهام که بعداً تقدیمتان خواهد شد.
برای مشاهده نتیجه مسابقه لطفا به اینجا مراجعه کنید.
شماره یک)
سالی که گذشت سال بازگشتم به زندگی بود ، من مرده بودم ولی نه از نظر جسمانی بلکه روحم ازافسردگی شدید مرده بود و اتفاقات تلخی که از کودکی تا این سن برایم پیش امده بودند همه باعث این مرگ شدند،نا امید و کافر شده بودم و کار به جایی رسیده بود که حتی نمیتونستم غذا بخورم و فقط گریه میکردم و عصبی بودم و زندگی رو برای خودم و خانوادم زهر کرده بودم ،یک روز با خودم گفت بسه و نشستم یک لیست از اهدافم نوشتم ،شبیه همان کاری که شما گفته اید ،تعیین هدف، بزرگترین هدفم رهایی از افسردگی بود ،شروع به تحقیق در باره ی افسردگی و راه های نجات از اون کردم ، به مشاوره رجوع کردم و با صحبت با یک غریبه که میدونستم قضاوتم نمیکنه، کمی آروم گرفتم ،ورزش یکی از کارهایی بود که باید انجام میدادم ولی در توان جسم و روحم نبود بنابراین یوگا را شروع کردم و روزی نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه تمرینات کششی اش را انجام میدادم که درعرض یک ماه حس کردم ذهنم قدرت تمرکز خودش رو باز یافته و میتونم خیلی خوب فکر کنم ،دست به دامان معنویات برده بودم و با خدای خودم درد و دل میکردم ،وبلاگ مینوشتم ،هرجایی که یک قلم و کاغذ پیدا میکردم فقط مینوشتم و خودم رو از درد هاو افکارم رها میکردم ،با خانوادم صحبت کردم و ازشون کمک خواستم و بعد با کمک یک دکتر خوب و راه کارهایش و مصرف دارو در عرض سه ماه بهبود چشمگیری پیدا کردم ، توی این مدت تغییرات اساسی ای به زندگیم دادم ،مثلا حذف ادم های خاکستری از زندگیم و یا شروع فعالیت هایی مثل پیاده روی، نقاشی، موسیقی وهمه ی اینها دست به دست هم دادند که من در نیمه ی دوم سال حالم رو به راه بشه ،هرچند بهبودم کامل نشده بود ولی از مرگ نجات پیدا کرده بودم و دیگه به خودکشی فکر نمیکردم و اذر ماه بود که با کمک پزشکم، دوز دارو هارو کم کردم وبعد هم کنارشون گذاشتم و به زندگی برگشتم .حالا دختریم که برای زندگیش تلاش میکنه و به خدا امید داره و قلبش با نوای قرآن اروم میگیره و احساساتش رو بروز میده و اروم میگیره ،این روزها دارم به شروع یک کسب و کار برای خودم فکر میکنم و میدونم که باید از سایت شما کمک بگیرم تا بتونم یکبار دیگه توی زندگیم معجزه بسازم ،میخوام تک قهرمان خودم ومعجزه ی زندگی شخصیم باشم و لبخند خدارو هر لحظه با عملم تو زندگیم به همه نشون بدم ...با توکل به خدا سال 94 یک معجزه ی عظیم تر از سال گذشته خواهم ساخت که کمکم کنه یک دختر توانگر و موفق در هر زمینه از زندگیم باشم ،مثل عشق ،ثروت و آرامش و سلامتی و...راستی مرسی از شما خانم دکترعزیزم برای کتاب ازدواج مثل آب خوردن آسان هست ،تمریناتش را مدام انجام میدهم و ایمان دارم که در سال جدید یار مناسبی برای زندگیم پیدا خواهم کرد، از خدا برایتان عشق میطلبم .
سرکار خانم فاطیما.ک
شماره دو)
چند ماهی میشد که صبحها هر ساعتی که میخواستم بیدار میشدم تا اینکه به جایی رسید که آنقدر میخوابیدم که فرصت کار مفید را از خودم میگرفتم. تا میآمدم به خودم بجنبم و چند تا مصاحبه بگیرم یا چند گزارش بنویسم ظهر شده بود و وقت ناهار و نماز ادارهها و مصاحبهشوندهها. این مسئله چیزی جز اعصاب خوردی و عذاب وجدان برایم باقی نمیگذاشت. اوایل که کار ثابتم به کار در خانه تبدیل شده بود خوشحال بودم که مجبور نیستم صبح زود بیدار شوم و راس ساعت مشخصی از خانه بدو بدو بیرون بروم و راس ساعت مشخصی در ترافیک عصرگاهی به خانه برگردم. اما این روند کمکم فرسایشی شد و راندمان کار مرا به شدت پایین آورد. تا اینکه یک عصر پاییزی این فکر از ذهنم گذشت که خوب است بروم دنبال یک کار ثابت. این فکر را نه به کسی گفتم و نه به دوستان و همکاران سپردم که اگر کاری سراغ داشتند به من اطلاع دهند. تنها یک لحظه از دلم گذشت آن هم از ته دل زیرا اوضاع برایم طاقت فرسا شده بود و اگر خودم اوضاع را تغییر نمیدادم بعد از مدتی میدیدم هیچ چیزی عایدم نشده است غیر از تلف کردن وقت و نداشتن درآمد. در صورتیکه من میتوانستم از فرصت پیش آمده بهترین استفاده را ببرم و به کارهای عقبماندهای که داشتم رسیدگی کنم. میتوانستم با یک برنامهریزی مناسب به علایق و برنامههای معوقی برسم که در صورت کارمند بودن امکانش وجود نداشت. حال به همان عصر پاییزی برگردیم و آن فکری که از ذهن و دلم گذشت بی آنکه با کسی مطرحش کنم. چند شب بعد در حالی که من کلاً این فکر را فراموش کرده و دنبالش نبودم یکی از دوستانم بدون اینکه با من حرف بزند تنها پیامی فرستاد. مسیج دوستم حاوی این نکته بود که خبرگزاری ایلنا خبرنگار اجتماعی میخواهد. دو روز بعد روزنامه اعتدال در فیسبوک خبرنگار سیاسی میخواست و یک روز بعد دوستی دیگر از روزنامه کسب و کارگفت که خبرنگار سیاسی میخواهد و همه این دوستان من را معرفی کرده بودند. تمام درخواستهای کاری در یک هفته و بدون آنکه من از کسی خواسته باشم رخ داد. تنها برای همان درخواست لحظهای اما واقعی من از خدا و کائنات که من از این وضع خستهام و کار ثابت میخواهم. بعد از روانه شدن سیل درخواستها آن هم بدون سپردن به دیگران یا حتی دنبال کردن آگهیها من به این فکر کردم که کائنات چقدر قوی و دقیق عمل میکند. بیآنکه اصرار کنم و نگران باشم که میشود یا نمیشود تنها خواستهام را دقیق و شفاف مطرح کردم. هرچند هر کدام از این کارهای پیشنهادی را بنا به دلایلی رد کردم اما بعد از آن به خودم آمد که میشود اگر بخواهم. نکته دوم آنکه من باید روش زندگیام را تغییر میدادم. فکر کردم حتی اگر کار ثابت داشته باشم اما راندمان کارم پایین باشد و سرکار هم حواسم جمع کارم نباشد فرقی با خانه ماندن ندارد. بنابراین روش زندگی و کار کردنم را تغییر دادم و از فرصت پیش آمده استفاده کردم. کلاس زبان ثبت نام کردم و صبحها سه روز در هفته و هر روز سه ساعت به کلاس زبان رفتم؛ کاری که در صورت داشتن کار ثابت اصلاً نمیتوانستم انجامش دهم. بعد به خانه برمیگشتم و کارم را شروع میکردم و دیگر همه مجلات و سایتهایی که با آنها کار میکردم میدانستند من روزهای زوج از صبح تا ظهر سر کلاس هستم و در این مدت نمیتوانند از من انتظار کار داشته باشند اما بعد از آن وقت خودم را برای کار کردن مرتب و منظم تنظیم کردم.
سرکار خانم سمیه کریمیان
شماره سه)
اردیبهشت 93 کتاب ازدواج مثل آب خوردن رو خریدم اما توی انجام تمرینای اون تنبلی می کردم.
چند بار از روی کتاب خوندم و راستش رو بخواهید می گفتم: ای بابا گیس گلابتون هم یه حرفایی میزنه ها! من از کجا جای جدید بیارم آخه!
بالاخره اونقده فک کردم و گفتم حتما یه راهی هست و اون جایی که باید برم رو کشف کردم. بععععععععععععععله!
توی یه ماموریت کاری که هیچوقت خوشم نمی اومد برم، رفتم و 15 روز کار کردم.
اونجا با همکارام بیشتر در ارتباط بودیم، چون کار من در حالت عادی جوری هست که زیاد همکارا رو نمی بینم و توی این مدت فرصتی به دست اومد که بیشتر باهاشون آشنا بشم. من فقط و فقط به خاطر اینکه بیشتر با مردم در ارتباط باشم این ماموریت رو رفتم و بس!
توی اون 15 روز سعی کردم اون چهره ی مهربون خودم رو نشون بدم یعنی ظاهرم نرم باشه و باطنم سخت نه مثل بادوم ظاهر سخت و باطن نرم( قبلا اینطوری بودم).
باورکردنی نبود! همکارایی که من 2 سال باهاشون ارتباط داشتم، آدمایی که دو سال سر کار منو دیده بودن بهم پیشنهاد میدادن، از برادر همکار گرفته تا دوست همکار و خود همکار. این فقط به این خاطر بود که من بیشتر در دسترس بودم و سعی کردم با آدما مهربون و متین برخورد کنم.
من توی 15 روز 5 تا پیشنهاد داشتم! و دقیقا یادم به حرفای گیس گلابتون عزیز افتاد که می گفت وقتی جذابیت بره بالا این شمایید که انتخاب میکنید: تو آره و تو نه! و من همین کار رو می کردم.
آدمی که من جذب کردم تقریبا همونی بود که میخواستم. اولاش رابطه مون خیلی خوب بود ولی بعد مدتی اون روی خودم رو نشون دادم و رابطه تموم شد !
و باعث اتفاقایی شد که درسای خیلی زیادی برام داشت و مهمترینش این هست که در مراحل آشنایی طولانی هم جذابیتم رو ببرم بالا و آرامش داشته باشم و حرفام رو با ملاحت و شیرینی بیان کنم نه با اخم و بد خلقی !
درسته از بهم خوردن رابطه ناراحت شدم ولی از نظر خودم توی این یه سال پیشرفت خیلی خوبی نسبت به خود قبلیم داشتم، چون تعداد خواستگارام خیلی زیاد شد و هم اینکه فهمیدم اشکال کارم کجاس و یقین دارم دفعه ی بعد می تونم تا آخرین مرحله رو خوب پیش برم. با متانت و ملاحت البته !
نام نویسنده: سپید
شماره چهار)
من بعد ازاینکه تحصیلاتم را در رشته مود علاقه ام و دریک دانشگاه خوب به پایان رساندم، مشغول به کار در شرکتی شدم که تا حدود زیادی با رشته تحصیلی من در ارتباط بود. طبیعتا من بسیار خوشحال بودم و فکر می کردم موفقیت بسیار بزرگی نصیبم شده است. اما طولی نکسید که فهمیدم چه کلاه گشادی سرم رفته است. کاری که انجام می دادم اصلا در حد شان و توانایی من نبود. من مثل یک منشی نامه تایپ می کردم، تلفن جواب می دادم، فکس و.... در حالیکه روز مصاحبه شغل دیگری به من پیشنهاد شده بود . وقتی اعتراض کرم به من گفتند که ما هم از همینجا شروع کردیم و به زودی تو هم به شغل تخصصی خودت ارتقا پیدا می کنی. یکسال و نیم گذشت و تقریبا هیچ تغییری ایجاد نشد. وقتی به خودم نگاه کردم دیدم یک تایپیست معمولی با ساعت کار طولانی و حقوق بسیار ناچیز هستم. اما من به دانشگاه نرفته بودم که به اینجا برسم. پس تصمیم گرفتم. یاد اون جمله طلایی افتادم: "برای رسیدن باید قدم برداشت ." ترس از بیکار شدن را زیر پا گذاشتم و فهمیدم برای بدست آوردن یک هدف ارزشمند گاهی لازمه که چیزهایی را ازدست بدهیم . استعفایم را نوشتم و بدون معطلی از آن شرکت بیرون زدم. برای تمام آگهی هایی که درارتباط با شغل دلخواه من بود رزومه فرستادم. جالب اینکه در مدتی که دنبال کار بودم انسانهایی که می توانستند به من کمک کنند تا شغل دلخواهم را پیدا کنم سر راهم قرار می گرفتند. سعی کردم تا پیدا شدن شغل مناسب به ابعاد دیگر وجودم بپردازم. ورزش، مطالعه،گردش در طبیعت، ملاقات با دوستان....
بعد از 3 ماه شغل مناسبم را با حقوق بسیار عالی پیدا کردم. الان دارم جایی کار می کنم که انسانهای بسیار شریفی همکار من هستند. من همیشه عاشق سفر بودم و حالا سالی 6 یا 7 بار ماموریت خارج از کشور می روم که هم فال است و هم تماشا و صد البته درآمد بیشتر!
دوستان عزیز فقط می خواستم بگویم اگر انسان هدفی داشته باشد و برای رسیدن به آن تلاش کند، محال است که به هدفش نرسد.
نام نویسنده: آتوسا
شماره پنج)
من ۳۸ سالمه و همسری مهربان و یک دختر ۴ ساله دارم. من در خانوادهای بزرگ شدم که حرف پدرم حجّت بود. به دستور پدر مادرم راهی رشته تجربی در دبیرستان شدم و بعد هم وارد دانشکده پزشکی. با اینکه میدونستم اصلا علاقه به پزشکی ندارم و دیدن خون و افراد مریض روحیه من رو ناراحت میکنه اما جرأت مخالفت نداشتم، حتا با نمره خوب دکترام رو گرفتم و برای ادامه تحصیل به کانادا اومدم. پدرم اصرار داشت که تخصص بگیرم. بعد از مهاجرت هنوز توی فکرم این بود که باید از حرف پدر مادرم اطاعت کنم و مشغول درس خوندن برای امتحانات کانادا شدم باید چند امتحان پاس میکردم تا مدرکم رو بپذیرند و بعد اقدام برای تخصص کنم. اما در درونم همیشه ناراحت بودم چون از کاری که میکردم بیزار بودم. تا اینکه با یک آقای کانادائی دوست شدم که آشنایی باهاش دنیای جدیدی رو برام باز کرد. اون به من فهموند که من کسی هستم که برای زندگیم باید تصمیم بگیرم نه دیگران. تصمیم به ازدواج گرفتیم. خانواده من تا میتونستند مخالفت کردند اما من آدم سابق نبودام و میخواستم زندگی خودم رو اونجور که خودم میخوام بسازم نه اونجور که دیگران میخوان. ضمن رعایت احترام درخواست پدر مادرم رو ردّ کردم و ازدواج کردم. همسرم من رو تشویق کرد که در رشتهای تحصیل کنم که دوست دارم. من هم درس خوندن برای امتحان پزشکی رو ول کردم و در رشته عکاسی مطبوعات درس خوندم و مدرک گرفتم. واقعاً از رشتهام لذت میبردم هرچند کار زیاد گیرم نمیومد اما همینقدر که عاشق کاری بودم که میکردم عالی بود. وقتی دخترم متولد شد مخارج زندگی بالا رفت و به ما کلی فشار اومد. یک روز یکی از دوستهایم من رو به یک شوی جواهرات دعوت کرد. این نکته رو بگم که جواهرات اینجا اغلب بدلی است و جواهر به معنی ایران نیست. خلاصه دوستم گفت که بیزینیس خودش رو شروع کرده و شده فروشنده یک کمپانی جواهرات و هرچی میفروشه ۵۰ % رو میگیره. از من خواست که من هم وارد اینکار بشم. با همسرم مشورت کردم. هزینه شروع ۴۰۰ دلار بود که کم نبود اما ما تصمیم گرفتیم که من اینکار رو بکنم . من روحیهای دارم که سریع ارتباط برقرار میکنم و این در بیزینیس خوب است . کارم رو شروع کردم. اولش وقتی به خونه مردم میرفتم حرف زدن و معرفی محصول برام سخت بود اما زود جا افتادم و کارم هم حسابی گرفت. من الان در دو زمینه که دوست دارم یعنی عکاسی مطبوعات و فروش جواهر کار میکنم. درومدم خوب است، هردو کار طوری است که خودم برنامه تنظیم میکنم و یک جورهایی کار از خونه حساب میشه برای همین با دخترم هم وقت کافی میزارم. از طرفی پول خوبی میسازم و زندگیمون خیلی جلو رفته. همه اینها رو مدیون راهنمایی همسرم و تصمیم درست خودم هستم. همون جا که تصمیم گرفتم اونطور زندگی کنم که خودم میخوام نه دیگران میخوان. منظورم بی احترامی به پدر مادر نیست بلکه رعایت احترام و محبت در عین استقلال است. اگر من الان پزشک متخصص میشدم مسلماً وضع مالی خیلی بهتری داشتم اما این شادی که الان دارم رو هرگز نداشتم. من شادی و رضایتم از زندگی رو با هیچ چیز عوض نمیکنم. با تشکر که داستان زندگی من رو خواندید.
سرکار خانم دکتر سارا نیکمنش
شماره شش)
بارها با خودم فکر کردم سال 93 چه جور سالی بود؟ می توانم بگویم سال سختی بود؟ یا باید به خاطرش خدا را سپاسگزار باشم؟ شاید دومی درست تر باشد.
من شاید ندانم نام علمی دردهایی که از یک هفته قبل از قاعدگی شروع می شوند، در اوج خود به دردی در حد زایمان طبیعی می رسند، و بعد تا دو روز حتی امکان نشستن را از یک زن می گیرند چیست؛ اما این دردها را خوب می شناسم.
من شاید خوب ندانم دکترها چرا کدام دارو را برای خانم هایی با این دردها تجویز می کنند، اما چیزی که خوب می دانم این است: هیچ کدام این داروها روی من اثر نداشت؛ دکتر از عوارض مرگ آور داروها روی من وحشت کرد و به شیوه ای محترمانه گفت که هیچ درمان دیگری نمی شناسد و من باید درد بکشم!
قبلش نمی خواستم دکتر بروم (آن هم پیش یکی از معروف ترینشان در این زمینه، که همیشه یکی دو ساعت مجبور می شدم پشت در اتاقش بنشینم و توی مطبش جای سوزن انداختن نبود!) چون باور کرده بودم که این درد چاره ای ندارد. بعد به زور اطرافیان که از دیدن من در آن حال وحشت می کردند، رفتم. حالا که رفته بودم، حالا که به خاطر داروها افسردگی گرفته بودم، حالا که نزدیک بود به خاطر مصرف داروها بمیرم، این حرف برایم خیلی سنگین بود.
تصمیمم را گرفتم. باید خودم دست به کار می شدم. باید درمانی پیدا می کردم. و پیدا کردم. باورکنید یا نه، من درمانش را پیدا کردم. چون هر وقت می خواهم، با لطف خدا می شود. شروع کردم به نوشتن یک سری تمرینات برای خودم. آن موقع و در اوج دردها به آخر کار هم فکر کرده بودم که می توانم این فایل را روی سایت گیس گلابتون با زنان سرزمینم به اشتراک بگذارم. اما نمی دانم چرا اینقدر برای نوشتن خاطره دست دست کردم.
راستش را بخواهید می دانم: به غیر از فایل، یک کار دیگر هم کرده ام. آنقدر ترکیبات گیاهان دارویی درست کردم تا دست آخر به ترکیبی رسیدم که دوای درد بود. و نمی دانید چه برنامه های بزرگی برایش در سر دارم. می خواهم این محصول را ثبت کنم، می خواهم آن را در اختیار همه زنانی بگذارم که همیشه از این دردها رنج کشیده اند.
و شاید باور نکنید، همین اسفند ماهی که گذشت وقتی روی تخت به انتظار دردهای قاعدگی دراز کشیده بودم، از بی دردی گریه ام گرفته بود. گریه شوق! من که نمی توانستم در این حالت حتی به راحتی نفس بکشم، و همیشه کسی با ناراحتی کنارم بود، تنها بودم؛ و داشتم دنبال کسی می گشتم که به او زنگ بزنم و شادیم را با او سهیم باشم.
سال 93 سال سختی بود، اما شاید به همه سختی هایش می ارزید؛ شاید خدا هم می دانست من قدرتش را دارم که از رنج، گنج بسازم و مرا برای این کار انتخاب کرد. باور کنید اشک شوق هم نمی تواند این حس شگفت انگیز برگزیده شدن برای خدمت به همنوع دردکشیده را توصیف کند.
نویسنده: خانم شین
شماره هفت)
دانشجوی کارشناسی که بودم دختر بسیار لاغر وریزنقشی همکلاسم بود بود.قدکوتاهی داشت. چهره اش بیشتر شبیه پیرزن ها بود تا یه دختر دانشجو!لباس هاش کثیف و نامرتب.کیفش پاره بود.کفش بسیار ارزونی به پاش بود که همیشه گوشه اش پاره بود.مانتوش گشاد و بی قواره بود.هیچوقت جزوه نداشت.همیشه یه دسته برگه تا خورده که یه طرفش محاسبات شرکت بود دستش بود. از ما هم چند سالی بزرگتر بود.همیشه دیر می رسید و خیلی وقتا غایب بود.کلی از درسارو میوفتاد.کلا از نظر مالی و ظاهری و درسی به قدری اسف بار بود که کسی سراغش نمی رفت.تازه با اون اوضاع کارهم می کرد.یادمه که همیشه ازش بدم میومد...
درسم که تموم شد درگیر کاربودم.یه روز که به اصرار مامان کلاس رقص رفته بودم دیدم هنوز ساعت قبلی تموم نشده.بیرون کلاس منتظر بودم که یه خانم خیلی خیلی شیک و زیبا که بسیار متمول هم به نظر می رسید، نگام کرد به سمتم اومد.
- سلام .شما....نیستید؟
-گفتم چرا!شما؟
اسمشو گفت. یادم نمیومد. نشونی داد.اون گفت و من مات و مبهوت بهش خیره شدم!اون دخترژولیده نامرتب بی استعداداون روز، حالافوق لیسانس بود.ظاهرش بسیار شیک بود و ماشین گرون قیمتی داشت.باورم نمیشد.خودش تعریف کرد که درسش چقدرطول کشید و چی شد .واقعا مثل داستان بود.بهم شماره داد و شماره منم گرفت.
تقریبا یه هفته بعد بهم زنگ زد و گفت یه مهمونی گرفته و چند تا از بچه های همکلاسیمون رو هم دعوت کرده!رفتم خونش.خونه ی شیکی در یکی از بهترین مناطق تهران داشت.نه تنها من ،بلکه تمام دوستام هم در بهت و ناباوری بودن!
خودش تعریف کرد که همون آخرای دانشگاه ازدواج می کنه.با کسی که دیپلم بوده و یه کارگاه در حومه تهران داشته.با کار و بار کساد . ترم آخرو با بارداری میاد دانشگاه ومعدلش عالی میشه.بعد تولد دخترش دچار بیماری میشه و چسبندگی نخاع پیدا می کنه .تو گردنش پلاتین میذارن.سه تا انگشت بی حرکت در دستاش داشت. بعد برامون گفت که دکترا قبول شده،کلاس آواز میره و... اون شب برامون پیانو و سنتور زد،خوندو کلی رقصید!یه شام بسیار عالی پخت و جمع مارو مجبور کرد که کنکور ارشد بدیم.تمام کتاب ها و جزوه هاش رو به ما داد.تا شب کنکور پیگیر کار ما بود. جمع 6 نفری ما در بهترین دانشگاه قبول شد. ما اصلابه ادامه تحصیل فکر نمی کردیم ولی اون راه زندگی همه مارو عوض کرد.
دخترک منزوی دیروز الان یه خانم دکتربسیار فاضل شده.با وجود مشکلات جسمیش یه کدبانوی تمام عیاره و زنیه که ظاهری آراسته و زیبا داره.تمام کلاسهایی که باعث پرورش مهارتهاش میشد رو رفته .حتی همسرش رو تا کارشناسی ارشد رسونده.مردی که یه روزی در یه شهر حاشیه تهران در یه کارگاه کثیف کار می کرده حالا یه شرکت خیلی معتبر در تهران با تحصیلات مرتبط داره.
دوستم ثابت کرد فقر،محدودیت های جسمی،بیماری و....نمی تونه سدی باشه برای ادامه زندگی و پیشرفت.در اوج تنهایی به دنبال هدفش رفت و پیروز شدوبی اونکه مغروربشه دست تمام اطرافیانش رو گرفت و اونا رو پا به پای خودش پیش برد والگویی شد برای من و سایرین.
دوست خوبم ازت ممنونم که زندگی منو هم تغییر دادی!
نویسنده: نفرتی تی
شماره هشت)
نوجوان که بودم. عادت کرده بودم به متوسط بودن و دیده نشدن ... غرق بودم در عوالم خودم، عاشق شعر و تاریخ و ریاضیات بودم و یک روز در عنفوان 15 سالگی در جایی و لحظه ای که خوب به یادش دارم نشستم و اولین شعر خودم را سرودم، خیلی زود در حالی که هنوز خودم هم خودم را به عنوان شاعر، باور نکرده بودم در جشنواره دانش آموزی شهر و استانمان اول شدم. جو خانه و دبیرستان خیلی مشوق این توانمندی نبود و مدام این پیام از خانه و مدرسه و حتی از اندرون خودم بهم مخابره میشد که: در همه لحظه هایی که تو غرق گل و بلبل هستی بقیه دارند تست میزنند و به قلمرو پیروزیشان نزدیک میشوند! با این حال مزه اول شدن و درخشیدن را چشیده بودم و حال وهوایم عوض شده بود. توی مدرسه با درسهایی که دوست داشتم خوش بودم و از کنار زیست شناسی و فیزیک شیمی هم یک جوری با احتیاط رد می شدم اما به مصیبت تازه ای دچار شده بودم به نام "زبان برنامه نویسی کامپیوتر" که اون موقع فقط تو مدرسه ما ارائه میشد. سر کلاس بیسیک به اندازه هویج هم نمی فهمیدم! انگار به زبان گینه بیسائو حرف میزد معلم، اصلا نمیفهمیدم چه چیزی را چطوری باید یاد بگیرم اصلا نمیفهمیدم چه چیزی را نمیفهمم، فرقی هم نمیکرد چون هیچ چیز را نمیفهمیدم! اوضاع بی ریخت بود حالا که مزه اول شدن را چشیده بودم طاقت آخر شدن نداشتم. چند جلسه گذشت، یه روز بعد از کلاس دنبال سر معلم راه افتادم و مشکلم را بهش گفتم...کمی براندازم کرد و با نگاهی تحقیرآمیز گفت: تو که تو کار شعر و ادبی چه کار به کامپیوتر داری؟! سوال و استدلال بیربط و مضحکش دلم را بدجوری شکست، بهم برخورد خشمگین شدم گیج شدم...اصلا نمیتونم بگم چه ام شد ولی در یک چیز شک نداشتم: باید یادش بگیرم!
اما آخه چه جوری؟ کائنات زودتر از من دست به کار شد(انگار قدیما که مردم کمتر میشناختنش و در موردش کمتر حرف زده میشد سریعتر عمل میکرد!) داییم که دانشجوی شریف بود اومده بود تعطیلات و یک کتاب بزرگ قطورآ موزش زبان بیسیک برایم آورده بود، عصبانی و گیج و دلخور و خشمگین و مصمم نشستم بغل دستش...
خیلی زود افتادم رو دور و فهمیدم که دانشیست از جنس ریاضی و میتونم دوستش داشته باشم. امتحان را دادیم، صبح اول وقت دختر معلم که همکلاسیم هم بود و دختری بود زلال و مهربان اومد پیشم و بهم خبر داد که نمره ماکسیمم کلاس شده ام، پیش بینی میکردم که نمره خوبی بیارم اما نه در این حد! از تیزهوشا و شاگرد اولا و المپیادیا رد شده بودم و رفته بودم بالا! اونقدر خوشحال بودم که چهره سرد و حتی دلخور معلم نتونست خیلی حالم را بگیرد.
هیچ وقت نفهمیدم او را یاد چه و که مینداختم و مشکلش با من چه بود اما هدیه گرانبهایی به من داد:
خشم، دلخوری، اندوه و پریشانی را میتوانی هیزم اجاقت کنی
اگر دیگ تصمیم را بار گذاشته باشی!
سرکار خانم مهندس نجمه عزیزی (آرشیتکتی که رویایش آشتی دادن هنر است و تکنیک)
شماره نه)
از اهل محل بود!چهارده سال داشت یا نداشت که ازدواج کرد .
همه میگفتند دختر شری بود. ولی من امروز میفهمم قدرت بقا و نیل به خواسته ها در او بسیار قوی تر از بیشتر اطرافیانمان بود!
خانواده از هم گسیخته ای داشت. مادر و پدر که هر کدام ازدواج سوم را داشتند و دهها خواهر و برادر تنی و غیر تنی.هر روز یک نفر باید میرفت مدرسه به خاطر ماجراهای خانوم تعهد میداد. یه روز فرار، یه روز کتک کاری، یه روز عکس و فیلم . ....بعد ها دیگه با تعهد کارش راه نمی افتاد. باید سبیل همه معلمها و مدیر و خانواده شاگرد ها رو چرب نگه میداشتند . در سیزده چهارده سالگی ۱۳۰ کیلو بود . ناگهان خبردار شدیم که عاشق یه راننده تریلی ۴۰ ساله معتاد شده و برای رسیدن به او دمار از روزگار خاندانش درآورده. بلاخره خانواده رهایش کرد و او به مراد دل رسید. مدرسه را رها کرد. مطمئن بودم همان بساط چرب کردن سبیل، از این به بعد برای شوهر و قومش ادامه خواهد داشت. ولی اشتباه کرده بودم !
سه سال بعد دو تا بچه داشت. هر دو مثل خودش خوشگل و تپل! یک روز مادرش گفت رژیم گرفته و حسابی روی فرم آمده و به دنبال مدرسه شبانه خوب میگردد برای ادامه تحصیل! شوهرش هم ترک کرده و عاشق و دلخسته اوست و شده مرد زندگی ! گویا او برای ادامه تحصیل تشویقش کرده و بعد از طرد عمومی از خاندان به خاطر ازدواج خودسرانه ، بلاخره روابط خانوادگی هم باایشان از سر گرفته شده .
چند سال دیگر بدون ماجرا گذشت. یک روز زنگ زد منزل ما تا با من صحبت کند! با ترس و لرز پای تلفن رفتم! گفت جهشی دیپلمش را گرفته و میخواهد کنکور شرکت کند و مثل من رشته ... را بخواند! برای راهنمایی درباره کتاب کمک آموزشی زنگ زده بود!
همان سال دانشگاه پیام نور در رشته مذکور پذیرفته شد. شوهرش هم در این مدت بیکار نمانده بود و تریلی کذایی را تبدیل کرده بود به یک شرکت حمل و نقل بین المللی! کلا تیپ و کلاسش عوض شده بود. فهمید تحصیل در رشته ... برایش سخت است و تغییر رشته داد .
الان فوق لیسانس میخواند. سی و شش –هفت سال دارد با دو بچه مودب و خوشگل و یک زندگی گرم و به سامان. پر از امید و برنامه است. مدیریت شعبه های ایران شرکت شوهرش با اوست! به عنوان شغل دوم و جانبی زمین های بزگ میخرد و شهرک های ویلایی میسازد و میفروشد.ولی آنچه من در او میستایم این است که با اعتماد به نفس تمام تصمیم میگیرد، آرزو میکند، رانندگی میکند و با مدیرهای شرکت های همکار و رقیب و کارگرهای ساختمان و مصالح فروش و کابینت ساز و ...بحث و مذاکره میکند واز حقوق خودش به خوبی مراقبت میکند. سوار کار و زندگیست.
برادرانش در زندگی موفق نشدند. همه گرفتار زندان و دادگاه هستند. ولی خواهرش رفت به دنبال آرایشگری و آتلیه عروس و ...خلاصه کار و درآمد سالم و مستقل .
و من بسیارخوشحال و متعجبم از قدرت امید و اراده !
نویسنده: ماگ
شماره ده)
من لعیا سی و سه ساله و مجردم. کارشناسی ارشد مهندسی شیمی خوندم و علاقه زیادی به مباحث مربوط به علوم انسانی دارم. دوره های مختلفی در زمینه مهندسی ذهن و خلاقیت و کارآفرینی گذروندم و بصورت حق التدریسی کارآفرینی درس میدم. خودم همیشه دوست داشتم کسب و کار خودمو داشته باشم و خیلی هم علاقمند به کار در زمینه خورد و خوراک بوده و هستم. داستان من یا بهتره بگم ما از اونجایی شروع میشه که برادرم تصمیم میگیره بعد بیست سال کارشو در زمینه مهندسی ساختمان و تاسیسات رها کنه و بره دنبال علاقه قلبیش یعنی خورد و خوراک! من خرداد ماه 91 فارغ التحصیل شدم و از خرداد 91 تا حدودا آذر ماه 92 دنبال کار بودم. به تعدادی از دانشگاه ها سر زدم برای تدریس، به مدارس و آموزشگاه های مختلف هم رفتم یکی دو جا هم مصاحبه دادم ولی خبری از کار نبود البته طی این مدت جسته گریخته یا تدریس خصوصی داشتم یا تو کلاس های تابستونی خلاقیت با کودکان و بزرگسالان کار میکردم. خلاصه کنم ولی بشدت از بیکاری و تصور آینده مبهم اذیت میشدم.( ناگفته نماند پیش نیومدن یه ازدواج مناسب هم که قوز بالا قوز بود رو روان و اعصابم. باز هم ناگفته نماند حتی یه وقتایی به پوچی هم میرسیدم که خدایا یعنی چی آخه؟!)
خلاصه شد اوایل دی ماه 92 و برادرم بهم گفت که چی تو سرشه منم گفتم یا علی من هستم. حالا مشکل از اونجایی شروع میشه که ما اصلا پشتوانه مالی نداشتیم و نه تنها بدون پشتوانه بودیم بلکه کلی هم وام و قرض رو دستمون بود. برای شروع کار برادرم خیلی مشورت و پرس و جو کرد من هم هر چی بلد بودم از نظر تئوری ریختم رو دایره. در نهایت تصمیم گرفتیم بگیم یا علی و شروع کنیم( باز هم ناگفته نماند که برادرم بعد از مشورت هاش یه استخاره هم گرفت و نتیجه استخاره خیلی خوب بود و ما دلمون حسابی قرص و محکم شد). خلاصه رفتیم دنیال کارها و مجوزهای مربوط به رستوران. اوایل کار برام خیلی سخت بود روزی 14 ساعت کار از 8 صبح تا 10 شب بطور مداوم و اون هم بدون هیچ تجربه قبلی. حتی چند بار این قدر موقع سرو غذا و شلوغی نسبی رستوران خسته و عصبی می شدم که نشستم وسط آشپزخونه و گریه کردم. ولی کم کم راه و چاره کار رو یاد گرفتم و یواش یواش مدیریت زمان و بحران بلد شدم. این ها همش برای من موفقیت محسوب میشه چون نسبت به خودم پیشرفت کردم. کم کم حال و هوا و روحیه ام خوب شد و الان بعد از یکسال و دو سه ماه نسبت به خودمون و روزهای اولمون خیلی پیشرفت کردیم. گرچه همچنان مداوم مشغول کار هستم اما هر روز که میگذره یه راه جدید یا یه فکر نو به ذهنمون میرسه. واقعا هر کار شروعش سخته گرچه مهمترین قسمت هر کاری موضوع مالیشه ولی وقتی کار رو عاشقانه دوست داریم و براش زحمت میکشیم مسایل و مشکلاتشم کم کم حل میشه. "لیس للانسان الا ما سعی". (قرآن)
نویسنده: لیعا
آدرس رستوران:
کرمان. خیابان دکتر شریعتی. بعد از چهار راه کاظمی. مرکز خرید حضرت سجاد. طبقه اول. رستوران مِرگان.
لعیا جون قول میده اگه به رستورانش برید و بگید از طرف سایت گیس گلابتون آمدید، پذیرایی گرمی از شما بکنه. اگه غیر از این بود، به من اطلاع بدید تا این تبلیغ را از این صفحه بردارم.
شماره یازده)
خدایا شکرت، شوخی شوخی دارم خوش بخت میشم! بذارین از اولش بگم تا بدونین چرا فکر می کنم دارم خواب می بینم!
از نوجوانی میگم. موقعی که بحث پوشش و بیرون رفتن دخترا برا بعضی خانواده ها مهم میشه و تنش شروع میشه. همیشه از این موضوع ناراحت بودم که باید جوری لباس بپوشم که اعتقاد ندارم. می خواستم خودم باشم. این شد که تصمیم گرفتم خودم رو نجات بدم! حسابی درس خوندم تا دانشگاه خوب تو یه شهر دیگه قبول شم و بتونم استقلال بیشتری داشته باشم. البته این تازه اول راه بود... من آزاد بودم ولی مهارت های لازم رو نداشتم. همیشه پشت کامپیوتر می نشستم و غمباد گرفته بودم. تو رویاهام مردی رو می دیدم که بهم شمعای رنگی کادو میده! ولی مطمئن بودم فقط خیالاته! کاملا ناامید و افسرده!
تا اینکه با گیس گلابتون آشنا شدم. اوایل حاضر نبودم کتاب "ازدواج مثل آب خوردن آسان است" رو بخرم! با خودم می گفتم چه دروغا! ما تو همین فامیلمون کلی دختر مجرد داریم ولی چندین ساله که هیچ عروسی نرفتیم! یک بار توصیه های محمود معظمی رو دیدم و حسابی کنجکاو شدم ببینم توش چی نوشته! 2 تا از این کتاب خریدم (که هزینه ارسالش نصف بشه :دی)
اولین بار که کتابو گرفتم دستم کلی خورد تو ذوقم که اینقد لاغره... ولی فلفل نبین چه ریزه! با اینکه امتحان داشتم شروع کردم به خوندن و از بس جالب بود دو دور پشت سر هم خوندمش! هم اتاقیمم همینطور! وقتی خوند کتاب دومی رو ازم خرید! شاید باورتون نشه ولی این کتاب جادویی بود! ما سنمون کم بود و مراسمشو انجام ندادیم ولی دوستم که رفته بود شهرشون براش خواستگار اومد! من فکر می کردم هنوز بچه م اما دوستانی داشتم که واقعا به ازدواج فکر می کردن! هر بار که نیت می کردم کتابو به یکیشون بدم که ببینم واقعا نتیجه میده یا نه می فهمیدم براشون خواستگار اومده یا نامزد کردن!! هر بار که کتابو می خوندم برام خواستگار می اومد!! (نمی خواستم ازدواج کنم اما توش مطالب مفیدی داشت که می تونستم شخصیتم رو کاملتر کنم و البته خیلی هم جالب و بامزه بود!) آخرین بار یه شب بی خوابی زده بود به سرم، این کتابو که زیر تختم بود خوندم تا خوابم ببره! به یه شخص تخیلی فکر کردم! خانواده ی سخت گیرمن چرا باید منو بدن به همچین کسی؟! اصلا چنین کسی چه جوری منو پیدا کنه؟ به هر حال چند روز بعد دنیا یه شکل دیگه بود! نفهمیدم چی شد! خیلی اتفاقی همون کسی که تصور کرده بودم و خانواده ش منو پسندیده بودن! عجیب تر از همه اینکه خانوادم مخالف نبودن! یاد اون قسمت از فیلم راز افتادم که طرف به فیل فکر می کنه و فیل تو اتاقش ظاهر میشه! شاید موفقیت به نظر بعضی ها یعنی به دست آوردن پول یا قبول شدن تو دانشگاه خاص... ولی به نظر من همین که اعتماد به نفسم رو بالا بردم و دیگه اون دختر افسرده نیستم و شادم یعنی موفقیت و از گیس گلابتون سپاس گزارم .
نویسنده: سرکار خانم سحر ساحلی
شماره دوازده)
"آدم خنثی " قصه ما مدام ناراحت بود و نمیتونست بفهمه چرا؟ آدم خنثی، همین طوری از بچگی به نوجوانی و جوانی رسید و هنوزم نمیدونست که چرا هیچ چیزی و دوست نداره. یه روز فهمید که مادرش اسکیزوفرنی داره که اینجوریه و یکی از داداشاش هم به همین خاطر افسردگی شدید داره و اون یکی هم معتاد شده و اون یکی هم ورشکسته و فراری. پدر خانواده هم مرد سالار و وسواسی و لج باز. آدم خنثی نمیدونست چرا اینجوریه و چکار باید کنه ، پس هی درس خوند و خوند و خوند ، کار کرد و کار کرد و کار کرد فکر کرد اگه از اینا جدا بشه همه چی حله .رفت یه شهر دیگه، بعد یه کشور دیگه . ولی بازم خوشحال نبود. یه روزی اتفاقی با گیس گلابتون آشنا شد. حالا یه بانوی زیبا شده و میدونه که چجوری شاد باشه و بقیه رو هم شاد کنه. به علاوه،گیس گلابتون داره این خانواده رو به طور غیر مستقیم هدایت میکنه و زندگی شونو سر و سامون میده.جالب اینه که داداش افسرده 10 سال بود که مشاوره های مختلف می رفته و کلی داروهای اعصاب می خورده تا حالش خوب شه ولی حالا دختر خانوم قصه ما چند جمله از حرفای گیس گلابتونو بهش میگه واون احساس خوبی داره و داره آماده می شه که شاد زندگی کنه. داداش معتاد ، ترک کرده و اون ورشکسته ، به لطف خدا تصادف کرده و پاش شکسته و مجبور شده بشینه تو خونه که برنامه زندگیشو سر و سامون بده.
سرکار خانم ندا هدایتی
شماره سیزده)
من حسین 28 ساله متاهل و دارای یک فرزند هستم
یادم میاد سال 85 کنکور تجربی دادم و به جای پزشکی کاردانی یه رشته پیراپزشکی قبول شدم خیلی ناراحت بودم یکی دو ترم که از دانشجو شدنم گذشت پیش استادم رفتم و گفتم می خوام انصراف بدم و از نو کنکور بدم ایشان گفتند تو همین رشته هم میشه موفق شد و من تصمیم گرفتم همین رشته را تا دکترا ادامه بدم اولین هدفم هم قبولی کارشناسی در دانشگاه شهید بهشتی بود از ترم سوم شروع به درس خواندن کردم و بی وقفه شبها تا 2 درس می خوندم و روزها هم سر کلاس می رفتم نتایج آمد با رتبه 10 دانشگاه شهید بهشتی قبول شدم.اواخر کارشناسی با خانمی در دانشگاه آشنا شدم و بعد از مدتی آشنایی پیشنهاد ازدواج دادم پدرشان که یک نظامی سخت گیر بود به دیدنم آمد و شرط گذاشت شما ارشد قبول شو بعد با هم صحبت می کنیم.خدای من دقیقا سه ماه و ده روز تا کنکور ارشد مانده بود و من راهی غیر از قبولی نداشتم رفتم جلوی سر در دانشگاه تهران و یک عکس از سر در گرفتم و گذاشتم بک گراند موبایلم با قدرت گفتم دانشگاه تهران چند ماه دیگه می بینمت! رفتم خوابگاهمان در شهرک غرب و شروع کردم به درس خواندن.روزانه 14 ساعت درس می خواندم.حتی شبها در سالن مطالعه می خوابیدم و صبح با صدای نظافتچی بیدار می شدم.فقط برای غذا خوردن و حمام رفتن به اتاقم می رفتم.عجب روزهایی بود و چه اراده ای داشتم. من عاشق بودم و روزی 14 ساعت درس خواندن در سیزده بدر هم برایم دشوار نبود.نتایج آمد ،من با رتبه 9 کشوری دانشگاه تهران قبول شدم.خواستگاری و مقدمات ازدواج به سرعت فراهم شد.ترم 1 ارشد عروسی کردم در
حالیکه سربازی هم نرفته بودم و همه می گفتند تو چه شجاعتی داری که ازدواج کردی.ترم 3 ارشد خانمم باردار شد و بازاطرافیان ما را ملامت می کردند که با این وضعیت کار و اقتصاد کار شما بی عقلی است. ترم 5 در حالی با پول خودم صاحبخانه شدم که فرزندم نیز به دنیا آمد.قبل از اینکه فارغ اتحصیل شوم نیز کتابی نوشتم که در کمتر از 6 ماه به چاپ سوم رسید.من با نمره 19.87 پایان نامه ام را در حضور 9 تن از اساتید مطرح گروهمان دفاع کردم در حالیکه قبل از آنکه جوهر امضای مدرکم خشک شود یک بی عقلی! دیگر کردم و با شجاعت تمام 7سال تحصیل در دانشگاه را رها کردم و رفتم سمت علاقه ام.رشته تحصیلی من پولساز بود اما عشقم نبود.عشق من روانشناسی و بازاریابی بود.فارغ التحصیل نخبه دیروز،امروز یک بازاریاب بیمه عمر است.بازاریابی که روزها با مردم ارتباط دارد و از شغلش لذت می برد و هر دو روز یکبار یک کتاب می خواند و سی دی های روانشناسی گوش می دهد.حقیقت تلخ اینکه دانشگاه 5% به من آموخت 95% هر آنچه در زندگی به من کمک کرد Self Learning بوده و هست.در این مسیر زیبا از چند نفر خیلی خیلی ممنونم جناب استاد معظمی،استاد عباس منش،محمدرضا شعبانعلی و گیس گلابتون عزیز .
نویسنده: جناب آقای حسین شیرمحمدی
شماره چهارده)
مهر93 یکی از استادای ترم یکم از من برای اجرای پروژه اش کمک خواست. استاد یکی از کار به دستای روزگار و بی نهایت متصل به آدمای بانفوذ. پروژه بسیار دندانگیر و بی نظیر. من ازینکه استادم منو تو پروژه اش شرکت داده خیلی خوشحال بودم(هم کار یاد میگرفتم هم تو رزومه ام نقطه درخشانی میشد). چند وقت ازین همکاری نگذشته بود که متوجه پیامک های نابجای استاد شدم. به روی خودم نیاوردم. چند هفته بعد برای نشون دادن کارهای انجام شده منو تو دفترش خواست. رسیدم به محل کارش، فهمیدم روزای پنجشنبه کلِ ساختمون تعطیلن، یه بررسی محیطی کردم فقط یه نگهبان دمِ ساختمون و اون آقا طبقه چهارم بود. تا بالا که رفتم باخودم گفتم قوی باش و نترس! اونجا همون چیزی که فکرشو میکردم اتفاق افتاد و این استادِ به ظاهر استاد شروع کرد به از زندگی خودش نالیدن و از خصوصیات اخلاقیش گفتن و ازینکه من چقدر جذابم و شعر خوندن برای من و سر آخر هم دستشو گذاشت رو دستم! من بسرعت خودمو جمع و جور کردم و خیلی جدی تو چشاش نگاه کردم و گفتم من باید برم، کلی اصرار کرد که باید نهارو با من بخوری، با توجه به شرایط پیش آمده و محیطی که توش بودم بهترین گزینه رو انتخاب کردم گفتم باشه(باید هرچه سریعتر ازونجا میومدم بیرون). سرِ میز نهار حرف خودشو زد گفت بیا بریم مسافرت(کیش، شمال،....) من هم قاطعانه و بدون دعوا گفتم نه! تمام این مدت با خودم میگفتم آرام باش س، به خودت مسلط باش! وقتی رسیدم خابگاه تمام افکار این چند ساعت رو از ذهنم بیرون کردم، باخودم گفتم تو صبحت خراب شد نباید شبت هم خراب بشه. روز بعدش نشستم تجزیه تحلیل، باید یه کاری میکردم، هم حقش رو میزاشتم کف دستش هم مانعی بشم برای دام افکندن های بعدیش. نمیتونستم نسنجیده عمل کنم چون در درجه اول این دختره که مقصر شناخته میشه. از مسول خابگاهمون پرسیدم تو که چندساله اینجا کار میکنی شده ببینی دختری از استادش شکایت کرده و نتیجه اش چی بوده؟ ایشون هم از مافوقش که یکی از معاونین دانشگاهه پرسید. جناب معاون به رئیس دانشگاه گزارش داده بودن، ایشون هم گفتن که همچین مسئله ای غیرقابل چشم پوشیه و ما بدون اینکه حراست متوجه بشه خودمون با استاد متخاطی برخورد میکنیم اما باید اون دانشجو خودش بیاد و بگه. من هم دل رو به دریا زدم و اول با معاون و بعد با رئیس دانشگاه صحبت کردم. هردو بی نهایت تاسف خوردند، رئیس دانشگاه درمقابل چشم های خودم پرونده استاد رو درآورد و نوشت: به دلیل لجام گسیختگی اخلاقی از همکاری با ... معذوریم. به این شکل من با گردنی افراشته از اتاق رئیس بیرون اومدم. خوشحالم ازینکه اعتمادبنفسم انقدر بالا رفته و ترسم انقدر کم شده که در برابر همچین ظلمی که برا خیلیا اتفاق میفته ایستادم. دوره بهترین سال زندگی در کنار همه نکات خوبش یه ویژگی خیلی بارز داره اونم اینکه به انسان دوست داشتن خود و اعتمادبنفس داشتن رو آموزش میده J
نویسنده: سمیرا
شماره پانزده)
من و همسرم با کلی عشق ازدواج کردیم ولی متاسفانه اختلافاتمون خیلی زود شروع شد، هر روز ناراحتی و دلخوری هامون از همدیگه بیشتر بیشتر میشد، اکثر مواقع من از دستش ناراحت میشدم و همیشه بهم میگفت تو خیلی حساسی و من خسته شدم از این همه حساسیت بالای تو، هرچقدر بیشتر توضیح میدادم،کمتر درک میشدم تا اینکه دی ماه بود، یه دعوای اساسی و یه قهر دو هفته ای اتفاق افتاد!
خیلی سخت گذشت ولی همون زمان و فاصله ای که بینمون افتاد، خیلی منو به خودم آورد. با خودم گفتم بیا منطقی و به دور از قضاوت، این رابطه رو بررسی کن و ببین واقعا اشکال تماما مربوط به طرف مقابلت هستش یا تو هم یه جاهایی باید رو خودت کار کنی.
اول از همه رفتارهام رو بررسی کردم، اونایی که اشکال داشت رو سعی کردم حذف کنم و یا حداقل قبل از اینکه حرفی بزنم یه کوچولو فکر کنم، ببینم اگه همسرم با همین ادبیات و لحن به من بگه ناراحت نمیشم! خب خیلی هاش رو باید اصلاح میکردم که تا همین الان دارم روش کار میکنم، قدم اول باعث شد شرایط کمی بهتر بشه.
از اونجایی که دختر مستقل و موفقی در زمینه اجتماعی بودم، و همیشه با جدیت به خواسته هام رسیده بود، فکر میردم رابطه زن و شوهری هم، یعنی همیجوری جدی و ماشینی برخورد کردن، هرچی میخواستم دستوری میگفتم و به نظرم طرف مقابل باید تماما منو درک میکرد و بدون چونُ چرا خواسته منو عملی میکرد، ناز عشوه هم که کلا تعطیل بود!
تغییری بعدی در بیان خواسته هام بود، دفعه بعدی که خواسته ای داشتم دستوری نگفتم، یکمی عشوه هم قاطیش کرد، جواب داد! بدون اینکه دعوا و جرو بحثی پیش بیاد.
شرایط بهتر شده بود ولی باز من از خیلی رفتارهاش ناراحت میشدم و باز هم به حساس بودن متهم میشدم.
یه روز که داشتیم باهم حرف میزدیم یه راه حل به ذهنم رسید، بهش گفتم که اصلا از این به بعد اگر من از چیزی ناراحت شدم و به نظر تو از حساسیت من نشات میگرفت، بیا ریشه یابی کنیم و ببینیم واقعا ریشه این ناراحتی چیه!
خیلی روش کمک کننده ای بود، تا از چیزی ناراحت میشم صادقانه احساسم رو نسبت به موضوع پیش اومده مطرح میکنم بدون سانسور کردن خودم و بدون داشتن ترس از اینکه مبادا اگر حساسیتم رو بگم، بشه نقطه ضعفم. در اکثر مواقع، با توضیحی که از همسرم میشنوم متوجه میشم یا سوءتفاهم بوده یا از عدم شناخت کافی همسرم، از احساس خانمها نسبت به یک سری از موضوعات اتفاق افتاده، که معمولا خیلی ساده، ناراحتی پیش اومده برطرف میشه و مثل قبل به یه دلخوری عمیق تبدیل نمیشه.
کاش همه زن و شوهرها برای خودشون یه روش اختصاصی حل مسئله در دفتر زندگی شون ثبت کنند که ضامن عشق شون باشه و نذاره این روزمرگی زندگی ما رو از خودمون دور کنه.
فرصت زندگی کوتاهه و این فرصت فقط یبار به همه داده میشه، امیدوارم وقتی به عقب نگاه میکنیم از مسیری که طی کردیم خوشحال و راضی باشیم.
نویسنده : طلوع
شماره شانزده)
منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکراندرش مزید نعمت.
من فاطمه ، فرزند آخرخانواده ام هستم.تولد من با مرگ شوهر خواهر بزرگم همراه بود.این را نوشتم که بدانید وضعیت روحی مادر من ،موقع تولدم چگونه بوده است.چهارده ساله بودم که برادرجوانم را درسانحه ی تصادف از دست دادم.دو سال منتهی به کنکور دانشگاه را در حالی گذراندم که تنها فرزند پدر و مادرم بودم و بقیه یا ازدواج کرده بودند و یا در شهر دیگری به تحصیل اشتغال داشتند.این دو سال، سالهای طلایی عمرم بود.غم و اندوه ناشی از مرگ برادرم و تنهایی پدر و مادرم،مرا به خدا نزدیک کرد ،خیلی نزدیک و صد البته حاصل این ارتباط زیبا با خدای مهربانم،ذهنی آرام و تلاشی مستمر و هدفدار در جهت قبولی در رشته ی داروسازی دانشگاه علوم پزشکی مشهد بود که در نهایت بدون زحمت زیاد و با رتبه ی 10 منطقه سه به مطلوبم رسیدم.
بعد از ورود به دانشگاه و گذراندن پنج ترم اول، در حالی که مشغول آماده شدن برای آزمون علوم پایه بودم،به یکی از خواستگارانم جواب مثبت دادم و سال چهارم را که به اتمام رساندم زندگی مشترکمان را در حالی شروع کردیم که نه من جهیزیه ی آنچنان سنگینی ازپدر و مادرم گرفتم و نه همسرم سرمایه ی هنگفتی داشت.سالهای اولیه ی زندگیمان خیلی سخت ولی هدفدار گذشت.هر سال، بعد از پرداختن پول رهن خانه،برنامه ریزی برای سال بعد و پس انداز پول برای پرداخت رهن و اجاره خانه را شروع می کردیم.درس من تمام شد و دوره ی طرح را هم در حالی گذراندم که فرزند اولم به دنیا آمد.طرح را که سپری کردم،یک فاصله ی کوتاه را بیکار بودم.مشکلات زندگیمان به اوج رسیده بود.اولین تجربه ی بچه داری آن هم دست تنها و بدون کمک و مسایل مالی و بیکاری همه دست به دست هم داده بودند تا ما روزهای سختی را تجربه کنیم.این وسط کشمکش های زندگی زناشویی هم اضافه شده بود.یک روز غرق در اندوه و ناسپاسی و نگرانی شروع کردم با خودم و خدا به حرف زدن.به خودم گفتم معلوم هست چه مشکلی داری؟سرپناهی بالای سرت،یک مدرک عالی دانشگاهی و تن و بدن سالم خودت و همسر و فرزندت.چرا اینقدر غر می زنی؟و بعد در دلم گفتم:خدایا کجایی؟دقیقا در همان لحظه موبایلم زنگ خورد و اولین پیشنهاد کاری را دریافت کردم.هر روز با خوشحالی سر کار می رفتم و خدا را هزاران بار شکر می کردم.به فاصله ی حدود دو ماه ،یک پیشنهاد کاری بهتر دریافت کردم و هنوز به طور رسمی وارد قرارداد بستن با داروخانه ی دوم نشده بودم که یک داروخانه ی عالی با شرایط فروش بالا اجاره کردیم.با همسرم دست به کار شدیم.هر دو سخت کار کردیم و روزبروزشرایط زندگیمان بهتر و بهتر شد.حالا در قدم بزرگ دیگر زندگیمان و پس از تولد فرزند دومم به دنبال این هستیم که برای خودمان و به صورت مستقل کار کنیم.تجربه ی 34 ساله ی زندگی من می گوید با شادی و ایمان و امید،قدم اول را بردار و بقیه را به خدا بسپار.حتما موفق خواهی شد.
سرکار خانم دکتر غنچه
شماره هفده)
اواخر سال 87 بود دختری بودم در نهایت ناامیدی.همسرم بهم خیانت کرده بود و زندگی مشترکم به طلاق ختم شده بود.با اینکه قبل از اون اتفاق اعتماد به نفس بالایی داشتم و در زندگی کاریم موفقیتهایی داشتم ولی خیانت همسرم کلا منو ویران کرده بود.حس میکردم چقدر بیمصرف وبدرد نخورم!ظاهر و اندامی قابل قبول داشتم.تو اون ناامیدی و بحران پس از طلاق یکی از همکلاسیهای دانشگاهم که باهم پایان نامه کار میکردیم در جریان طلاقم قرار گرفت.به اسم کمک یا حمایت مرتب بهم تکست میداد کتاب میفرستاد و اکثر کارهای پایان نامه رو انجام میداد وقتی به خودم اومدم در تله افتاده بودم.بحران پس از طلاق تبدیل شد به تله وابستگی به همکلاسی که متاسفانه احوالات روحی سالمی نداشت.از کیانای مغرور و سرشار از اعتماد به نفس تبدیل شدم به دختری که مجبور بودم دایم جواب پس بدم.همکلاسی مثل یه مجرم با من رفتار میکرد کجا بودی با کی بودی چرا گوشیت زنگ خورد چرا خندیدی نظرش این بود من دختری هستم که صلاح خودمو نمیدونم و اون باید منو کنترل کنه.روزگارم به همین نحو ادامه داشت.هردو بیمارگونه به این ارتباط ادامه میدادیم.در اثر سرکشیهای من کار همکلاسی در اثر فشارهای عصبی مرتب به بیمارستان میکشید.منم حال و روز خوبی نداشتم.نمیگم یک روزه که چندماه طول کشید.به خودم اومدم شروع کردم به خوندن کتابهای افزایش اعتماد به نفس و خود باوری هرروز عبارات تاکیدی رو مینوشتم و تکرار میکردم مقالات مربوط به رهایی از ارتباطهای بیفرجام و هرروز بهتر و بهتر میشدم.خطم و ایمیلم رو تغییر دادم همه راههای ارتباطی رو بستم با دوستام رفتیم سفرو البته همه چی به این راحتی نبود گاهی فکر میکردم دنیا زندان منه.دلم با همه وجود همکلاسی و گیردادنهاش رو میخواست!! ولی مقاومت کردم و چه خوب نتیجه این صبرم رو گرفتم.تبدیل شدم به یه دختر سالم و با نشاط و پراز برنامه که حتی فکر و خاطره همکلاسی هم بذهنش نمیومد.من از تله آزاد شده بودم.ممنونم گیس گلابتون عزیزم بایت درسهایی که در وبلاگت و بعدها سایتت به من دادی.این تجربه تقدیم به دختران جوانی که باید خودشون بخوان و از تله ارتباطات ناسالم آزاد بشن.
نویسنده: کیانا
شماره هجده)
من در خانواده ای تقریبا پرجمعیت بزرگ شدم.نوجوانی و جوانی ام را در حالی گذراندم که مطابق عقیده و سلیقه افراد بزرگتر خانواده ام و حتی فامیل نزدیک گذرانده بودم! در وجودم احساس اندوه ناشناخته ای بود.چون علتش انقدر ظاهر و رفتار مرا در بر گرفته بود که خودم نمی توانستم آن را ببینم.ظاهرا مساله ای نبود.اما من در قلبم از اینکه هرگز خودم نبودم اندوهگین بودم. روزها و شبهای فراوانی فکر می کردم.مدام از خودم میپرسیدم چرا خوشحال نیستی؟و هر بار خاطره ای تلخ و سپس گریه و عصبانیت و...تفکراتم را از مسیر منطقی اش منحرف می کرد.افراد زیادی را بخاطر می آوردم که مرا مجبور به کارهایی کرده بودند که دوست نداشتم و انزجاری آزاردهنده قلبم را پر می کرد.این نوع احساس برایم جدید بود! تا آن زمان هرگز به خودم اجازه تنفر از کسى نداده بودم.برای تلطیف این حالتم هر روز سجاده ام را به حیاط میبردم و بااینکه پاییز بود و هوا کمی سرد بود اما این برنامه هر روزم بود که یکساعت روی آن قالیچه ی کوچکم بنشینم و با ذکر و تفکر آرامش پیدا کنم.همان روزها بود که ایده ی چله به ذهنم رسید.چهل روز فلان چیز را از خدا بخواهم.برای من شناختن دردم همان خواسته چهل روزه بود.یادم نیست از کی اما کم کم فهمیدم که درد من این است که خودم نیستم!اینکه دیگران با تحکم به من میگفتند چه باشم یک سوی قضیه بود.سوی دیگر خودم بودم که اجازه داده بودم آنها مجبورم کنند.در واقع کسی که مجبورم کرده بود خودم بودم!! و اینجا بود که دست از نفرت از آنها برداشتم و از خودم متنفر شدم!!احساس وحشتناکی بود.اما کم کم برای خودم عذر و بهانه هایی آوردم که مرا آرام کند.و سپس با توکل بر خدا و با قاطعیت شروع به خودم شدن کردم.حالا من مسوول شادی خودم بودم و احساس نفرت از دیگران از وجودم کم کم بیرون رفت.اگر چه هنوز تا رسیدن به شادی حقیقی ای ه آرزویم بود راه درازی در پیش بود اما یک جور احساس رهایی زیبایی داشتم.احساس قدرت از اینکه شادی ام و نوعِ بودنم در دست قدرت خودم است نه بزرگترهاو اطرافیانم.احساس اینکه آنها بزرگترهای قراردادی اند و من خودم بزرگتر خودمم به من جرات می داد که قوی باشم و احساس ترس کمتری کنم.تغییر ناگهانی من، که در چشم خودم نم نم و به مرور بود،برای دیگران ناگهانی ،عجیب و ناخوشایند بود.آنها20سال جور دیگری مرا دیده بودند.به استثنای جاهایی که تحت تاثیر خاطراتم صبر از کفم میرفت اغلب سعی میکردم با آرامش و طمءنینه رفتار و عکس العملهای سابقم را تغییر دهم تا تنشی پیش نیاید.نکته ی زیبای این داستانی که بر من گذشت این است که بدنبال تغییر من ابتدا دیگران مقاومت و مخالفت های پنهان و آشکاری انجام دادند ولی کم کم آنها نیز تغییر کردند و آنها هم حتی روش من را تا حدودی در پیش گرفتند.آنها نیز هر کدام به خودشان نزدیک تر شدند.من به لطف خداوند مهربان با تغییر خودم خانواده ام را از اندوهی چندساله ،که خودشان بر آن واقف نبودند،نجات دادم.
با توکل بر خداوند،تغییر را از خودت شروع کن و ناامید نشو.و این راه ادامه دارد...
نویسنده: نسیم
شماره نوزده)
در سه ، چهار سال اخیر با تغییر شرایط زندگی ام و تجربیات جدید و مطالعه مطالب مختلف ، شیوه زندگی ام هم تغییر کرده است یکی از آن تغییرات مهربان تر شدن با خودم و دیگران بوده است چون قبلا زیاد مهربان نبودم . سالهاست که روزهای تعطیل صبح زود از خانه خارج میشوم و برای یک پیاده روی و دویدن آرام یک ساعته به پارک دلخواهم میروم. ، از این کار لذت میبرم چون تمام روز شاداب میمانم. هیچ چیز تا به حال مانع رفتن من به این پیاده روی لذت بخش نشده است. برای رسیدن به پارکی که خیلی دوستش دارم باید حدود بیست دقیقه رانندگی کنم
داستان از اینجا شروع میشود یک روز تعطیل مثل همیشه از خانه خارج شدم دیدم که خانم همسایه اتومبیل اش را جلوی پارکینگ پارک کرده است و من نمیتوانم اتومبیل ام را خارج کنم ، اولین فکر و راحت ترین کار این بود که از او بخواهم اتومبیل اش را جابه جا کند، میدانستم که الان خواب است و با صدای زنگ خودش و احتمالا سه فرزند سه قلویش از خواب بیادر میشوند، ، این را هم میدانستم که روز قبل از یک سفر طولانی برگشته است ، و باز هم این را میدانستم که کار درستی انجام نداده که اتومبیل اش را جلوی پارکینگ پارک کرده است، خلاصه در کشمکش درونی ام ، خود مهربان ترم پیروز شد و من تصمیم گرفتم که پارکی نزدیک برای پیاده روی انتخاب کنم، و از بیدار کردن خانم همسایه صرف نظر کردم، نیم ساعت بعد در پارک قدم میزدم ، درحالیکه به پارک مورد علاقه ام فکر میکردم زنان و مردانی را تماشا میکردم که در حال بازی بدمینتون بودند در حقیقت مثل همیشه لذت نمیبردم اما از تصمیم خودم راضی بودم. همینطور که فکر میکردم متوجه شدم خانمی من را به بازی بدمینتون دعوت میکند ما همدیگر را نمیشناختیم اما با کمال میل قبول کردم و شروع کردم به بازی کردن نیم ساعت بعد آقایی به سمت ما آمد ، خانم بازی را واگذار کرد، و در طرف دیگر با ورزشکار دیگری شروع به بازی کرد، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که دختری جوان به سمت ما چهار نفر آمد و به همه سلام و صبح بخیر گفت. من هم خودم را معرفی کردم ، بیشتر از همیشه هیجان و شادی من را فراگرفته بود و هیچ فکر نمیکردم در آن صبحی که از نرفتن به پارک دلخواهم کمی کسل شده بودم بتوانم چهار دوست پیدا کنم، بعد از دو ساعت بازی دو نفر دیگر به ما اضافه شدند و به من خوش آمد گفتن و با خوش رویی از من دعوت کردند هر روز صبح برای بازی بدمینتون به جمع آنها بروم. آن روز صبح من شاداب تر و خندان تر از همیشه به خانه برگشتم در حالی که چندین دوست جدید پیدا کرده بودم .
من فهمیدم که کوچکترین مهربانی ها از دید کائنات پنهان نمی ماند. دیر یا زود بالاخره به سوی خودمان برمیگردد . سپاسگزارم از خداوند که آن روز درسی را برایم یادآوری کرد
نویسنده: سرکار خانم زهرا کارآگاه
برای مشاهده نتیجه مسابقه لطفا به اینجا مراجعه کنید.