سلام
همون طور که بهتون قول دادم داستانهامو براتون مینویسم .
من ملیسا هستم همیشه آرزو داشتم یه خانم وکیل بشم و برم تو دادگاه با صدای بلند هی بگم " آقای قاضی من اعتراض دارم " و تو دلم میگفتم با خنده "دم درااااااااز دارم" البته قسمت جدی قضیه این بود که دوست داشتم به کسانی که بهشون یه جوری ظلم شده و نمیتونن از حقشون دفاع کنن کمک کنم از اینکه احساس کنم حق کسی رو بهش برگردوندم ذوق میکردم .تو خانواده وقتی دوتا بچه با هم دعواشون میشد اول از بزرگتره میپرسیدم چی شده بعد حرف اون یکی رو گوش میدادم و مثلاً بینشون قضاوت میکردم . برای همین بچه ها منو خیلی دوست داشتن (:. شاید حدود 10 سال این آرزو رو با خودم یدک میکشیدم .من فقه و حقوق خوندم و یکسال کلاس آمادگی آزمون وکالت رو گذروندم (که ماجراشو بعداً براتون میگم) اما منننننننن قبول نشدم وایییییییییی تمام کاخ آرزوهام فرو ریخت .مثل ابر بهاری گریه میکردم از شصت جای صورتم قطره های اشک بود که میریخت به حول و قوه الهی آهنگ غمگین و اشک آور تو ایران زیاده متاسفانه و کار من شده بود آهنگ گوش کردنو گریه کردن. بلاخره بعد از دو روز گریه من دوباره شدم ملیسا و بلند شدم که برم دنبال کار آخه کارمو ول کرده بود نه فکر میککردم قبول میشم. یادم میاد وقتی میخواستم کارم رو رها کنم بادی به غبغبم انداختم "که فکر کردین چییییییییی میرم وقتی وکیل شدم میام کارتمو پرت میکنم جلوتون چی خیال کردین" چشموتن روز بد نبینه وکیل که نشدممممم هیچ بیکار هم شدم تازه افتادم دنبال کار. هرروز صبح از خواب بیدار میشدم یه روزنامه میگرفتم از شرق میرفتم به غرب از جنوب به شمال خلاصه هرجا که فکر میکردم خوب باشه سر میزدم و فرم پر میکردم . دیگه کم کم به قول معروف شپش تو جیبم سکندری میزد . از طرف دیگه به خانواده نگفته بودم که کارمو رها کردم هرروز سر ساعت همیشگی از خونه میزدم بیرون و شب همون ساعت برمیگشتم تا اینکه یه روز رفتم تو یه مطب زیبایی به به چه خانم منشی زیبارو و بشاشی اما طرز لباس پوشیدنش موافق عقاید من نبود آقای دکتر با نگاه عاقل اندر سفیه نگاهی به من کرد و گفت: "ببینم تو همیشه با این تیپیی؟؟؟!!!!" من که تا اون روز به این موضوع فکر نکرده بودم گفتم :" بله مگه چشه" گفت :" هیچی منظورمه با مقنعه هستی" آخه من فکر میکردم با مقنعه باشم خب بهتر بهم کار میدن اما اونجا احساس کردم داره به من توهین میشه گفتم" بله من همیشه همینطوری هستم" گفت: "شرمنده من یکی مثل منشی خودم رو میخوام " قیافه منو باید میدیدید. نامید و خسته و عصبانی تو اولین ایستگاه اتوبوس ایستادم خسته بودم و غمگین یادمه دی ماه بود و هوا ابری. به آسمون نگاه کردم و گفتم:" خدایا یعنی تو این شهر به این بزرگی یه کار برای من نیسست؟؟؟؟" یه خانومی با مانتوی رنگی و یه شکم بزرگ که نشون میداد قراره به زودی مادر بشه به من نزدیک شد و از من پرسید:" خانوم اتوبوس همیشه دیر میاد؟؟" با خودم گفتم ای بابا اینم منو پیدا کرده مگه من اطلاعاتچی اتوبوسهام ، با اخم گفتم:" نمیدونم منم اولین بار ایستادم "و روم کردم اونطرف، دوباره پرسید:" کارمندی؟؟" ای بابا این دست بردار نیست این جملاتی بود که زیرلب زمزمه میکردم برای اولین بار تو زندگیم با یه شخصی غریبه شروع به درد و دل کردم البته با دلخوری گفتم:"نه نیستم ده ساله سابقه کار دارم لیسانس دارم اما یه کار درست و حسابی ندارم و...
اون خانم با مهربونی به من گفت خب برو چند قدم پایینتر یه ساختمون میبینی با شیشه های آبی برو پیش آقای امیدی و بگو دنبال کار میگردی واحد حقوقیشون دنبال کارمنده من قبلاً اونجا کار میکردم.
تشکر کردم و راهی شدم البته با کلی شک و تردید و ترس. وقتی به ساختمون رسیدم و آرم شرکت رو دیدم پا پس کشیدم با خودم گفتم :" اینجاها عمراً به من کار بدن . من باید پارتی داشته باشم" وقتی وارد ساختمون شدم حراست از من سوال کرد با چه شخصی کار دارم و بدون اینکه اطلاعات بیشتری بخوان منو راهنمایی کردن .شخص مورد نظر در شبکه موجود نبود . نترسین یعنی اون روز نبود. قرار شد فردا برم اما من ترسیده بودم یعنی بهتر بگم خجالت میکشیدم برم و به من "نه" بگن اما یکی از دوستای خوبم بهم با جدیت گفت:" نمیکشنت که بابا این همه جا رفتی "نه" شنیدی اینجا هم یکیش برو فوقش میگن "نه" اما حداقل رفتی" خلاصه رفتم و آقای مورد نظرو پیدا کردم و همه چیز رو صادقانه گفتم. گفتم اون خانوم هیچی از خودش نگفت فرم پر کردم و با خودم گفتم اینجا هم مثل بقیه فرم پر میکنی و میری به امان خدا، بعد از یک ماه به من زنگ زدن ازم برای کار تو اون شرکت دعوت کردن ووووووووای من هی دست میکشیدم به سرم ببینم شاخم نزده بیرون !!!!!!!!!!!! 0 : حالا یه چیز جالب این قضیه این بود که هر چی تحقیق کردم خانم بارداری که برای زایمان رفته باشه تو شرکت نبود !!!!!!!!! هیچ خانومی با اون مشخصات اونجا کار نکرده بود!!!!!!!! خانم آقای امیدواری یا بقیه کارمندا در اون زمان باردار نبودن و خلاصه از اون خانوم هیچ اثر حقیقی یا مجازی در دست نبود. من که فکر میکنم فرشته ای بود برای من و معجزه ای بود از طرف خدای بزرگ و مهربان.