سال دوم دانشگاه تمام شده بود ، تابستان 1387 ! نازی دوست دوران دبیرستانم از طریق چند تا از بچه ها برایم پیغام فرستاده بود که با او تماس بگیرم ،کنجکاو شدم چون رابطه ام با نازی طوری نبود که بعد از چند سال به خودش زحمت بدهد برای پیدا کردنم ...
چندروزی گذشت اما اصلا رغبتی برای تماس با دوست قدیمی نداشتم چون خیلی اهل افاده بود و مدام به قول بچه ها کلاس خالی میگذاشت ، دوباره بچه ها پیغام فرستادند که نازی برای پسرخاله اش دنبال یک دختر خوب میگشته و دست بر قضا یاد تو افتاده با او تماس بگیر که بنده خدا منتظرت است!
بعد از شنیدن این موضوع فقط جای دو عدد شاخ روی سرم خالی بود !!!! آخر چطور نازی با خودش فکر کرده من به درد پسرخاله اش میخورم ؟ اصلا چطور به خودش اجازه داده من را معرفی کند؟ اصلا کی گفته من از پسرخاله اش خوشم می آید؟ اصلا نازی با آن همه فیس و افاده ای که داشت چطور این پیشنهاد را داده ؟
خلاصه تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم، چشمتان روز بد نبیند که من ماندم توی رودربایستی و قبول کردم با آقای پسرخاله یکبار صحبت کنم و اگر معقول افتاد همدیگر را ببینیم وگرنه او را بخیر و ما را به سلامت !
سوم شهریور 87 ساعت یک ظهر بود که آقای پسرخاله تماس گرفت، جوان پر سر زبانی بود آهنگ صدایش به دل مینشست و در تمام 20 دقیقه ای که صحبت میکرد خبری از افاده های نازی و کلاس گذاشتن های بیخودش نبود. کمی درباره خصوصیات ظاهری از همدیگر پرسیدیم و قرار شد چند روز دیگر که از سفر کیش برگشت دیداری داشته باشیم. راستش ته دلم از پسرخاله خوشم آمده بود اما اصلا نمیخواستم هیچ کانال ارتباطی با دوست قدیمی برقرار کنم ، این چند روز آنقدر آقای پسرخاله تماس گرفت و پیام فرستاد که واقعا کلافه شده بودم با خودم گفتم مینا نکند این جوان دل ببندد و تو دل بشکنی !
اصلا اوضاع خوبی نبود تصمیم گرفتم پیشنهاد کنم قبل از سفرش همدیگر را ببینیم تا تماسهای تلفنی بیشتر از این ادامه پیدا نکند، روز دیدار فرا رسید! مانتو کرمی با شال نارنجی پوشیدم و به آقای پسرخاله رنگ لباسهایم را اطلاع دادم تا مرا بشناسد، کمی دیر سر قرار حاضر شد بنده خدا انقدر استرس داشته کلید ماشین را توی ماشین جاگذاشته و درها را بسته بود وتا به خودش بجنبد و بیاید دیر شده بود.
سوار ماشین که شدم مثل برق گرفته ها تعجب کرده بود و چند لحظه فقط نگاهم کرد ، خنده ام گرفته بود سلام کردم و آقای پسرخاله هم سلام کرد و راه افتاد... دیدار اول همانا و دل باخت همانا !!!!!!!!!!!!!!!!
جالب ترین قسمت داستان ما اینجا بود که آقای پسرخاله هم دل خوشی از نازی نداشت و توی رودربایستی پیشنهاد آشنایی را قبول کرده بود و با خودش گفته حالا یکبار میبینمش ، علت تعجبش توی ماشین هم این بوده که انتظار دیدن دختری به خانومی مرا نداشته و فکر میکرده قرارست دختر افاده ای را ملاقات کند اما با دیدن من همه معادلاتش بهم خورده بود.
الان چهار سال و یازده ماه است که آقای پسرخاله شریک تمام شادی ها و غصه هایم شده و دقیقا سیزده روز است که پیمان ازدواج بستیم ! و دقیقا سیزده روز است که دارم فکر میکنم کجا و کی کدام کار خیری انجام دادم که خدا مرا لایق این همه خوشبختی دانست ؟ سیزده روز است دارم فکر میکنم خوابم یا بیدار ؟ سیزده روز است دارم فکر میکنم اگر سال 80 دبیرستان طوبی ثبت نام نمیکردم و با نازی آشنا نمیشدم الان این مرد را کنارم داشتم یا نه؟
سیزده روز است خدا را به خاطر تمام عشق و وفاداری که در وجود این مرد موج میزند شکر میکنم...
نویسنده : گل مینا
عزیززززززززززززززززززمی ... انشاالله همیشه شاد و تندرست باشید. انشاالله که به پای هم جوان و عاشق بمانید. بهترین ها را برای شما دو کبوتر عاشق می خواهم.
گیس گلابتون