من قبل از ازدواجم دنبال پیدا کردن یه پسر خیلی خوب بودم که پدرم تاییدش کنه . یه جورایی میخواستم که خودم پیداش کنم چون راستش تا به سن22سالگی خواستگار خیلی خوبی نداشتم
بعد از اینکه چند باری مورد تمسخر پسرایی قرار گرفتم که روز اول با نیت ازدواج پیشنهاد دوستی بهم میدادن اما بعد از مدتی چیز های دیگه ازم میخواست تصمیم گرفتم دیگه واقعا بی خیال ازدواج اینطوری بشم ..
خودم رو سپردم به سرنوشت و دیگه خودم دنبال پسر خوب نرفتم اگر چه هنوز خواهان ازدواج بودم
بعد از چند ماه یک خواستگار اومد که با شرایطی که داشت قبولش نکردم با اینکه پدر و مادرم خیلی تمایل داشتن باش ازدواچ کنم
تا اینکه مادر و پدرم به منزل یکی از دوستان قدیمی پدرم رفتن و اونجا پسر بزرگ این خانواده رو دیدن و پدرم به شوخی از اون پسر تعریف میکنه و به دوستش میگه که دخترم خواستگار داشت اما اخلاقش مناسب نبود قبول نکرد
بعد از چند روز دوست پدرم به یکی از پسرای فامیلشون من رو برای ازدواج پیشنهاد میده اما پسر خودش به مادرش میگه اگر بابا فکر میکنه دختر دوستش دختر خوبیه چرا برای من نریم خواستگاری و اینطوری میشه که میان خواستگاری و بقیه ماجراها
جالب اینجاست که من اون خانواده رو قبلا دیده بودم به جز همین پسرشون که الان همسرمه . یعنی حتی رفت و امد خانوادگی هم داشتیم اما هیچ وقت قسمت نبود پسر بزرگشون رو ببینیم ...
بعد از خواستگاری چند ماهی من و همسرم با هم بیرون رفتیم و صحبت کردیم و بعدش من جواب مثبت دادم
مهم ترین مسئله برای من این بود که همسر اینده ام رو پدرم تایید کنن که خداروشکر همینطورم شد و مادر و پدرم هر دو از ازدواجم راضی بودن
اگر بد نوشتم خودت تغییرش بده اگرم دوست نداشتی و فکر کردی جالب نیست اصلا تو سایتت قرار نده من ناراحت نمیشم عزیزم