بانو جان بریم بابلسر، آخ جون بریم ...
این آخ جون بریم دو روز دوام نیاورد!! بانو جان چرا؟ فرمودند که هفته دیگه برنامه دارم و میخوام این جمعه استراحت کنم و قس علی هذا.
چشمان من از پشت تلفن تنگ و گشاد شد که خوب تو هفته بعد استراحت کن و شما 7 روز خدا رو فرصت داری پدر جان و خلاصه آمار زمان خواب و استراحت دادم و کلی لگاریتم و انتگرال گرفتم و بالاخره بانو گفت آقا شما دوست داری یا به خاطر شخص ما می ایی؟
فرمودیم البته شما رو دوست داریم ولی خوب دل مبارک هوس شمال کرده از عشق شمال تب و لرز کرده و ...
خلاصه بانو دل به کلام ملوکانه سپرد و بله رو داد و قرار شد راه بیفتیم پنجشنبه بسمت شمال و بابلسر.
آخ جون بانو شروع شد و اول راه رو با رستوران شازده ماهان و صبحانه آن تصور کرد و دریغ از زیبایی طبیعت و جاده شمال وقتی پای شکم قد علم میکنه.
نماز صبح رو خوندیم و دیدیم به به بانو بیدار تشریف دارن ، و گفتیم حرکت و بانو تصدیق کردند و حرکت کردیم
کوله پشتی بر پشت و وسایل لازم و کیف پیک نیک بر کول بنده مبارک و بانو رو چند وسیله سبک سپردیم و بر مرکب راهوار سوار شدیم و یا الله به امید شما.
جاده هراز خلوت بود و رفتیم تا به سر منزل مقصود ابتدایی بانو رسیدیم
شازده ماهان
ماشین رو پارک کردیم و به قصد عبور از عرض جاده ، بانو که کلا در اینگونه موارد بسیار بسیار و بسیار و البته بسیار بسیار محتاط هستند دستان مبارک بنده رو گرفتند و فرمودیم بانو جان تا ماشین نیامده بدویم.... که چشمان مبارکتان روز بد نبینه. چرا
بانو که کلا در اینگونه موارد بسیار محتاط هستند انگار خشک شدند و دست و بدن و پا فرمان نبردند. چرا که پا حرکت کرد ولی بدن نه و در نتیجه پای مبارک به کمی بلندی آسفالت گیر کرد و بانو نقش زمین شد و دست بانو در دستان بنده در وسط جاده.
تغییر رنگی دادیم به سفید دیوار در وسط جاده و بانو وسط جاده. از حرکت باز ماندیم و فلجی موقت و نالان به ناله یا آقا امام زمان و تکرار نام مبارک آقا تا بالاخره بانو بلند شد و اسیب دیده از کتف و پا. کشان و لنگان به طرف دیگر جاده رسیدیم و الهی شکر به خیر شد.
وارد رستوران شدیم ، ظاهر بانو دارای دو معنی بود:
درد کتف و پا از طرفی و کشش بینهایت برای خوردن صبحانه ایی جانانه. چرا که بانو به مقصود اولیه رسیده بود در کنار یار نباید رخ زرد نمود.
خنده ایی تحویل داد و بلافاصله سراغ منوی صبحانه رفت چشمهای گرد شده از هیجان بی وصف جهت تناول این صبحانه املت اسپانیایی.
هیجان بانو جان یا همون گردو دوامی نداشت که گارسون بانو رو از وصال یار محروم کرد و گفت نداریم و فقط ژانبون کالباس املت شده.
شصت مبارک خبر شد که گردو نباید بخوره ولی مهر بر لب نهادیم و سکوت رو بر پیشنهاد منفی ترجیح دادیم. خود خودمان هم سرشیر و عسل دستور فرمودیم.
وقتی غذا را آوردند شصت مبارک گفت دیدی گفتم. و عجب املتی بود. طبق عادت مالوف غذای مبارک رو رد دلبر کردیم و گردو سرشیر عسل خورد و بنده املت چپر چلاق.
دیدم خیر امکان تناول نیست و بهتر است ظرف غذایی بگیریم و این معجون من دراوردی رو تقدیم سگان ولگرد کنیم که حضوری پررنگ در صحنه اطراف شازده ماهان این رستوران غبار غم و کپک گرفته داشتند.
با مبلغی شگرف از رستوران خروج کردیم و بانو نا سیر و دردناک به سمت ماشین رفتیم. بانو فرمودند که خودشان عبور از جاده را تقبل میکنند و دست بر قدم و زانوی مبارک خود خواهند نهاد و نهادند.
با کپسول ژلوفن در ماشین از بانو پذیرایی کردیم.
کمی موچ موچ کردیم و سوت زدیم تا شماری سگ به سمت ما آمدند گویی برنامه از قبل برایشان مشخص بود که مسافران بین راه غذای این رستوران رو نخورده به سفره این عزیزان واریز میکنند. القصه این معجون یک لقمه سگ گرسنه حال شد و نوش جان امیدوارم دچار التهاب روده و بیرون روی نشده باشه.
ره سپردیم تا جنگل آمل ، جاده هراز دو قطبی هست همه یا هیچ. سبزه و یا خشک
شروع سبزی از جنگل آمل شروع شد و خدایا چه زیبایی و چه زیبا آفریدی. در حال رانندگی شکر الی الله عرض کردیم و ......
حوالی 11 به بابلسر و شهرک مورد دلخواه بانو رسیدیم. بانو فرمودند شغل مبارک و بگو و بگو که میخواهیم از ویلاها بازدید داشته باشیم.
ضمن تشکر از راهنمایی بانو ، چرا که اگر نمی فرمودند مانده بودم در پشت دروازه مادر فولاد زره دیو چه باید بکنم.
القصه با زبان شیرین گفتار خویش و با کلامی بس مشروحتر و دلرباتر به نگهابان گفتیم که بله.
بلافاصله تماس گرفتند و از ابواب جمعی خواستند جهت راهنمایی به قدوم مبارک تشرف شوند.
بانو خوش خوشانشان شده بود و نمی دانست چرا که گفتیم دلبرا ببوی که بوی بهار نارنجه و تازه بانو به صرافت بو فتادند و گفتند
آره راست میگی ای جانم...
متصدی رسیدند و در رکاب ما جهت معرفی شهرک ره سپردیم تا به کلبه ایی رسیدیم ویلا نام خبر از قدمت 40 ساله ولی زیبا.
بانو جان هیجان زده از رسیدن به وصال دیدار مجدد سالهای قبل و اینکه به دنبال تکرار خوش سالهای بچگی. کودکی به دنبال پدر جهت دریافت اسباب بازی خاطره انگیز و نقش پدر فداکار رو بازی کردم و ویلا رو تحویل گرفتیم.
مقدمات کار تمام شد جهت سرو مرحله بعدی یعنی ناهار، بانو دست به کار شدو از متصدی ویلا آدرس رستورانی رو گرفتند.و چه رستورانی به به مجلل و شیک و خوش غذا.
غذا کمی دیر سرو شد ظاهرا ما را فراموش کردند و تذکری دادیم تذکری. 4-5 تا گارسون دویدند که اگر غذای اینارو الان ندید ما رو می خورند. ترس در چشمانشان حلقه زده بود و القصه غذا آمد.
ما که مطمئن نبودیم که غذای خودمان را باید بخوریم یا بانو را. و البته طبق روال زندگی و صرف غذا در اکثر رستورانها.
بانو سفارش غذای ما رو خوردند که اوزن بورون بود. و ما غذای بانو که ماهی سفید برشته و خوشمزه.
صد البته قصه به قرار ساده بالا نبود چرا که بانو را دیدیم که با ماهی سفید نگون بخت دست رشته بازی میکنه و کاملا منتظره تا کلامی از دهان مبارک من بشونه و شنفت و برقی جهنده چون برق آسمانی از دیدگان زیبایش گذشت. و بانو شتابان به سمت اوزون برون بنده آمدند.
نوش جان خوش باشی بانوی نازنینم
بعد از صرف نهار به چند فروشگاه سر زدیم و بانو خرت و پرتی خرید و بله
دریا ، دریا این بی نهایت آرامش من البته بعد از کوه.
کنار دریا رفتیم و بر سنگی هر کدام جلوس کردیم و با این عظمت الهی خود گرم گفتگو شدیم. بو کشیدیم و دیدیم لذت بردیم ، ذهن رو خالی کردیم و .... الهی شکر.
مست مست شدیم از عشق و زیبایی از عظمت و بزرگی و ....
کمی با بانو در شهرک طی طریق کردیم و بانو انشایی از کودکی زیبای خود و خاطرات نابش برای من تقریر کرد و من سرشار شوق از شوق دلبر نازنینم.
کلام شیرین بانو کم کم رو به انتها می رفت و احساس خستگی کردیم و جهت استراحت و کمی قیلوله راهی ماوای ویلا نما روان شدیم.
به همراه بانو قبل اعزام به ویلا به سوپری شهرک رفتیم و تنقلاتی خریدیم و از جمله بستنی. بستی با طعم سوهان و بانو بستنی قیفی.
از سوپری که خارج شدیم به ما فرمودند خیلی خوشمزه است...
و بستنی را با بانو شریک شدیم. و نوش جان.
این نوش جان سوم.
وارد ویلا شدیم نشدیم به روی بالین افتادم و خسبیدم ، خسبیدنی.
شب به همراه بانو دوباره به ساحل دریا رفتیم. دریا خروشان ، عجیب سرد شد که بالاپوش یا همان کاپشن را از تن برون کردیم و بسمت بانو گرفتیم و بانو دست رد نزد و پوشید. ده دقیقه ایی سرما را تاب آوردیم و بانو در جوف بالاپوش سرخوش از لمس صدا و عظمت و بوی دریا.
ما که در سرما غوطه ور بودیم اعلام کردیم بانو جان پبش بسوی ماشین که دیگه قابل تحمل نیست.
به ویلا رسیدیم و خوابیدیم. مست از بوی بهار ، بوی زندگی ، بوی آرامش طبیعت.
الهی شکر.
صبح بانو زودتر بلند شد و به قصد پیاده روی رفت و رفت خوش خوشان عین بادبادک تو هوا راه می رفت و من از دیدن یار زیبا سرخوش.
محو تماشای رفتن یار و چه لذتی که بال زدن یار در اطرافت میبینی و ....
حدود یکساعتی بانو رفت و من سرگرم صحبت با طبیعت زیبای شمال و بوی وصف نشدنی بهار نارنج.
ویلا رو تحویل دادم و بانو سر رسید گفت من نمیام شما برو. دلش نمی آمد به این زودی ترک کنه اونجا رو.
ولی شگفتی گرسنگی بر رویای ماندن غلبه کرد و گردوی گرسنه همراه پدر به راه افتاد.
قبل از صرف صبحانه به بانو گفتیم تا فریدون کنار بریم و رفتیم و دیدیم کاملا متحول شده این شهر و نشانی از خاطرات دوران کودکی نبود.
به رستورانی رسیدیم. املت و نان و پنیر و تخم مرغ پخته و به به نان پلاستیکی به نام نان بربری.
میل کردیم و چسبید.
وارد شهر بابلسر شدیم شهر خاطات کودکی من لذت میبرم از رودخانه بابلسر.
دقایقی نشستیم و به بازار بابلسر رفتیم و سیر و مربا و .. خریدیم . حرکت به رودهن.
جاده خلوت و زیبا. با گردوی جان گپ و گفتی کردیم و لذت بردیم تا رسیدیم.
تمام . سفر یکروزه
نویسنده: دکتر ساسان جاودانی (همون آقای شوشو)
همین حکایت به قلم گیس گلابتون را در این مقاله بخوانید: سفری با عطر بهارنارنج