گیس گلابتون: من تعریف کردم در همایش زن جذاب چه گذشت.یکی از دوستان شما با قلم شیرین خود این حکایت را از منظر خودش تعریف کرده است:
حالا من تعریف کنم. حساب کردم که اگر بخواهم بروم هفت تیر و از آنجا با دو تا تاکسی تا محل همایش زن جذاب بیایم 1 ساعت طول میکشد و با فرض اینکه صبح پنجشنبه شاید تاکسی های خطی نباشند و مسائل متفرقه 15 دقیقه هم اضافی در نظر گرفتم. فکر میکردم همایش قرار است ساعت 9 شروع شود، برای همین ساعت 7 از خواب بیدار شدم. ولی بعد که میخواستم آدرس را دوباره چک کنم فهمیدم ساعت 10 شروع میشود و با خوشحالی نیم ساعت دیگر خوابیدم. ساعت 8:15 دقیقه از خانه حرکت کردم و برخلاف انتظارم هم تاکسی بود هم مسافر، هم ترافیکی در کار نبود برای همین ساعت 8:40 دقیقه میدان هفت تیر بودم. فکر کردم حالا چکار کنم این وقت صبح؟ مغازه ها هم بسته بودند و تک و توک داشتند تازه کرکره ها را بالا میزدند. به نظر من این خیلی عادت بدی است که مردم فکر میکنند مغازه ها قرار نیست صبح زود باز شوند و فرآیند خرید و فروش باید از نزدیک ظهر شروع شود. بهرحال تصمیم گرفتم تا میدان سپاه پیاده بروم. وسط راه یک خانم پیر بسیار زیبا از من خواست که قبض هایش را برایش با عابر بانک پرداخت کنم. خب در مواقع عادی من هیچوقت در خیابان آنقدری وقت ندارم که در صف عابربانک بایستم و قبض های مختلف کسی را پرداخت کنم ولی آنقدر آن خانم زیبا و موقر و مهربان بود که توی دلم گفتم چقدر خوب که زود رسیده ام و کلی وقت دارم. قبض های خانم زیبا را پرداخت کردم و آنقدر این خانم دعاهای زیبایی برایم کرد که با قلبی شاد و پر از انرژی راهم را ادامه دادم. من در دانشگاه امیرکبیر درس خوانده ام و بارها و بارها مسیر خیابان طالقانی تا هفت تیر، انقلاب، سپاه و ... را پیاده یا با تاکسی رفته ام. اما برای اولین بار یک خانه ی دو طبقه ی قدیمی در تقاطع خیابان طالقانی و مفتح دیدم که دلم را برد. حیف که خانه را شکسته و نیمه ویران رها کرده بودند. کاش خانه ی من بود. یک تبلیغ گنده ی تلویزیون رنگی بلموند که فکر کنم اقلا برای 40-30 سال قبل باشد هم دیدم که کلی روحم شاد شد. خلاصه با وجود پیاده روی آرامم بازهم ساعت 9 رسیده بودم به محل همایش. خیلی گرسنه بودم صبحانه ی مختصری که خورده بودم حین پیاده روی هضم شده بود. رفتم دنبال یک بقالی گشتم و شیرنارگیل دنت خوشمزه ای خوردم و بالاخره ساعت 9:15 دقیقه وارد سالن شدم. یک خانم خیلی خوش قد و بالای زیبا اسمایلی و فرم ارزیابی ام را تحویل داد و توضیح داد که باید این اسمایلی بانمک را به خودم وصل کنم. من هم فتبارک الله گویان در دلم اطاعت کردم و بعد فهمیدم این خانم زیبا خواهر خانم دکتر است. بعد که یک جای مناسبی در ردیف دوم یافتم تازه دیدم اااا خانم دکتر روی سن است. خیلی یواش گفتم ا سلام خانم دکتر! (بخدا بی ادب نیستم یواش گفتم) بعد توی دلم فکر کردم که چقدر خانم دکتر شبیه خانم دکترهاست. بعد دوباره توی دلم گفتم چه روسری خوشگلی. یکمی بیشتر نگاه کردم و گفتم چه خوشگل. بعد یک خانم کم رو سمت راستم نشست و یک خانم موقر و خوشرو که از مشهد آمده بود سمت چپم نشست (ریحانه خانم اگر اینها را خواندی تایید کن که من بهت گفتم خانم دکتر از عکسهایش خوشگل تر است تا هی فکر نکند موهایش چرب بوده و پیشانیش برق میزده و الخ). خلاصه فیلم که قرار بود پخش بشود مشکل نقص فنی پیش آمد. دخترکی که با خانم دکتر حرف میزد آنچنان شل و وارفته و بی مسئولیت بود که من به جای خانم دکتر حرص میخوردم. دلم میخواست بلند شوم بروم توی آن اتاق فرمان کذایی و بگویم آخر تو اصلا بلد نیستی یک فایل را از مسیر درستش پیدا کنی و اجرا کنی. کاری ندارم که اینجا چه کاره ای و مسئولیتت چیست ولی توی این دوره و زمانه هرکسی فیلم پلی کردن را بلد است دیگر. مگر میشود یک خانم جوان اینقدر در کار با کامپیوتر ناتوان باشد. همینطور داشتم خودخوری میکردم که نگاه کردم به چهره ی خانم دکتر و دیدم با اینکه لپ هایش از عصبانیت گل انداخته آرام و با لبخند نشسته است روی صندلی. بعد به خودم نهیب زدن به تو چه مردم چه جوریند دختر جان. از خانم دکتر یاد بگیر. خلاصه مشکل فیلم تقریبا حل شد و بعد از آن دیگر هی خندیدیم. موقع نهار هم آنقدر حرف زدن با دخترهای خوشگل واقعی و فهمیده و متین (که راستش را بخواهی پیدا کردن این تعدادشان کنار هم این روزها خیلی سخت شده) به من کیف داد که دلم نمیخواست زمان ناهار تمام شود و دوست داشتم همینطور بنشینیم و حرف بزنیم. خیلی روز خوبی بود. من قسمت های دوم و سوم فیلم را دیده بودم ولی این یکی را نگه داشته بودم تا بدون پیش داوری در همایش ببینمش. بین خودمان بماند این سلین خیلی در فیلم ها روی مخ من بود. اصلا از این دختر خوشم نمی آمد. حالا میدانم این همه خانم هایی که خیلی وقت ها در اطرافم میبینم و نمیفهمم چرا با اینکه اینهمه روی مخ من هستند اینهمه بین مردان کشته و مرده دارند چی دارند که من با اینهمه وجنات!! ندارم. قرار بود ساعت 5 عصر بروم کنسرواتوار تهران و کنسرت هم کلاسی های قدیمیم در آنجا را ببینم ولی همایش کمی دیرتر تمام شد و من هم اصلا دوست نداشتم از آن جمع جدا بشوم. یک ساعت سوال و جواب هم خیلی عالی بود. گرچه خیلی سوال ها جوابشان میان مقالات سایت بود ولی دو سه تا از سوال ها حرف دل خودم بود. متاسفانه سوالات بزرگی که بعد از دیدن فیلم و از قبل در ذهن من وجود دارند خودشان هم توی 3 دقیقه جا نمیشوند چه برسد به جوابشان. برای همین فکر کردم بهتر است چیزی نپرسم و در فرصت مقتضی یک سفر علمی تفریحی به بومهن بکنم. بعد از همایش دوست داشتم که بروم خانم دکتر را بغل کنم و بگویم خداحافظ ولی خب رویم نشد. سرم را انداختم پایین رفتم دستشویی (چون از صبح فرصت نکرده بودم بروم داشتم میترکیدم!) بعد هم دوباره پیاده رفتم تا هفت تیر و با خودم حرف زدم. من تقریبا ناچارم هر روز تا محل کارم رانندگی کنم. وقتی که دانشجو بودم که ماشینی در کار نبود. وقتی که تازه سرکار رفته بودم هم. بعد هم که از ماشین پدرم استفاده میکردم محل کارم مرکز شهر بود و ترجیح میدادم به جای افزودن به ترافیک با وسایل حمل و نقل عمومی بروم سرکار. حالا دو سالی هست از نعمت پیاده رفتن به مرکز شهر محرومم. میدانم خیلی ها میگویند خوشی زده زیر دلت، ولی من پیاده روی در مرکز شهر تهران را خیلی خیلی دوست دارم. پیاده رفتن و نگاه کردن به آدمها و مغازه ها و ساختمان های وسط شهر حال من را خیلی خوب میکند. حال من پنجشنبه هشتم مهرماه هزار و سیصد و نود و پنج خیلی خوب بود. ممنونم.