گیسوجان
وقتی سال پنجم دبستان تمام شد یک اردوی فارغ التحصیلی برای ما برگزار کردند.مدیر مدرسه من را خیلی دوست داشت.در دوران دبستان دختری بسیار آرام و کمی ساده دل بودم که شیطنتی نمیکرد و همیشه خدا دیر به مدرسه میرسیدم و خوبی بودم . اما از قدیم گفتهاند از آن نترس کههای و هو دارد از آن بترس که سر به تو دارد
آنروز ما را به ورزشگاه آزادی بردند و کنار دریاجه اتراق کردیم. روزی گرم بود و آفتاب روی دریاجه تلالو داشت. آنروز مادرم یک شیشه شربت توت فرنگی برایم درست کرده بود. مدتی گذشت و من توی سایه نشسته بودم و دریاچه را نگاه میکردم. ناگهان متوجه شدم که یک جاده باریک شبیه به پیست دوچرخه سواری دورتادور دریاچه کشیده شده است. او چه کشفی !!! چقدر حال میدهد که آدم در این روز دل انگیز دور دریاچه را طی کند!!! ایدهام را به دوستانم گفتم اما آنها هر دو بچههایی چاق و کم تحرک بودند
اما من مصمم تر و هیجان زده تر از آن بودم که اهمیتی بدهم. اصولاً تک پر خوبی بودم و هستم. حتماً می گویید معلمها و مدیر مدرسه کجا بودند . خوب همه آنقدر بهشان خوش گذشته بود و آنقدر بچه دور و برشان بود که تا نیم ساعت بعد هم متوجه نشدند. فقط وقتی که من آن طرف دریاچه رویت شدم دوزاریشان افتاد و مطمئنم که اگر جاده آنقدر در دید نبود اصلاً کل ماجرا را متوجه نمیشدند .
حالا من ماراتنم را شروع کردم. در ذهن کودکانه و ساده من دریاچه کوچک به نظر میرسید. غافل از آنکه پاهای من هم کوچک هستند. نیم ساعت راه رفتم و گرمازده و تشنه شدم. شربت توت فرنگی را تا ته سرکشیدم. به نظرم آمد که راه خیلی زیادی آمدهام و دیگر ارزش برگشتن ندارد. اما هر چه جلوتر میرفتم مسیر طولانی تر میشد و پاهای من خسته تر. آفتاب به شدت میتابید و تشنه ترم میکرد. اما من کوتاه نمیآمدم.اشکم داشت درمی آمد . بالاخره دو سوم مسیر طی شد و من رسیدم به جایی که حصارکشی شده بود و دری آهنی مانع راهم بود.
خدایا حالا چکار کنم! به هر زحمتی بود خودم را از یک جای کوتاه حصار بالا کشیدم و به آن طرف رفتم. حالا این طرف پر از درخت و سایه بود. تپههایی چمن کاری شده هم نزدیک جاده بود. خوشحال بودم که سفرم به آخر رسیده است که ناگهان ... نگاهم به محوطه باز کنار جاده افتاد و در فاصله بیست متری خودم وحشتناکترین صحنه عمرم را دیدم...
پانزده یا بیست تا بودند نمیدانم فقط می دانم زیاد بودند. بیست تا سگ ولگرد را می گویم که آنجا اجتماع کرده بودند و با سایهها و گرمای آفتاب حال میکردند. یکی از سگها ایستاده بود و به من پارس میکرد. مرگم را حتمی میدیدم. دور و بر را نگاه کردم تا شاید کسی را ببینم. دو مرد را دیدم که بیست متری با من فاصله داشتند و کنار دریاچه ایستاده بودند. شروع کردم از ته دل جیغها کشیدم و کمک خواستم. به طرف آنها دویدم. آنها هم به طرف من. خدای من ... آنها دو پسربچه همسن من بودند. از دور فکر کردم مرد هستند.
آنقدر خسته و ترسیده بودم که خودم را روی زمین انداختم و با گریه گفتم که چه دیدهام. پسرها سر و گوشی آب دادند. آنجا شمشادهای بلندی داشت که مانع دیدن سگها میشد. آنها هم ترسیدند و هر سه با هم فرار کردیم و خودمان را به جایی که اردو اتراق کرده بود رساندیم.
جالب بود که هیچ کس نه من را سرزنش کرد و نه دعوا. مدیر خیلی خونسرد بود و فقط گفت که من را آنطرف دریاچه دیده که میرفتم. فقط یک سؤال هنوز گوشه ذهن من است : در یکی از بزرگترین و جامعترین ورزشگاههای کشور آنهمه سگ ولگرد چه میکردند ؟
خندهام میگیرد از این فکر که شاید سگهای محترم هوس میکردند که
دسته جمعی کمی در آفتاب پیاده روی کنند و سلام و احوالپرسی ای هم بکنند با جمعیتی که کنار دریاچه اتراق کرده بودند. فکر کن معلمها ، بچه مدرسه ایها ،ورزشکارها ، مغازه دارها همه بی خیال مشغول استراحت و خوردن هستند که ناگهان ..
نویسنده: شاینا
مرسی شاینای عزیز و دوست داشتنی. ممنون