من عاشق این مسابقه هستم. تعداد شرکت کنندگان امسال کم بود. شاید بیشتر انرژی شما دوستان، صرف مسابقه اینستاگرام شد. نمیدانم. ازشما ده نفر سپاسگزارم که در مسابقه شرکت نمودید. موقع خواندن این نوشتهها، گریه کردم، خندیدم، غصه خوردم و شاد شدم. به تک تک شما افتخار میکنم. برای شما کامنتگذاران هم جایزه در نظر گرفته شده است. یکی از شما بر اساس قرعه کشی برنده میشود.
قوانین شرکت در مسابقه:
- فقط به یک نوشته رأی بدهید. رأیهای بیش از یکی شمرده نمیشود.
- نویسنده میتواند به خودش رأی بدهد و حتما این کار را انجام بدهد
- انتقاد ممنوع! ما هیات ادبی اهدای جایزه نوبل ادبیات نیستیم.
- تأیید و تحسین، فراوان! هرچه به دنیا بدهید، دنیا به شما برمی گرداند. پس تأیید و تحسین را به دوستانتان هدیه کنید.
- رأیها شنبه 21 فروردین ساعت هشت شب شمرده میشود.
- مسابقه از همین لحظه آغاز می گردد.
برنده مسابقه: داستان شماره پنج
کامنتگذار برنده: rashona
داستان اول
نویسنده: سرکار خانم عطیه حسینی
اگر برای هرکس نام سرخپوستی مخصوصی انتخاب میشد، نام سرخپوستی من تا همین چند سال پیش "غرغرو از کلّهی صبح" میبود! تخصص من ابراز نارضایتی از وضع موجود بود. همیشه منتظر درستشدن اوضاع و تغییرات بزرگِ آدمها بودم، ولی ذرهای تغییر در خودم؟ هرگز! از شکل روابطم با عزیزانم هم در تعجب بودم. حس میکردم رابطه زیادی معمولی با خانوادهام دارم. یهجای کار ایراد داشت و من اعتراض داشتم چرا خونواده منو درک نمیکنن و تغییری نمیکنن! نمیفهمیدم وقتی بیرون از خونه با دوست و همکار و... ارتباطم خوب و مثبت بوده، چرا این موضوع در مورد خونوادهام صدق نمیکرد؟
یه روز در حال عکاسی در منزل، خیلی تصادفی به جای عکس، یه فیلم 30 ثانیهای گرفتم. فیلم از هوا بود، ولی توش صدای خودم رو در حال صحبت با یکی از اعضای خانواده شنیدم: صدای یک آدم بیحوصله و اخموی نهچندان مهربون که اگر خودم مخاطبش بودم ازش میرنجیدم. خجالت کشیدم! لحن من با عزیزانم بیشتر شبیه یه فروشنده بیحوصله بود که میخواد مشتری رو از سر باز کنه. من توقع داشتم همه آدمای خوب و مهربونی باشن و خودم بدون اینکه حواسم باشه، همین رو دریغ میکردم. پس این آدم مهربون و خوشروی بیرون از خونه کجا غیبش میزد؟ تازه فهمیدم توی خونه اون فرشته مهربونی که فکر میکردم نبودم. وقت تغییر بود.
محض امتحان، با خودم قرار گذاشتم هر هفته یه نکته مثبت و ریز در برخوردهام توی خونه ایجاد کنم و تا پایان هفته بهش وفادار بمونم. یه هفته به خودم قول دادم دائم با لبخند به عزیزانم نگاه کنم. هفته دیگه قرار شد جواب خانواده رو با لبخند و محبت بدم. در این بین و در کلاسهای حلقه هدف هم یاد گرفتم به شکل مثبت و مؤثرتری درخواست کنم، توانایی نه گفتن و نه شنیدن رو تمرین کنم، تشکر و عذرخواهی به موقع کنم، و با قاطعیت و احترام برخورد کردن رو تمرین کنم.
نتیجهاش رو دوست داشتم! کمکم در مقابل لبخند و لحن مهربانانه خودم، از عزیزانم هم لبخند و مهربانی بیشتر در نگاه و کلام میدیدم. خیلی برام جالب بود که قبلاً چطور "فکر میکردم" رابطه خوبی با خانواده دارم و الان واقعاً داشتم "تجربه میکردم" این صمیمیت با خانواده رو. با وجود گاهی سُرخوردنهام، کمکم داشت دلخوریها کمتر میشد، همکاریها و اعتماد کردنها و حمایتها بسیار بیشتر شد و این وسط من مسئولیت خودم رو در اونچه میخواستم فراموش نکردم. اگر مهربانی و حمایت میخواستم، خودم هم باید بجا و به موقع محبت و حمایت نشون بدم. اگر قاطعیت نشون میدادم، باید با لحن مهربانانه و لبخند ابرازش کنم. اگر دوست داشتم عزیزانم به من اعتماد کنن، باید هم خودم رو قابل اعتماد نشون بدم و هم، به اونها هم اعتماد داشته باشم.
همین چند تغییر کوچیک و ساده برای من نتایج بسیار مهمی داشت و مقدمه تغییرات بزرگتر در جنبههای دیگه زندگیام هم شد که هرکدوم برام دنیای جدید و قویتری ساختن. بالاخره یاد گرفتم که برای هر تغییر و اتفاق بزرگی، باید از قدمها و تغییرات کوچیک و ساده و شدنیتر اول از خودم، و بعد دنیای بیرون شروع کنم.
داستان دوم
نویسنده: سرکار خانم رحیمه
امسال بهترین سال زندگیام بود. بعد از یازده سال ازدواج بلاخره احساس خوشبختی کامل کردم.
من و همسرم سال 83 بعد ازدواج کردیم. همسرم عاشقم شده بود و سه سال منتظر شد و اصرار کرد تا جواب مثبت بگیره. اما بعد از اون خیلی مشکل داشتیم. من بسیار برون گرا و همسرم درون گرا بود در حدی که روزی چند کلمه صحبت میکرد و من نمیفهمیدم این چه طور عاشقی هست، چرا سه سال منتظر موند؟ کم کم متوجه یه سری کارهای غیر اخلاقی اون هم شدم ...
کلی مشاور رفتم سه سال اول زندگی من هفتهای چند بار مراجعه داشتم.
هر کار که گفته میشد رو انجام دادم اما فقط با این انگیزه که بگم من انجام دادم و نشد
تا اونها رو قانع کنم که ماباید طلاق بگیرم. بلاخره من که منتظر بودم یه هفته، یه ماه و یه سال اون تغییراتی داشته باشه اما نداشت رفتم دنبال طلاق و اون اصلاً راضی نبود و در تمام این مدت طاقت قهرهای من رو نداشت اما اراداه ای هم برای تغییر نداشت. در رفت و آمد ها برای طلاق دیدم تمام افراد مجرد و متأهل، کارگر و کارمند و دکتر و مهندس همه و همه مشکلات خاصی دارند. و کم کم دیدم با طلاق مشکلات جدیدی خواهم داشت. چه مجرد بمونم و ازدواج مجدد نکنم و چه دوباره ازدواج کنم. و روح خسته من تحمل مشکل جدید نداره. خیلی فکر کردم و بعد از مدتی که شوهرم آمد دنبالم برگشتم تا دوباره و ارام تلاش کنم. اما این بار با تغییراتی در خودم. و به خودم گفتم که برای خراب کردن همیشه وقت هست اما این ساختنه که زمان بره.
اول قهر کردن رو تعطیل کردم و وقتی ناراحت بودم میگفتم ناراحتم و بعد نیم ساعت اروم میشدم. یا در دعواها دیگه نمیگفتم ازتو متنفرم، طلاق میخوام. دروغگویی، دوستم نداری بلکه بر عکس میگفتم من دوستت دارم. من ناراحت میشم فلان کارو میکنی. به من برمیخوره.
یکی یکی رفتارام رو اصلاح کردم و خودم هم یه شبه موفق به تغییر نشدم و سالها طول کشید و بارها و بارها بر خلاف قرار باخودم عمل کردم اما تونستم تعداد اونها رو کم کنم و بلاخره اروم شدم و بهش مثل یه انسان برخورد میکردم و اصلاً کاری به اون نداشتم که در قبال کارهای من چیکار میکنه تا متناسب با اون رفتار کنم بلکه کاری میکردم که وجدانم میگفت درسته و بعد از تموم شدن عصبانیتم روحم از انجام اون کار اروم بود. ذهنم رو از کارهای که دوست نداشتم و اون انجام میداد رها کردم و حساسیتم رو نسبت بهشون کم کردم
در هر دوره که کم میاوردم چله زیارت عاشورا برمیداشتم چون ایمان پیدا کرده بودم که قهر و آشتی و دعوا و گریهی من باعث تغییر همسرم نمیشه بلکه اون باید ارادهی تغییر پیدا کنه و صاحب ارادهها (خدا) این قدرت رو داشت همسرم هم با ارام شدن من، ذره ذره کارهاش متعادلتر میشد
داستان سوم
نویسنده: سرکار خانم مهسا
پاییز 93 من شکست بزرگی خورده بودم. ارتباط 4 سالهام را تمام کرده بودم و تمام نقشهها و هدفهایم را بربادرفته میدیدم. اوایل مهر عکس پروفایلم را عوض کردم. عکسی بود که پدرم از من گرفته بود. در عکس تازه از خواب بیدار شده بودم و نگاهم به دور دست بود. وقتی این عکس را گذاشتم، دوستی که از ماجرای زندگیم خبر داشت زیرش نوشت: "انگار که زنی تنها در آستانهی فصلی سرد". این شعر فروغ را دوست داشتم اما دلم نمیخواست از این فصل سرد خسته و فرسوده گذر کنم. نوروز 94 شنبه بود. مادرم اعتقاد داشت که شنبه که به نوروز بربخورد سال خوبی میشود. من هم در وبلاگم نوشتم تا یادم بماند که سال 94 باید سال خوبی باشد. نمیشود بگویم سال بدی بود. چون نبود. فقط کمی سال سختی و تلخی بود. من عزمم را جزم کرده بودم که تکههای شکستهی زندگیم را جمع کنم و بهتر و زیباترش را بسازم. بهار سال 94 برای انجام کاری که بسیار برایم مهم بود به آبادان سفر کردم. سوم خرداد عکسم روی صفحهی خیلی از خبرگزاریها بود. در گرمای 47 درجهی آبادان روزی 12ساعت کار میکردم و شاد بودم. اما در آخرین روز خرداد بیماری خواهرک نازنینم را زمینگیر کرد. تمام تابستان و پاییز من در این کابوس گذشت. من بلد بودم قوی باشم. بلد بودم خانوادهام را حمایت کنم. اما بلد نبودم خودم را از رنجی که میکشم خالی کنم. به کارم پناه برده بودم. آنقدر با جدیت کار میکردم که مدیرانم تصمیم گرفتند سمتم را به سمتی که تابحال به هیچ زنی واگذار نشده است ارتقا دهند. درخانه فکر میکردم این من هستم که باید بایستم و دیگران به من تکیه کنند. فکر میکردم مسئولیت نگرانی و غصهی همه با من است. خودم را با همه درگیر میکردم تا این مسئولیت را حفظ کنم. ذات مردانهی کارم و سمت جدیدم به این رفتارم دامن میزد. آنقدر سخت شده بودم که همهی اطرافیانم را میترساندم. پدر و مادرم درمقابل بیماری خواهرم موضع منفعلی انتخاب کرده بودند و من بار چارهجویی را بردوش خودم میدیدم. زیر پست آرزوها در همین سایت نوشتم که تنها آرزویم سلامت خواهرم است. خواهر جانم گرچه درمان پذیر نیست اما در زمستان بهبود قابل توجهی نشان داد. این بهترین اتفاق زندگی من در سال گذشته بود. بهبود خواهرم را پاداش تمام روزهای تیمار و تحملم میدانستم. دیدن لبخندش، دیدن اینکه راه میرود و دیگر بستری نیست برایم به اندازهی تمام شادیهای دنیا گرانبهاست. من اما هنوز همان آدم سخت ماندهام. فکر میکنم وقتی نمیتوانم خم شوم میشکنم. اطرافیانم از من ممنونند ولی دوستم ندارند. تحملم میکنند چون احساس دین میکنند. توجه میکنند چون از من میترسند. و حالا در آستانهی سال جدید فکر میکنم بزرگترین دستاورد من در سال قبل این است که خودم را بهتر شناختهام. زوایای تاریک وجودم با بیرحمی در من سربرآورده اند و من باید که در سال جدید یکی یکی روشنشان کنم. سال 95 سال نرمش و لطافت من است.
داستان چهارم
نویسنده: سرکار خانم نجمه عزیزی
فروردین 79 تازه عروس بودم و در تدارک ماه عسل. رفته بودم عقدکنان ندا و محمد. تقریباً همه فامیل به این ازدواج زودهنگام مشکوک بودند: عروس 16 ساله و داماد 20 ساله!
حتی خانواده عروس و داماد هم ناراحت بودند ، از نگرانی ، از عذاب وجدان...نمیدانم، هرچه که بود عروسی تلخی بود . دلم برای عروس 16 ساله که تنها جاذبه این ماجرا برایش لباس عروس و ارایش و بزن و بکوب بود میسوخت،نفسم بالا نمیآمد به خاطر لباس قشنگم و موهای بلندم و همه داشتهها و حامیانم خجالت میکشیدم.
گذشت ...من و ندا به موازات هم و در فضاهایی کاملاً متفاوت وارد زندگی شدیم، بچههای اولمان تقریباً همزمان به دنیا آمدند...این طرف امنیت و عشق و احترام و آن طرف مصیبت پشت مصیبت...خیلی زود اعتیاد چندین ساله داماد رو شد ..هی قهر و آشتی هی توبه و توبه شکنی و در همین اثنا در بستر ناآگاهی و پریشانی، فرزند دوم هم آمد. ندای بیست و سه ساله دیگر بزرگ شده بود آنقدر که با شکم برآمده راهروهای بی انتهای دادگاه خانواده را طی کند و به دشواری، طلاقش را بگیرد، اما دریغ که بخشهایی از وجودشان در بچهها برای ابد به هم پیوسته بود...
در تمام این سالها آرزو میکردم کاش این عروسی اتفاق نیفتاده بود کاش بعد از سقط بچه اولش باهاش حرف زده بودم کاش قبل از بچه دوم کمکش کرده بودم جدا شود. کاش فرهنگ تمیزی داشتیم و زیبایی و جوانیش اینهمه اسباب زحمت و حرف مفت شنیدنش نمیشد...
یک روز سر میز آشپزخانه مادرم نشسته بودم و یکی از بستگان از حال و روزش حرف میزد از بی پناهی پسرش و از این که او را "تن لش بیعار لنگه باباش " خطاب میکنند...یکباره همه خشم و غم چندسالهام هجوم آورد، سرم را گذاشتم روی میز و بلند بلند زار زدم!بعد از آن گریه هیستریک شدید مجاب شدم که دیگر تحمل غصه خوردن بیهوده را ندارم و وقت اقدام فرا رسیده است. به ندا گفتم که حاضرم به پسرش درس یاد بدهم تا شاید بار ملامتی را که میکشد کم کنم...اما خیلی زود متوجه شدم که پریشانتر از آن است که بیاموزد. یک وقت مشاوره برایشان گرفتم که خیلی تأثیر طولانی مدتی نداشت. تدارک یک دوره مشاوره منظم را دیدم ( برای من که شوق رقابت در وجودم بسیار کمرنگ بود این ماجرا انگیزه مهمی شد برای جدی شدن در مقوله کار و ثروت !) و ناگهان خبری در فامیل پیچید: ازدواج مجدد محمد با ندا...شنیده بودم توی سیستم NA ترک کرده اما باور نمیکردم.
مسیر مشاوره عوض شد. مشاور دانا و دنیا دیده امیدوارمان کرد که کسی که قدمهای دوازده گانه NA را طی کند چه بسا از قبل نیز آدم بهتری شود. ترغیبمان کرد که در جلسات نارانان شرکت کنیم. وقتی که در اولین جلسه دست در دست هم با چشمهای بسته دعای آرامش خواندیم در میان باران اشکهایم احساس کردم که اتفاق خوبی در شرف وقوع است...
چند هفته بعد ندا و محمد در میان امواج شادی بچههایشان و حیرت فامیل دوباره عروسی کردند.
داستان پنجم
نویسنده: سرکار خانم...
دختری از یکی از روستاهای دور افتاده هستم. پنجم ابتدایی که بودم در مدارس خاص قبول شدم. اتفاقی که در روستای ما بی نظیر بود. به مرکز استان آمدم و خیلی زود عشق به تحصیل من راشاگرد اول و برنده کلی جایزه و البته کلی رؤیا کرد. در یکی از دانشگاههای خیلی خوب ودر یکی از رشتههای خوب قبول شدم. هر لحظه رویای خود را که دانشمند بزرگ شدن است را نزدیکترمیدیدم. بعد از ترم 1 که برای تعطیلات بینترم به خانه آمدم متوجه شدم که باید ازدواج کنم. دوست ندارم خیلی در مورد آن روزها بنویسم. اما به هر حال با زور فراوان با مردی که نمیدانم که بود و چه شد به عقد آمدم. فقط اشک میریختم. تمام رویاهای خود را بر باد رفته میدیدم. رویای من دانشمند شدن بود. برای تک تک سالهای زندگیم تا 30 سالگی هدف داشتم. و میگفتم در 30 سالگی که خودم برای خودم کسی شدم ازدواج میکنم.
واقعاً دوس ندارم در مورد اون موقع حرف بزنم. دانشگاه میرفتم واما بدون هیچ انگیزهای.مثل مردهها. هرروز به خود کشی فکرمیکردم. زندگیم را تمام شده احساس میکردم. تا 22 سالگی یعنی همین امسال همین منوال گذشت. دیگر شاگرد اول نبودم.. برایم هیچ چیزیی دیگر مهم نبود. هرکس مرا میدید تعجب میکرد. از دختری پرانرژی وپرانگیزه به دختری افسرده تبدیل شده بودم. امسال مریضی سختی گرفتم. حدود 1 ماه در بستر مریضی بودم. دوست نداشتم خوب شوم. دوس داشتم تا آخر عمرم در بستر بیماری بمانم. در این یک ماه خیلی فکرکردم. به این 4 سالی که گذشت. و گذاشتم 4 سال از جوانیم به ناراحتی بگذرد. دنبال مقصرمیگشتم. پدر. مادر. عاقد. آن مرد که اسمش در شناسنامه من است.. یک سؤال را نمیتوانستم پاسخ دهم. این بود که آنها مگر چه قدر قدرت دارند؟. چرا گذاشتم چند نفر زندگی که من ساخته بودم خراب کنند؟ فقط جواب این بود که من به آنها در ذهن خودم قدرت داده بودم. من از خیلی کم شروع کردم. چه گونه چند نفر میتوانستند آن را خراب کنند؟ من ساخته بودم...ساختن سختتر است. پس من خیلیی قدرتمندترم.
پس همه استعدادهایم را نادیده بگیرم چون ازدواج زوری داشتم؟ پس تا آخرعمرم زانوی غم بر بغل بگیرم؟ قطعاً نه!
تصمیم سختی گرفتم این که دیگراز هیچ کس متنفرنباشم. نه از آن مردی که اسمش در شناسنامهام بود نه پدرم نه..
میدانستم بادلی پرازکینه نمیشود زندگی ساخت.. به خودم گفتم اصلاً فرض میکنیم هیچ گاه آرزویی در مورد زندگی مشترک نداشتی مگرهمه دنیا شوهر آدم است. بیا از آن جایی که هنوز ته مانده امیدی داری شروع کن. از درس و دانشگاه.
1 ترم به طور فشرده درس خواندم. توانستم معدل الف شوم. به استادانم ایدههایم را در زمینههای ارائه دادم. وشروع به مقاله نویس کردم. این شروع زندگی امیدوارانه من بود. موفقیتهایی که پس از 4 سال ناامیدی بود ذهن من را نسبت به زندگی عوض کرد. دوست داشتم بیشتر بنویسم. اما فقط 500 کلمه!
آرزومیکنم هیچ گاه ازدواجی مدل من صورت نگیرد. اما میدانم که خیلی زیاد است! برای آنها میگوییم که کنار آمدن با مسائل هم یکی از هنرهای زندگی هست. وخب قطعاً همه خوشبختی در داشتن شوهر خوب نیس. و در نهایت این که من مسئول زندگی وشاد بودن و خوشبختی خودم هستم!
داستان ششم
نویسنده : سرکار خانم آرزو جهانی
سال 94 یعنی سال دفاع از پایان نامه کارشناسی ارشد . وای که چقدر فراز و نشیب داشت برای من. هر کی از تز ارشدش دفاع کرده میفهمه من چی میگم . میتونم بگم بخش اعظم سال 94 برای من حول محور پایان نامه گذشت. چقدر قشنگ از هفته دوم فروردین 94 تحقیقم را شروع کردم اما دیری نپایید که وقتی بعد عید دانشگاه باز شد و استادم گفت که باید رویکرد کارم را عوض کنم همه چیز بهم ریخت و من شدم یه دانشجوی سرگردون که نمیدونستم چطوری باید کار جدیدو پیش ببرم. تقریبا چندین ماه قفل شده بودم و هیچ کاری را از پیش نمی بردم. پایان نامه واقعا حوصلم را سر برده بود، همش میگفتم اه این لعنتی چرا تموم نمیشه، کاش اخراج شم از دانشگاه دیگه نخوام پایان نامه بنویسم یا کاش امام زمان ظهور کنه دیگه پایان نامه بره پی کارش و از این افکار مزخرف.
تو مدت چهار ماه بهار و تابستون کلی گشتم و تفریح کردم و زیارت کربلا رفتم اما سراغ چندانی از پایان نامه نگرفتم فقط 15 مرداد 94 یک مقاله کنفرانسی از موضوع پایان نامم داده بودم که 8 آبان جوابش اومد که مقاله من پذیرفته شده. شهریور 94 زمانی بود که قانونا ما باید چهار ترمه درسمون تموم میشد و دفاع میکردیم اما به جز تعداد خیلی معدودی که در مهلت مقرر دفاع کردن بقیه برگه تمدید تحصیلی اول را پر کردن که منم با روحیه ای که داشتم جزو تمدیدی ها بودم. از 8 آبان که نتیجه پذیرش مقالم اومد یهو ورق برگشت با خودم نشستم فکر کردم دختر دیگه شورشو درآوردی بیخودی چرا این ماجرا را کش میدی بالاخره که چی باید زودتر دفاع کنی، این همه زحمت کشیدی ارشد قبول شدی حالا الکی با بهانه ی حوصله ندارم داری همه چی را خراب میکنی، بیا و این حس نفرت به پایان نامه را بذار کنار و به جاش حسابی عاشقش شو و دوستش داشته باش. از 8 آبان واقعا حالم خوب شده بود حس خیلی قشنگی به موضوع و پایان نامم پیدا کردم و دیدم وقتی کاری را دوست داشته باشی چقدر میتونی راحت جلوش ببری و در آن موفق باشی. طوری شده بودم که به دوستانم که مثل ماههای قبل من خسته و کلافه از پایان نامه بودن انگیزه های مثبت و روحیه میدادم اونا رو هم با خودم جلو میبردم . خیلی قشنگ و معجزه آسا فقط با تغییر نگرشم نسبت به کاری که میکردم پایان نامه ام را در مهلت مقرر تمدید تحصیلی اول که تا پایان آذر بود و هیچ جریمه و کسری نمره نداشت مثل خیلی از دوستانم دفاع کردم و بسیار برام لذت بخش بود که همچنان شاگرد اول گروهمون باقی بمونم.
و همیشه این درس تو ذهنم میمونه تا چیزی را دوست نداشته باشی و بهش عشق نورزی نمی تونی کاری را از پیش ببری یا حداقل نمیشه خوب ادامه اش بدی. پس همیشه مثبت اندیش باش و به خاطر همه داشته هات شاکر.
داستان هفتم
نویسنده: سرکار خانم مینا
گلابتون عزیز و دوست داشتنی من. تو انرژی بخش و منبع الهام من در زندگی هستی. هر گاه که افسرده و غمگین یا بی حال و حوصله میشم، با نگاهی به نوشته های زیبا و حرفهای از دل برآمده ات دوباره شاد و مسرور می گردم. حالا میخوام شما رو در یکی از موفقیت های سال 94 خودم شریک کنم. من دانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت هستم و به یاری خدا به زودی قراره شاغل بشم اما همیشه تو وجودم یک خلاء احساس میکردم. دوست داشتم جدا از درس و کتاب و کارهای روزمره یه کار هنری که از دلم بربیاد و به دل بشینه رو یاد بگیرم و انجام بدم. یعنی این بخش از وجود من همیشه خالی بود بخشی که دوست داشت به دنبال یادگیری هنر بره. این اتفاق در مرداد 94 برای من افتاد. من هنری آموزش دیدم به نام نمد دوزی که یک جور عروسک سازی با پارچه های رنگیه. به لطف خدا و با پشتکار خودم ظرف مدت کوتاهی حدود دو سه ماه چنان در این هنر حرفه ای شدم که باور کردنی نبود. فهمیدم در این هنر استعداد خاصی دارم پس پرورشش دادم. الان حتی بدون الگوی آماده می تونم با دیدن یک عکس، خودم الگوی اون رو بکشم و درستش کنم. گلابتون نمی دونی غرق شدن تو دنیای رنگی پارچه ها و نمد و نخ های رنگی و نگین و مروارید چه حال خوبی بهم می ده و سرحالم می کنه. وقتی که این هنر زیبا رو آموزش دیدم، دو نمایشگاه برگزار کردم و اجناسم رو برای فروش در اونجا گذاشتم که خدا رو شکر مشتری زیادی هم داشتم. بعد یکسری از کارهام رو به دوستان دانشگاه و خوابگاه هم نشون دادم. انقدر خوششون اومد که اینجوری هم چند تا سفارش گرفتم و تحویلشون دادم. تعدادی از نمونه کارهام رو هم به یک مغازه ی عروسک فروشی برای فروش سپردم و کارهام پشت ویترین گذاشته شد و فروش رفت. گلابتون من نیاز مالی ندارم اما همین که می بینم مردم از هنر من و از محصولی که من با دستای خودم درست کردم خوششون میاد و حاضرن به خاطرش پول پرداخت کنن، خیلی خوشحالم می کنه و حس مفید بودن بهم میده. حالا من این هنر رو ادامه میدم و در کنار درس و کارم این هنر رو هم دنبال می کنم. چون انجامش بهم آرامش میده و دلگرمم می کنه. از تو دوست عزیزم بابت همه کمک هایی که به مردم مخصوصا خانمها می کنی، بی نهایت سپاسگزارم و دوستت دارم.
داستان هشتم
نویسنده: سرکار خانم پریچهر
آناهیتای عزیزم بانوی سرشار از انرژی و عشق و عاطفه
سلام مرا از پس قلب بیقرارم پذیرا باش و تبریک مرا به مناسبت فرارسیدن بهار فصل دل انگیز دلها قبول کن. خانم دکتر عزیزم بانوی سراپا خوبی من یک زن مطلقه هستم. نمیدانم شنیدن و خواندن این کلمه تلخ چه حسی را بر قلب مهربان و عواطف رقیقت وارد میکند اما اطمینان دارم وقتی بخوانی و بدانی چگونه زنی هستم نظرت عوض خواهد شد. گل بانو جان من در تاریخ 1/2/92 پس از 5 سال زندگی مشترک از همسرم جدا شدم. همسری که همچون یک بذر در باغچه دلم کاشته بودم و با دست پرمهر خودم آبش داده بودم. همسری که در زندگیم برایش از جان و دل مایه گذاشتم و هر روز و هر شب تلاش کردم تا زندگی را که به سختی و مخالفتهای بسیار پا گرفته بود حفظ کنم اما نتیجه مدتها تلاش مداوم من چیزی جز فروپاشی این پیوند نبود. زندگی من قصهای بس دراز دارد که نمیخواهم با صحبت در این زمینه ابرهای خاکستری غصه را در چهرهات ببینم. من هرگز هیچ تصوری از دوران پس از جدایی نداشتم. اما چیزی که به یاد دارم این است که تا چندین ماه پس از وقوع این حادثه فقط میگریستم و غصه میخوردم. البته نه از سر عشق و محبت به زندگی و همسر سابقم چرا که جز غول دهشتناک نفرت از آن زندگی چیزی در دلم باقی نمانده بود بلکه بخاطر اینهمه بردباری که در اوج قدرناشناسی هدر شده بود، اما چه جای عیب من باید دوباره سر پا میایستادم بلافاصله در آموزشگاهی بعنوان مدرس زبان انگلیسی مشغول بکار شدم و همزمان ترجمه هم میکردم و در این مدت با تکرار جملات زندگی بخش و مطالعه مقالات امید آفرین شما سرانجام توانستم بر غول قدرتمند یاس و افسردگی غلبه کنم با خودم گفتم مگر خودت نخواستهای از آدمی که همیشه حالت را خراب میکرد تا ابد دور بمانی؟ پس دیگر چه جای گله و شکایت است؟ باید بایستی و استوار باشی باید بجنگی و مقاومت کنی. روزهای طلایی در انتظار توست خورشید خوشبختی تو غروب نکرده است تو هنوز هم میتوانی مثل تمام دوران تحصیل دختر برجسته و با استعدادی باشی فقط کافیست اراده و پشتکار به خرج بدهی. آری من موفق شدم در سال 94 بر بحران طلاق پیروز شوم حتی خبر ازدواج مجدد همسر سابقم هم نتوانست مرا از پا در آورد. البته ناگفته نماند که در این مدت احساس تنهایی زیادی میکنم و دوست دارم معجزه عشق شامل حالم بشود به همین دلیل کتاب ازدواج مثل آب خوردن آسان است را از نویسنده محبوبم خریداری کردم و آن را سه بار به دقت خواندم و اکنون در مرحله انجام تمارین آن (مشاهده آلبوم عکس) هستم. در پایان بابت این همه حال خوب و امدادهای غیبی که به من هدیه کردی تا ابد سپاسگزار شما هستم. من به تواناییهای خودم ایمان دارم چرا که همه ما انسانها شایسته بهترینها هستیم. گلی جانم دعای خیر من و خانوادهام همیشه و همه جا بدرقه راه شما و خانوادهات است.
به امید دیدار.
داستان نهم
نویسنده: سرکار خانم رحمانی
ازمون سنجش شرکت کردم و حداقل شش هفت ماه وقت و انرژی زیادی گذاشتم.
سالی که برای کنکور ارشد خوندم و در بهترین دانشگاه دولتی شهرم قبول شدم دبدم واقعا به رشتم علاقه دارم و از همون ترم اول تصمیم کرفتم برای دکتری برنامه ریزی کنم ،منابع رو پیدا کردم و با وجود پسرم از تابستون همون سال شروع به خوندن کردم. مادرم بیماری خیلی سختی گرفت و دوماه از برنامه ام عقب موندم و غیر از تمام روزهایی که به خاطر پسرم و دردسرهای روزمره زندگی عقب مونده بودم .
پدربزرگم هم به رحمت خدا رفت و تا چهل روز درگیر مراسمهای مختلف بودیم.ترم سوم ارشد هم رسیده بودم که باید پروپزالم. رو تحویل میدادم و امتحانات پایان ترم و....
خدا رو شکر رسیدم به ازمون و با عشق و علاقه زیاد ی تونستم ده دقیقه ده دقیقه در روز درس بخونم والحمدلله مرحله اول پذیرفته شدم و بعد از مصاحبه که خرداد برگزار شد شروع کردم به نوشتن پابان نامه به صورت جدی اما خیلی خسته تر از اون بودم که بتونم پایان نامه ام رو سریع جمع کنم و هی کشش میدادم تا اینکه اواخر مرداد نتایج امد و نوشته بود مردود
هم خوشحال بودم که نباید پایان نامه ام رو با عجله بنویسم و وقت دارم و هم ناراحت بودم که وقتهایی که درسهام رو که باعشق خونده بودم هدر رفتن
بعد از یک هفته کارنامه تفصیلی رو دادن دیدم علت مردود شدن رو غیبت زدن و من دهنم باز مونده بود که چرا درحالی به مصاحبه رفتم ،غیبت خوردم.
خلاصه بعد از یه پاسکاری عمیق بین دانشگاه و سنجش به مسئولی رسیدم که خدا بهش ان شالله خیر دنیا و اخرت رو بده پیگیری شد و معلوم شد دانشگاه مقصر بوده و گپیا اسم من و فرد دیگه ای از رشته دیکه رو عمدا حذف کردن
و تازه اول مهر نتیحه مصاحبه من رفت سنجش تا ببین من قبول شدم یا نه و خلاصه هفتم مهر اعلام شد پذیرفته شدم و یووووووووهوووووووو
هنوزم به یاد اون روز که میافتم هیجان زده میشم و خدا میدونه چه زجری کشیدم تا پایان مه ام رو دفاع کردم و از بیست و پنجم مهر سرکلاس رفتم در عین ناباوری...
خدایا شکرت که همیشه دستم رو گرفتی ،شکرت،شکرت
داستان دهم
نویسنده: سرکار خانم مغناطیس پول
سال 94 را خیلی دوست دارم، نقطه عطفی در زندگی من بود.چرا؟ چون بالاخره از فکر و خیال دست کشیدم و "اقدام" کردم.من مطالعه در زمینه موفقیت را دوست داشتم، تا حدی به نکات آن عمل میکردم اما چندان جدی نبودم و معمولا بعد از مدتی انگیزهام را از دست میدادم.در اواخر شهریور سال گذشته با خودم تصمیم گرفتم یک کار جدی کنم و بصورت مرتب به تمریناتم عمل کنم، باید از جایی شروع میکردم.وضع مالی ما متوسط بود اما خیلی خوب هم نبود و بدتر اینکه تمام درآمد ما از کار من و همسرم به دست میآمد و این یعنی اگر ما در شرایط کاری دچار مشکل میشدیم بحران جدی برایمان پیش میآمد واین موضوع مرا خیلی اذیت میکرد، یک دفعه ذهنم جرقه زد. اگر مجبور بودم نتیجه کارم را به دیگری میگفتم مجبور میشدم منظم و مرتب باشم. دست به کار شدم و وبلاگ "مغناطیس پول" را راه اندازی کردم. بچه های وبلاگ نویس میدانند ارائه مطالب به طور منظم چقدر سخت است، گاهی مریضی، گاهی حوصله نداری، گاهی کار زیاد داری و هزار بهانه دیگر اما من میخواستم موفق باشم و شدم.نتیجه کار عالی بود: نقاط ضعف و قوتم را شناختم، هدف گذاری کردم، با دنیای سرمایه گذاری آشنا شدم و توانستم منابع درآمد انفعالی خودمان را گسترش بدهم، طراحی سایت را یاد گرفتم، با علایقم آشتی کردم و دنیاهای جدیدی را شناختم.هر هفته به خودم جایزهای میدادم، هرچند کوچک، اما همیشه حواسم به خودم بود.خیلی وقتها تصور میکردم شما عزیزانم ایستاده اید و دارید مرا تشویق میکنید و قند در دلم آب میشد. این روزها اخلاق و رفتارم بهتر شده، با خودم مهربان تر شدهام ، فکرها و ایدههای جدیدی به ذهنم میرسد،دیگر غصه نمیخورم و هر روز هدف و انگیزهای دارم.داستان کامل مرا میتوانید در وبلاگم بخوانید اما اگر درگوشی گوش کنید گیس گلابتون یکی از بزرگ ترین الگوهای من برای راه اندازی وبلاگم است. من او را از زمانی که وبلاگ داشت میشناختم، افت و خیز او را دیده بودم و داستان موفقیت و شکست او را لحظه به لحظه دنبال میکردم.خودش بود، خالص و ناب. چه وقتی غم داشت و چه وقتی شاد بود، خودش بود. غلو نمیکرد. نمیخواست بگوید همیشه موفق است و نمیخواست با داستان غمهایش دل خوانندههایش را به دست آورد. وقتی دیدم او توانسته با اینکار موفق شود و به مشکلاتش غلبه کند من هم دست بکار شدم. من واقعا آرزو دارم بتوانم در این کار موفق شوم و راهی را پیدا کنم تا تمام دختران، زنان و مادران سرزمینم بدون دغدغه بتوانند استعدادهایشان را کشف کنند و در جامعه حضور داشته باشند و در کنار خانوادههایشان شاد و سرخوش زندگی کنند و لذت ببرند.
آدرس وبلاگ مغناطیس پول: http://moneymag.blogfa.com
داستان یازدهم
نویسنده: سرکار خانم آسیه حیدری
قصه زندگی من از چه روزی تغییر کرد؟!!
از روز اولی که گیس گلابتون یک وبلاگ بود من همراهش بودم. کتاب ازدواج اسان تهیه کردم و مقاله های مدیریت مالی را می خوندم اما در زندگیم تغییر خاصی حاصل نشد.
تا اینکه یکروز گرچه خیلی دیر اشکال کارم را فهمیدم.من همیشه ادم ایده ال گرایی بودم دنبال تغییرات بزرگ بودم. دنبال یک مرد فوق العاده یک شغل معرکه .
اما اسفند 93 تصمیم گرفتم موفقیت بزرگ را رها کنم از کوچیک ها شروع کنم. پس کارهایی کردم که محال بود قبلا انجام بدم. به همه اعلام کردم می خوام ازدواج کنم و شب چهارشنبه سوری هرچیز بدی از زندگیم تو ذهنم بود را نوشتم و ریختم تو اتیش و از روش پریدم و رو کردم به مادرم و گفتم خودت اماده کن من تا خرداد ازدواج می کنم!! و قرار 94 بهترین سال زندگیم باش
اما همه چیز به سادگی حرف زدن نیست. غیر از کتاب ازدواج اسان کلی مقاله و کتاب راجع به رفتارهای غلطم در مراسم های اشنایی خوندم و از شدت زیادی اشتباهات وحشت می کردم اما ناامید نشدم من از تنهایی خسته شده بودم و دیگه مصمم بودم. تا اینکه در ده فروردین دوستی تماس گرفت و گفت مردی که قبلا در یکی از دیدارهای که مث اکثر دیدارهام فراریش داده بودم خواسته دوباره همدیگر را ببینیم.اه عالی بود یک شانس برای اینکه اموخته هام را امتحان کنم !!
لباس مناسب پوشیدم. مناسب هیکلم و مرتب و ارایش کرده!!!چه عجیب!!! کنایه نزدم اجازه دادم طرف مقابل از خودش به راحتی تعریف کن. تو چشمهاش نگاه می کردم.سعی می کردم لبخند بزنم به پیشنهاداتش افرین می گفتم و از حرفهاش سریع قضاوت نکردم و بهش برچسب نزدم. وارد سوالات خصوصی خارج از جلسه اول نشدم و از همه مهم تر به خودم اجازه ندادم شوخی ها و حرف های سطحی و خط قرمزی بزنم تا طرف مقابل را به دست بیارم!!!در عین تعجب به عنوان یک ازمایش امده بودم سر قرار اما متوجه شدم مرد معمولی قبلی این بار چقدر فوق العاده تر به نظر میاد!!!
من در ده اردیبهشت نود و چهار با مردی شایسته ازدواج کردم مردی که تونستم خوبیاش ببینم و پشت رفتار معمولی اش یک مرد خارق العاده را دیدم. اما باز هم قصه ادامه داشت. متاسفانه برخلاف قصه های دوست داشتنی که تا اخر عمر به خوشی زندگی کردند دو روز بعد ازدواج با تمام وجود احساس فلاکت کردم چون تمام مشکلات ارتباط امد جلو چشمم!! اعتراف می کنم خیلی از خاطرات گیس گلابتون را خوندم خاطراتی که از دعواهای اول ازدواج گفته بودید و اینکه موفق شدید بر انها غلبه کتید. پس شروع کردم.تصمیم گرفتم مسئولیت انتخابم را بپذیرم .دوباره کتاب خوندم مشاوره رفتم روش های مختلف را امتحان کردم و باز هم تغییرات اندک اندک پیدا شد و من دلگرم.
جالب که در کنار این دغدغه ها من سال مالی عالی داشتم بعد این همه مدت تازه یاد گرفتم کارهای ارزشمند با حقوق خوب را میشه داشت در حالی که مجبور نباشی ساعت ها از وقتت را هدر بدی یاد گرفتم این جور کارها را قبول کنم و برای وقت و انرژی و درامدم ارزش قائل باشم. من امسال کتابی که مدت ها بود پشت گوش انداخته بودم را نوشتم البته هنوز چاپ نشده!
سال نود و چهار بهترین سال زندگی من شد چون فکر می کنم من در این سال قوی تر و متعهدتر شدم!!از نظر خودم قصه زندگی من از نو شروع شده!