به نام یزدان پاک
من اکنون عاشق زندگی هستم
سه سال از ازدواجم و یک سال از مادر شدنم می گذشت.وقتی برای خودم نداشتم...احساس می کر دم بر زندگیم کنترلی ندارم .احساس می کردم محدود هستم .خواسته ها و انتظارات زیادی از شوهرم داشتم و اگر نمی توانست برآورده کند ناراحت می شدم و لج می کردم.هیچ هفته ای بدون گریه و پیش نیاوردن بحث جدایی و فکر کردن به آن برای من نمی گذشت.خیلی مستاصل بودم...احساس میکردم مفلوکم و راه پس و پیش ندارم...و از همه چیز به خصوص زندگیم و شوهرم انتقاد می کردم و هیچ چیز برایم لذت بخش نبود...دلم برای خودم برای پسرم و برای پدر و مادرم می سوخت.
تا اینکه در اوج ناراحتی در روزی که روی دلم کوهی از غم بود کتاب راز نوشته راندا برن را از یکی از نازنین دوستان امانت گرفتم و خواندم.هربار که جمله ای یا صفحه ای میخواندم بیشتر متوجه می شدم که تمام شرایط را خودم به زندگیم کشانده بودم و با هر جمله ای نور امید بیشتر و بیشتر در دلم زنده میشد...به خصوص که دیدم نوشته بود زندگی شما حاصل باورها و احساسات خودتان است.
من درون ناآرامی داشتم در نتیجه در بیرون هم آرامش نداشتم ،من به زندگی و شوهرم عشق نمی دادم و در نتیجه عشق نمی گرفتم...من باورهای محدود کننده ای برای خودم از زندگی ساخته بودم که مثل غل و زنجیر پر و بال مرا بسته بودند و به من امکان پرواز نمی دادند...
دوبار کتاب را خواندم و خلاصه ای از آن را برای خودم نوشتم .لیستی از تمامی مواردی که بابت آنها شکرگزار بودم تهیه کردم و از آن روز به بعد مرتب داستان زندگیم را به گونه ای دیگر برای خودم تعریف می کردم با این شروع: من .........(نامم را میگفتم) انسانی تمام عیار، عالی ، قدرتمند ، قوی ،دوست داشتنی ، همدل ،هماهنگ ، و شاد هستم و بقیه داستان را آنگونه که می خواستم باشد نه آنگونه که بود برای خودم تعریف میکردم. با وجود اینکه نمیدانستم این کتاب تا چه حد درست است اما به خاطر امید و حس خوبی که گرفته بودم تلاش میکردم به توصیه های آن عمل کنم و برانجامشان مداومت داشته باشم...
انتقاد و سرزنش شوهرم را کنار گذاشتم و آرامشم در زندگی بیشتر شده بود و آرام تر بودم. و مدام درباره چیز های خوبی که داشتم یا چیزهایی که دلم می خواست داشته باشم فکر میکردم تا جایی که گاهی از شوق خوابم نمی برد. فصل تازه زندگی من اینگونه شروع شد. شوهرم بارها با دیدن لبخند روی لب هایم و آرامشم متعجب می شد و می گفت تو چقدر تغییر کرده ای!!!
نام کتاب دیگری از همان نویسنده را به برادرم که به سفر می رفت دادم (چون من در شهر کوچکی زندگی میکنم و این کتاب ها اینجا پیدا نمی شود) و بلافاصله پس از اینکه به دستم رسید شروع به خواندنش کردم و با هر صفحه اشک میریختم...از اینکه چقدر خدا ما را دوست دارد و چقدر دلش میخواهد زندگی شگفت انگیزی داشته باشیم و چقدر عشقی که در وجودمان قرار داده می تواند معجزه گر باشد...من مثل موجودی تشنه کتاب را میخواندم تا سیراب شوم.
و پس از آن کتاب معجزه سپاسگزاری از همان نویسنده که تا آخر عمر قدردانش هستم زندگی مرا زیبا تر کرد.
من که هیچ گاه از پولی که شوهرم ماهیانه به من می داد راضی نبودم و از کم بودنش شاکی بودم اکنون نه تنها از بابت آن تشکر می کردم هم از خدا و هم از شوهرم بلکه از آن به دیگران هم می بخشیدم.
من توانستم در همان سال با یاری خدا و کمک های شوهرم که فرزند کوچکمان را نگه می داشت و حمایت هایش در آزمون استخدامی قبول شوم و مشغول به کار شوم.
من از چیز هایی که قبلا به آن ها توجهی نداشتم و پیش آمدنشان را عادی می پنداشتم لذت میبردم و شکر گزار بودم...هر جا میرفتم دقت می کردم تا خوبی ها و زیبا یی ها را در افراد ، مکان ها ، موقعیت ها و اجسام پیدا کنم...
سالم و شاد و پرانرژی تر بودم وپوست من به خاطر ارامشم هر روز بهتر و بهتر می شد.
روابطم عالی تر شد و حتی می توانستم به دیگران هم کمک کنم و به آنها هم انگیزه بدهم و صد البته هرگز حاضر نشدم از چیزهایی که دوست نداشتم دوباره در زندگیم پیش بیاید با هیچ کس حتی مادرم صحبت نمی کردم.اگر احیانا با شوهرم بحثی داشتیم ، اگر پسرکم حتی تمام شب خوابش نمی برد...تمام سعیم را می کردم تا از آن شرایط گله و شکایتی به کسی نکنم.
سوالات زیادی در ذهنم بوجود می آمد و هر بار با کتاب یا سایتی آشنا می شدم و جوابم را می گرفتم که آخرین سایت گیس گلابتون بود و امروز 12 روز است عضو آن شده ام.
هر بار روش های جدید و جالبی برای رفع مشکلاتم پیدا می کردم و گاهی چنان مشکلاتم برطرف می شد و به خواسته ام میرسیدم که خودم متحیر می ماندم!!
چه لذتی دارد وقتی قدر عزیزانت و اطرافیانت را می دانی و بابت وجودشان و تک تک حمایت ها و محبت هایشان شاکری!!
چه لذتی دارد وقتی تلاش میکنی به همه اتفاقات کوچک و بزرگ لذت بخش زندگیت توجه کنی و شکرگزارباشی از بابتشان !!
چه لذتی دارد وقتی از مادر بودن لذت می بری و مادر شادی هستی!!
چه لذتی دارد وقتی به پدر و مادرت فکر میکنی به جای توجه به پیری و ناتوانیشان به الان که هستند به قدرتی که دارند و به عشقی که به تو داده اند فکر کنی و شاکر باشی!!
چه لذتی دارد که بپرسی و رها کنی و جواب بگیری!!
چه لذتی دارد وقتی همه متوجه آرامش درونی ات میشوند و حضورت برایشان لذت بخش است!!
چه لذتی دارد بتوانی با حرف های خوب و امید بخش و یا با توجه کردن به خوبی های دیگران و تعریف از آنها زندگی را روشن کنی!!
چه لذتی دارد وقتی می توانی کسی را نبخشی اما تلاش میکنی و می بخشی و برایش خیر و برکت می طلبی و خودت را رها میکنی و راه خیر و برکت را به زندگیت باز میکنی!!
چه لذتی دارد که رفتار خوبی را پیش بگیری و عادتت شود و انجام آن دیگر برایت سخت نباشد!!
چه لذتی دارد چشیدن طعم خوشبختی واقعی زندگی مشترک!!
چه لذتی داردزندگی را دوست داشته باشی آنگونه که هست و زیبایی هایش را ببینی!!
چه لذتی دارد..............................................
هنوز چیزهای زیادی هست که یاد بگیرم به اندازه تمام عمرم .اما راهی که پیش گرفته ام را با جدیت ادامه می دهم. و حتی اگر یک قدم عقب رفتم دو قدم و بیشتر جلو بر میدارم!!!
نمیدانم و حتی نمی خواهم فکرش را بکنم که اگر آن زندگی دو سال پیشم را ادامه می دادم چه می شد اما می دانم اکنون قطعا همسر ،مادر، دختر ، خواهر ، همکار ،و انسان بهتری هستم.
برای همه زندگی پر از عشق در پناه لطف بی کران خدای عاشقمان آرزومندم!!!
نویسنده: عاشق زندگی