من نمیدانستم نوجوانان هم این سایت را میخوانند. وقتی از من خواستید برای شما نوجوانان هم بنویسم کلی ذوق کردم. من حرفهای زیادی برای شما عزیزان دل دارم که میخواهم دور چشم والدینتان به شما بگویم. کلی حرف و درد و درددل. چرا؟ زیرا من نوجوانی دشواری داشتم. در حالیکه میدانم بسیاری از دشواریهای آن غیرضروری بود. البته به طور کلی معتقدم نوجوانی دوره مزخرفی است. با من موافقید؟
اگر فرنگی بودیم الان میگفتیم: It sucks!
ولی چون ایرانی هستیم خیلی موبانه میگوییم نوجوانی دوره گ...ی است! از طرفی ازشما انتظار دارند مثل آدم بزرگها رفتار کنید، چون قدتان بلند شده است و از طرفی کسی اجازه نمیدهد مثل آدم بزرگها رفتار کنید، چون هنوز بچه هستید و دهن تان بوی شیر میدهد! آدم تکلیف خودش را نمیداند. بالاخره بچه است یا نیست. خداییش گاهی اواقت آدم از کار آدم بزرگها سر درنمی آورد.
وقتی من نوجوان بودم یک روز به من میگفتند: "تو دیگه خرس گنده شده ای!" و یک روز دیگر میگفتند: "حیف و صد حیف که فقط قد دراز کرده ای!" من یک جورهایی وسط برزخ ول و ویلان مانده بودم و نمیدانستم بالاخره خرس گندهام یا فقط قد دراز کردهام؟!
وقتی نوجوانی همراه والدینش به مطب من میآید، در بسیاری از موارد دلم برای نوجوان میسوزد. زیرا مادرش به جای او حرف میزند و بیماری فرزندش را توضیح میدهد. از نوجوان میپرسم: "چرا خودت حرف نمیزنی؟" مادر جواب میدهد: "آخه اون که نمی دونه چشه!" وقتی خواهش میکنم مادر زبان به دهان بگیرد تا خود نوجوان حرف بزند، انگار طنابی به گلوی مادر بسته شده است! دست و پا میزند، بیقرار میشود، مدام وسط مکالمه من و نوجوان میپرد و من به زحمت میتوانم رابطه پزشک و بیمار را بین خودم و نوجوان ایجاد کنم. اصل طبابت بر ایجاد اعتماد بین پزشک و بیمار است. بیمار چه وقت به پزشکش اعتماد میکند؟ وقتی بتواند حرف دلش را به او بگوید و مطمئن باشد پزشک میشنود و اهمیت میدهد.
خوان اول که هما پرسش و پاسخ است، بالاخره تمام میشود و نوبت معاینه میرسد. متاسفانه مادرهای زیادی را دیدهام که اصرار دارند بلوز و شلوار پسر یا دخترشان را با دستهای خودشان دربیاورند. مادرهایی زیاد را دیدهام که کفشهای دختران و پسران بیست و چند ساله خود را درمی آورند.
از این رفتارها غمگین میشوم زیرا میدانم وقتی به نوجوانی اجازه داده نمیشود کارهای کاملا شخصی و خصوصیاش را خودش انجام بدهد، چگونه جوانی به جامعه تحویل داده خواهد شد...
با این توضیحات خواستم بگویم من به خوبی میدانم که دوره نوجوانی چه دوره بیخودی است. من همسن و شاید بزرگتر از مادران شما هستم، ولی درون من هنوز یک نوجوان با صورت پر از جوش، دماغ بزرگ و دست و پایی بیقواره وجود دارد که با بی دست و پایی به در و دیوار میخورد.
ولی یک چیزی در دوره نوجوانی خیلی خوب است: نوجوانی مثل برق و باد میگذرد و شما وارد دوره درخشان جوانی میشوید.
میخواهم چند تجربهام را با شما سهیم بشوم تا درد و رنج این دوره گذر برای شما کمتر شود. آیا دوست دارید قصههای مرا بخوانید؟