یه روزی یه آهو در آغلی از گوسفندان بدنیا آمد. رفتار و کردار و منشش با گوسفندان متفاوت بود؛ ولی از آنجا که همگی آنجا گوسفند بودند پس او همیشه محکوم بود و بهش لغب "آهوی خرفت" را دادند. ولی چیزی درون آهو کوچولو فریاد میزد " حتی اگر اشتباه هم باشی؛ ولی تو همین گونه ای. به گونه ای رفتار کن که بهترین باشد ".
آهو کوچولو خیلی درد و رنج میکشید بابت رفتار گوسفندان. گوسفندان برای صرف چایی؛ یه ماهی کوچولو توی هر استکان چایی مینداختند که زیبا باشه. بعد از صرف چایی، ته مانده چایی با اون ماهی کوچولوی توی استکان رو مینداختند دور. ماهی کوچولو میمرد؛ و آهو اشک میریخت بابت این همه ماهی مرده. ولی گوسفندان با بداخلاقی بهش میگفتند تو نمیفهمی که این رسم ماست و ماهی هم هیچیش نمیشه. گوسفندها درد ماهی رو نمیشنیدند و نمیدیدند. **
گاهی توی مهمانی ها؛ گوسفندها اطراف آهو مینشستند و بازو هاشون رو روی پهلوهای آهو کوچولو میگذاشتند. آهو کوچولو خیلی دردش می یومد. هرچی داد و بیداد میکرد کسی نمیشنید. آخه صداش بین صداهای بلند گوسفندها شنیده نمیشد. گاهی اونقدر دردش می یومد که پهلوهاش میشکست و نفسش بند می یومد. **
ولی یه چیزی ته ته وجود آهو کوچولو میگفت ادامه بده. میگفت یه روزی همه چیز درست میشه. آهو متنفر شده بود از همه گوسفندها و دلش میخواست حقانیت خودش رو به هر روشی ثابت کنه. بزرگ و بزرگ تر شد و هر روز موفق تر. گوسفندها دیگه اونو موفق میدونستند ولی راهش رو نمیپسندیدند. برای همین همیشه بینشون جنگ بود. آهو زیاد گریه میکرد بابت دردی که به گوسفندهای دیگه وارد میکرد چون عمیقا درد میکشید از درد دوستانش. گریه میکرد بابت لگدهایی که به دیگران میزد که شاید اکثرش بابت نفهم بودن خود گوسفندان بود، اما بعضی هاش هم ناخواسته بابت تنفری که در درونش بود بهشون حواله میکرد.
یه روزی پس از سالها تلاش و خورد شدن، آهو تونست راهی برای زندگی توی یه آغل جدید پیدا کنه. آغلی که گوسفند داشت. اما فقط گوسفند نداشت. همه چیز داشت و همه حیونی. تعدادی هم آهو. و این برای آهوی قصه ی ما خود بهشت بود و والاتر از اون دیگه چیزی نبود. حتی آغل پر از آهو برای آهوی قصه ی ما عذاب بود؛ چون میترسید از گوسفندی که شاید بین آهوان باشه و تنهایی اذیت بشه. آهو برای رفتن مجبور شد آخرین لگدهای محکمش رو هم با بغضی توی گلو روانه گوسفندها کنه تا بتونه فرار کنه و بره.
رفت و مدتی زندگی کرد. اما یه چیزی سر جاش نبود. نشست حساب کتاب کرد. دید بابت حقیقت هایی که برای خودش خیلی مهم بوده و بدون اونها میمرده؛ زده همه رو لت وپار کرده و خون آلود. خودش هم اونقدر زخمی و خسته شده که دیگه توان ادامه زندگی نداره، حتی تو شرایطی که همیشه آرزوش رو داشته.
درسته توی اون آغل همه خیلی گوسفند بودند؛ اما شاید (و گاهی حتما) اونها سعی کردند در همون گوسفندیشون هم بهترین گوسفند باشند...
آهو تصیمیش رو گرفت. بهشت رو رها کرد و برگشت. برگشت که اینبار اشتباهاتش رو جبران کنه و دل شکسته خودش و گوسفندان رو ترمیم بده. اینبار با یه استراتژی جدید وارد شد. هیچ جنگی در کار نبود. همه چیز طبق برنامه توی ذهنش؛ آروم آروم و به صورتی که شوکی به گوسفندان وارد نشه.
به خیلی از خواسته هاش نرسید. به خیلی از حقوق اولیش نرسید؛ اما تونست احترام به "شخصیت دیگران" رو ذره ذره وارد رگ های گوسفندان بکنه ....
آهوی قصه ی ما هنوز خودش نمیدونه ته قصه چی میشه.....
در تمام این مراحل آهوی قصه ی ما وقتایی که خیلی نفسش میگرفت با هنرهای مختلف حرفش رو میزد تا تخلیه بشه. هنرهاش به صورت عکس و نقاشی حرفهاش رو فریاد زدند. و حالا اون گنجینه برای خودش پر از خاطرست و برای گوسفندان؛ یک گالری پر از نبوغ.
** این ها قسمتی از خواب هایی بوده که توی اون مرحله از زندگی میدیدم.
نویسنده: ریحانه