جانی دوباره
توی تلویزیون مراسمی به عنوان جشن نفس را نشان می داد و از اهدای عضو حرف می زد بعد هم وب سایتی را جهت ثبت نام معرفی کرد. همیشه گفته بودم که دلم می خواهد عضو این بانک بشوم. آدرس سایت را برداشتم و واردش شدم. صفحه ی ثبت نام را باز کردم و شروع کردم به وارد کردن اطلاعات؛ وقتی به قسمتی رسیدم که خواسته بود اعضای اهدایی را مشخص کنیم، ترس توی وجودم نشت و نتوانستم صفحه را کامل کنم و ثبت نام نکردم.
تقریبا همه آنهایی که اونروز علی را برای رفتن به بیمارستان بدرقه کردند، امیدی به دیدن دوبارهی او نداشتند. همه بغضی تویی گلویشان بود که وقت خداحافظی با علی به چشمانشان می رسید و می بارید. خود علی هم طوری به خانه نگاه می کرد که انگار قرار نیست دوباره آنجا را ببیند، اما نه نای حرف زدن داشت و نه گریه کردن؛ توی ماه آخر حتی آب را هم به زور می توانست توی شکمش نگه دارد. کل خورد و خوراکش شده بود روزی حداکثر دو، سه خرما و کمی آب که با داروهایش می خورد. بیماریش از اواخر بهمن شروع شده بود اما از اواسط فرودین تا اواسط اردیبهشت شدت پیشرفت بیماری به قدری زیاد بود که از علی جز قدی بلند و پوستی بر استخوان و رنگی زرد چیزی نمانده بود. پزشکانش هم مانده بودند که چرا او در 16 سالگی و بدون سابقه ی بیماری قلبی ناگهان و تقریبا یک شبه 75درصد قلبش از کار افتاده است و روند سریع بیماری هم برایشان جای تعجب داشت. پزشکان امیدوارمان کرده بودند که چون علی ورزشکار است و آمادگی بدنی خوبی دارد، حدود چهار، پنج سال دیگر نیازمند به پیوند قلب می شود و می تواند چند سال دیگری با همین قلب ادامه دهد اما پیش بینی شان غلط از آب درآمد و حالش آنقدر سریع رو به وخامت رفت که کمتر از چهارماه بعد اسمش اول لیست پیوند قلب قرار گرفت و خودش توی بیمارستان رجایی بستری شد.
پدر و عموی علی توی بیمارستان رجایی روزها را شب می کردند و هر لحظه شاهد کم شدن توان علی بودند. شب ها توی اتاق های چند نفری و بدون امکاناتی که بیمارستان برای والدین /همراهان بیماران فراهم کرده بود شب را صبح می کردند. صبح که می شد دوباره دنبال دارو و چشم انتظار نقطه ی امیدی بودند. وقتی که برای اولین بار خبرشان کردند که یک قلب پیدا شده و علی را برای عمل پیوند آماده کنید ؛ با ترس و غمی که وجودشان را گرفته بود همه را خبر کردند تا همه دست به دعا بردارند. علی تا توی اتاق عمل رفت اما ساعتی بعد خبر دادند که قلب مناسب نبوده و عمل کنسل شد. تقریبا خوشحال شدیم که عمل انجام نشده چون هنوز امیدوار معجزه ای بودیم که بدون عمل پیوند علی را برگرداند. اما وقتی که عمل پیوند برای بار دوم کنسل شد غمگین شدیم چون دیگر امیدی نداشتیم ؛ علی دیگر به هوش نبود و هر روز دچار شک می شد. وقتی پزشکان گفتند که علی نهایت بتواند 5روز دیگر با این شرایط دوام بیاورد بدون اینکه پدر و مادرش از این جریان مطلع شوند مادرش را راهی کردیم که این روزهای آخر را کنار شوهر و پسرش باشد و شاید هم بی قراریش کمتر شود.
وقتی که برای بار سوم گفتند که آماده عمل شوید، با وجود اینکه علی نای بلند شدن نداشت اما انگار که دوباره جان بگیرد خودش را آماده عمل کرد و دوش گرفت. دیگرآنقدر رنج کشیده بود که می گفت می خواهم زودتر تمام شود، یا باشم اما خوب یا با این حالم دیگر نباشم. اما این بار هم عمل کنسل شد. روز بعد از کنسل شدن وقتی که کمی به هوش آمده بود گریه کنان از مادرش که بالای سرش قرآن می خواند حلالیت طلبیده بود. آنقدر گریه کرده بود که دوباره بی جان و بی حال افتاده بود. وقتی بالای سرش رفتم چیزی جز رنگی زرد و چند استخوان از آن هیبت و ماهیچه های ورزیده اش نمانده بود. نتوانستم بیدارش کنم. توان دیدن چشمهایش را نداشتم. برایش روی کاغذ نوشتم که " علی عزیزم، خاله جان، مطمئنم فردا برایت روز بهتری است. مطمئن باش فردا حالت بهتر می شود" و کاغذ را به مادرش سپردم. از بیمارستان که خارج می شدم پدرش را دیدم تا مرا دید با چشمهایی که پر از اشک بود پرسید: علی را دیدی؟ حالش بهتر بود؟ گفتم آره عمو بهتر بود. بهتر نبود دروغ می گفتم فقط خواستم بیش از این نشکند.
عصر روز بعد دوباره خبر رسید که علی را برده اند برای پیوند. اینبار هم دست به دعا برداشتیم اما حس می کردیم که اینبار هم عمل کنسل می شود. بعد از ساعتی خبر رسید که عمل پیوند انجام می شود. قلب اهدایی از پسر 21 ساله ای است که دچار مرگ مغزی شده است. از راه دور و نزدیک خودمان را به بیمارستان رساندیم . پزشکان به دلیل ضعف شدید علی موفقیت عمل را 50% گفته بودند. باید خودمان را برای هر خبری آماده می کردیم. مادرش توی مسجد بیمارستان نشسته بود و گریان التماس خدا می کرد. دستمان به دعا و چشممان گریان و دلمان پر از آشوب بود. یک ساعت بعد از شنیدن صدای آژیر آمبولانس که قلب اهدایی را به بیمارستان آورد از اتاق عمل خبر رسید که عمل دارد خوب پیش می رود. جان گرفتیم؛ توانستیم روی پایمان بایستیم. وقتی داشتیم وارد سالن منتهی به اتاق عمل می شدیم فریاد خوشحالی عموی علی بلند شد که تمام شد، زهرا تمام شد، عمل پسرت به خوبی تمام شد؛ بغض خوشحالی همه ترکید و وقتی که علی را از اتاق عمل بیرون آورند همه با اشک و لبخندی بر لب دنبال تخت روان می دویدند تا لحظه ای او را ببینند. آن شب مادرش راحت خوابید و پدرش آرام گرفت.
علی الان دو قلب دارد. قلب خودش که تنها 10% کار می کند و قلب اهدایی آن پسر جوان که رفت اما جانی دوباره به علی و کل خانواده ی ما داد. علی دوباره متولد شد و الان سه ماه دارد.
چند روز بعد از عمل دوباره صفحه ی اینترنتی اهدای عضو را باز کردم و اینبار با تمام وجودم صفحه ی اهدای عضو را پر کردم. زمانی که برای ملاقات علی به بیمارستان شریعتی رفتم عضو بانک اهدای سلول های بنیادی نیز شدم. شاید بتوانم من هم روزی به نحوی سبب ساز خوشحالی خانواده ای بشوم.
. وقتی که به بیمارشدن علی فکر می کنم هیچ دلیلی پیدا نمی کنم جز اینکه بگویم یک امتحان الهی بود برای همه ما بویژه پدر و مادر و خودش. از آغاز ناگهانی بیماری تا عمل تنها 4ماه طول کشید. توی این چهار ماه به خدا شکایت می کردم که خدایا این ها که می کنی یعنی چه؟ چرا این بیماری برای علی کنترل نمی شود. اما الان که به این ماجرا فکر می کنم می بینم تند بودن روند بیماری نوعی نعمت در این بیماری بود تا علی به جای چهار، پنج سال رنج و درد، چهار ماه رنج کشید و خانواده چهارماه درگیر شدند. هرچند سخت بود و سخت بود و سخت بود اما تمام شد یعنی تقریبا تمام شد.
از خداوند سپاسگزاریم و از او رحمت و مغفرت را برای آن جوان 21 ساله سخاوتمند خواهانیم. در بهشت خدا همنشین نیکان باد.
نویسنده: مریم