شروع نوجوانی من همزمان با انقلاب بود. پس از انقلاب یکباره دنیای اطراف ما زیر و رو شد. ارزشها به ضد ارزش تبدیل شد، آدمهای کله گنده که تا چند روز قبل ما از معاشرت با آنها احساس افتخار میکردیم از کار بر کنار شدند. آنها از کشور فرار کردند یا به جوخه اعدام سپرده شدند، هر روز روزنامهها پر از عکسهای جنازههای تیرباران شده بود .
من از شش تا یازده سالگی همیشه یک عروسک زیر بغل داشتم که فقط موقع مدرسه رفتن از خودم جدا میکردم. اسم عروسکم «آناتیا» بود، عروسکی با بدن پنبهای که مثل یک بچه واقعی میتوانستم آن را بغل کنم. یک روز به خانه آمدم و دیدم دایی آناتیا، یعنی برادر پنج سالهام، آناتیا را حمام کرده و سپس او را جلوی بخاری گذاشته تا خشک شود و سرما نخورد. حرارت بخاری موها و مژههای آناتیا را کز داده بود. دایی گرامی موها و مژههای کز زده را با کوتاه کرد، چون فکر میکرد موهای آناتیا رشد میکند .
من با عروسک تاس خود روبرو شدم که قیافه هولناکی پیدا کرده بود، ولی ذرهای از محبتم نسبت به آناتیا کم نشد. همچنان عاشقانه او را در آغوش میکشیدم و به او غذا میخوراندم و برایش لالایی میگفتم تا بخوابد. جالب آنکه با برادرم دعوا نکردم، زیرا به خوبی فهمیده بودم او به خاطر محبت زیاد نسبت به خواهرزادهاش چنین اقدامات محیرالعقولی را انجام داده .
پس از انقلاب و ورود به دوره راهنمایی من آناتیا را کنار گذاشتم. چرا؟ چون ما در مدرسه هر روز آموزش نظامی میدیدیم. اسلحه، باز بسته میکردیم. روی زمین سینه خیز میرفتیم و با کلاغ پر تنبیه میشدیم. قرار بود انقلاب را به همه دنیا صادر کنیم. به همین دلیل من خجالت میکشیدم عروسک دلبندم را در آغوش بگیرم. من عروسکم را با تفنگ طاق زدم، چون در آن زمان به ما میگفتند لازم است همگی اسلحه بدست بگیریم .
بعد جنگ شروع شد. مردان و پسران داوطلبانه به جبههها شتافتند. حسین فهمیده، پسری چهارده ساله دور کمرش نارنجک بست و به زیر تانک غلتید تا مبادا کشورش به دست بیگانه بیفتد .
من هر شب گریه میکردم چرا پسر نیستم. مطمئنم اگر پسر بودم قبل از پانزده سالگی در جنگ کشته میشدم. چون در زمان جنگ پسران پانزده سال و بالاتر برای رفتن به جبهه نیاز به اجازه والدین نداشتند. آنها را از مسجد محل، مستقیم به جبهه میبردند. اگر پسر بودم یک روز بعد از مدرسه به مسجد میرفتم و راهی جبهه میشدم .
بله ... مملکتی که امروز روی خاک آ ن راه میروید با خون پسران و مردان ما سیراب شده است. ما دخترها کلاه و دستشکش میبافتیم و نامههای دلگرم کننده برای سربازان وطن مینوشتیم و داخل کلاهها میگذاشتیم .
جنگ بود. کمبود مواد غدایی، صفهای طولانی برای دریافت شیر و کره و دستمال کاغذی، آژیر قرمز و پناه گرفتن در زیرزمینها .
انگار دارم ماجراهای چند قرن پیش را مینویسم ....
چقد حرف بیخ گلویم مانده بود. همین طور که مینویسم اشکهایم روان است .
خواستم بگویم میدانم دوره نوجوانی دوره دشواری است و شما در روزگاری دشوار، زندگی میکنید، ولی بعضیها نوجوانی دشوارتری داشتند و شما نسبت به آنها خوشبختتر هستید. قدر روزهای قشنگ صلح و فراوانی را بدانید .
یکی از بهترین راههایی که باعث میشود آدم احساس ناخوشایند و بدی پیدا کند، مقایسه کردن خود با کسانی که بیشتر از او دارند. من یک جفت کفش دارم، دختر همسایه دو جفت. آن دختر همسایه، دخترخالهای دارد که سه جفت کفش دارد. تازه بعضیها پنجاه جفت کفش دارند! فکر کردن به چیزهایی که ندارید و مقایسه خود با کسی که بیشتر از شما دارد، حالتان را بد میکند. همیشه کسی هست که بیشتر از شما داشته باشد !
یک دفترچه کنار تختخوابتان بگذارید و هر روز صبح به محض بیدار شدن پنج نعمتی را که در حال حاضر آنها را «دارید» یادداشت کنید و زیر آن بنویسید: «متشکرم». اسم این دفترچه را دفترچه شکرگزاری بگذارید. وقتی روز خود را یادآوری چیزهای خوبی که دارید، شروع میکنید، روز شادتری دارید .
روز بعد سعی کنید پنج نعمت دیگر را به خاطر بیاورید. شاید فکر کنید چطوری این همه نعمت را در زندگیام پیدا کنم؟
شما میتوانید برای دستهای سالم، پاهای سالم، قلب سالم، ریههای سالم، دستگاه گوارش سالم، چشمهای سالم، گوشهای سالم، هوش، سواد خواندن و نوشتن، سواد استفاده از کامپیوتر، دسترسی به اینترنت... سپاسگزار باشید .
حالا نوبت شماست: برای چه نعمتهایی میتوانید شاکر باشید؟ میتوانید همین الان پنج تا را نام ببرید و زیر آن بنویسید: «متشکرم»
خیلی وراجی کردمها ! ببخشید...