پدر بزرگ من یک مرد ساده بود، یک راننده تریلی که در زمان کودکی از درس و مدرسه گریزان بود و در اول جوانی چندین شغل عوض کرده بود تا وقتی که در سخت ترین آنها باقی ماند، پدر بزرگ من راننده تریلی بود. تحصیلاتش از مادر بزرگ درس خوانده ام خیلی کمتر بود. همیشه ساده لباس می پوشید و ساده حرف می زد. تنها 62 سال داشت که به خاطر بیماری کلیوی که بیش از 10 سال آزارش داده بود درگذشت. تا زمانیکه نرفته بود نمی دانستیم این مرد ساده بی ادعا ستون خانواده ماست و با رفتنش شیرازه ما از هم فرو می پاشد. فراموش نمی کنم زمانی که مرا پشت خودش سوار می کرد و می گفت من اسب تو هستم. فراموش نمی کنم که اولین چیزهای قشنگم را همیشه از او گرفتم. آخر پدر بزرگ من همه جای ایران را می گشت و در تمام سفرها یک فکر و ذکر داشت، بهترین چیزها را برای خانواده اش و بخصوص نوه یکی یک دانه اش ببرد. اولین شلوار لی را او برایم آورد از بندرعباس، اولین بار طعم موز را وقتی چشیدم که عید به خانه شان رفتیم و اون با بی صبری مرا سر یخچال برد تا موزهای کوچکی که از بوشهر آورده بود به من بدهد، عین یک بچه ذوق داشت. همیشه دوست داشت خوردنی مورد علاقه اش را همه بخورند. همه خانواده از دست و دل بازی اش بهره مند بودند. هر وقت کسی پول لازم داشت بدون اینکه درخواست کند پول برایش حاضر بود. پدر بزرگ من ثروتمند نبود، برای هر ریال پولی که در می آورد روزها و شب ها در گرمای بی امان جنوب و سرمای استخوان سوز غرب ماشین رانده بود، کاری که چنان جسمش را فرسوده کرد که قبل از همه برادرهای بزرگ تر باسواد تاجرش ما را ترک کرد. اما بخشیدن برایش عجیب راحت بود و خرج کردن برای خودش عجیب سخت. وقتی بی صدا از میان ما رفت، روزی که دیگر بیدار نشد یک حسرت بزرگ به دلم من ماند، چرا من قدر اینهمه سادگی و بزرگی و محبت را ندانستم، چرا او را با بقیه مقایسه کردم و چرا آنطور که در خورش بود به او احترام نگذاشتم؟ ای کاش هر بار که می دیدمش دستش را می بوسیدم بجای اینکه از او فرار کنم.
پدر بزرگ من 22 سال است که دیگر در میان ما نیست و بعد از اینهمه سال کسی از او گلایه ای نکرد. هیچکس خاطره بدی از او نداشت، خیرش به هر کسی که می شناخت رسیده بود. ای کاش این پدر بزرگ عزیز من کمی قدر خودش را می دانست تا ما هم قدرش را می دانستیم و امروز حسرت نمی خوردیم. وقتی خودتان را فدای دیگران می کنید بی هیچ چشم داشتی، کسی قدر شما را نمی داند و وقتی شما را از دست بدهند فقط حسرت و احساس گناه است که برایشان باقی می ماند.
پدر بزرگ عزیز من، تو شایسته بودی که هر بار جلوی تو سر خم کنم و دستت را ببوسم
مرا ببخش
نوشته: سحر