به نام خدا
روزی روزگاری در شهری زن وشوهری عاشقانه زندگی میکردن.این 2زوج
فرزند پسری به نام مجتبی داشتن وهفت ماه بودکه خداوند فرزند دیگری به
انهاهدیه کرد.وبه علت همه گیرنبودن سونوگرافی جنسیت بچه مشخص
نبود.فرزنددوم این خانواده هنوزبه دنیانیامده بود که والدینش به همراه
بدربزرگ ومادربزرگنش عازم مشهدمقدس میشوند.وقتی به
شهرمشهدمیرسند مسافرخانه درحوالیه حرم پیدامیکنندودرانجا
مستقرمیشوند .
تازه ازراه رسیده وهمگی خسته قدری استراحت میکنند.ومادربزرگ برای
تامین صبحانه وقدری زیارت به بیرون میروندوبعدازچندساعت
برمیگردند.وقتیکه به مسافرخانه برمیگردن چون هنوزهمه خواب بودن تصمیم
میگیرند کمی بخوابندهمینطورکه چشم روی هم میگذارنددررویایی صادقه
خانم زیبارو ونورانی رامیبینند خانم جلومی اید ونزدیک دخترباردارش
میرودوبااشاره دست میگوید فرزندی که در شکم دخترت است دختراست
ونام اورا معصومه بگذاروناگهان ازخواب بیدارمیشودوسراسیمه اطراف رانگاه
میکندومیبیندخواب بودبلافاصله مادرخودش راکه مادربزرگ مادرمن است
راازخواب بیداروخواب راتعریف میکند واین بالاخره به گوش همه میرسدوهمه
درانتظار به دنیاامدن این بچه بودن به خصوص مادربزرگ که به راست بودن
خوابش تاکیدمیکردولی اطرافیان خواب راجدی نمیگرفتند وبالاخره
روزموعودفرارسیدواین خانواده درروزیکه صبح ان روز افتاب شدیدی میامد
وشب ان روزبرف شدیدی صاحب دختری نازنین شدند
وباتوجه به اینکه مادرم دوستداشت که بچه اگردخترباشدنامش راحنانه
بگذارد ولی به خاطرشهودی که مادربزرگم درخواب داشتن نام من معصومه گذاشته شد.هم نام خواهر امام رضاومن افتخارمیکنم که نام من هدیه ای از امام رضاست. من معصومه تندرو (دینا) هستم.