وقتی نوجوان بودم، قبل از خوابیدن، تمام روز خودم را مرور میکردم و گندهایی را که زده بودم به خاطر میآوردم و بابت آنها خودم را بشدت سرزنش میکردم. از شرم و خجالت به خودم میپیچیدم و نمیدانستم از دست خودم به کجا فرار کنم. مدام به خودم میگفتم: «تو نمیتوانی هیچ کار سادهای را درست انجام بدهی!»
در مدرسه همیشه مورد تشویق قرار میگرفتم، چون درسهایم خوب بود. هم مدرسه ایهایم مرا دوست داشتند. دوستان صمیمی و نازنینی داشتم که وقتم را با حرف زدن و قدم زدن با آنها میگذراندم. به قدری مورد اعتماد مادر و پدرم بودم که به آنها میگفتم خیال دارم بعداز ظهر را در خانه فلان دوستم بگذرانم و آنها میدانستند من به راستی همانجا هستم، ولی باز هم شبها از شدت شرم و خجالت به خودم میپیچیدم و مرتب از خودم ایراد میگرفتم.
متاسفانه این عادت ناخوشایند تا همین چند سال اخیر با من بود، تا اینکه بلاخره توانستم راهی برای راحت شدن از شر این عادت نادرست پیدا کردم. خیال دارم این روش را با شما سهیم بشوم. ولی قبل از آن خاطرهای را برایتان تعریف میکنم:
وقتی من نوجوان بودم، شلوار پاچه لوله تفنگی مد بود. پاچه شلوارهای ما به قدری تنگ بود که با زور و تقلا میتوانستیم شلوار به پا کنیم. ولی در مدرسه باید شلوار پارچهای با دمپای بیست سانتی متر میپوشیدیم. اجازه نداشتیم عکس، مجله، نوار کاست و یا دفتر خاطرات به مدرسه بیاوریم. در دوران دبیرستان، دم در مدرسه و قبل از ورود به مدرسه، ناظم مدرسه، کیفهای ما را میگشت و پاچه شلوارمان را با متر اندازه میزد تا گشادی دمپای شلوار حتما بیست سانتی متر باشد. چه مصیبتی بود این گشت صبحگاهی. اول صبحی چه تاثیر ناخوشایندی در روحیه ما میگذاشت. انگار ما مشتی قاچاقچی بودیم و چیزهای ناشایست به مدرسه قاچاق میکردیم.
مبصر کلاس توسط مدیر مدرسه انتخاب میشد و وظیفه اصلی او این بود که به مدیر مدرسه گزارش بدهد کدام دختر توانسته یک کاست موسیقی به داخل مدرسه قاچاق کند یا چه کسی امروز نماز نخواند. چه کسی آواز خواند و چه کسی رقصید.
وقتی زنگ کلاس به صدا در میآمد و ما از حیاط به کلاس میآمدیم، بچهها از فرصت استفاده میکردند و با گچ دنبال هم میافتادند و تخته پاک کن پر از گچ را روی سر هم خالی میکردند. روی میزها میکوبیدند و آواز میخواندند و میرقصیدند. مبصر ما از عهده آرام کردن بچهها برنمی آمد. وقتی معلم وارد کلاس میشد باید ده دقیقهای منتظر میشد تا رقصندگان خاک و خولی گچها از لباسهایشان بتکانند و سر جایشان بنشینند. هر روز عدهای به دفتر مدرسه فرستاده میشدند، ولی هرگز نظم در کلاس برقرار نمیشد.
نمیدانم چه شد که آن روز عجیب فرا رسید. روزی که بچههای کلاس اعتصاب کردند و گفتند سر کلاس نمیروند، چون این مبصر جاسوس را نمیخواهند. این واقعه به قدری عجیب بود که ناظم نتوانست مطلب را حل کند و خود مدیر به میانه میدان آمد. پرسید: «شما میخواهید چه کسی مبصر باشد؟» همه بچههای کلاس یکصدا گفتند: «گیس گلابتون!» البته آن موقع اسم من گیس گلابتون نبودها! آنها نام خانوادگی مرا به زبان آوردند. دهان مدیر مثل غار باز ماند و مجبور شد رای شاگردان کلاس را قبول کند. برای اولین بار در مدرسه یک مبصر انتصابی نبود و با نظر دانش آموزان انتخاب شد.
همان روز اول با هم کلاسیهایم یک قرار گذاشتم:
«من گچ درجه یک خارجی میخرم تا موقع نوشتن روی تخته مشکلی نداشته باشیم. تازه رنگی رنگی هم میخرم تا حالش را ببریم. ولی گچ و تخته پاک کن را پیش خودم نگه میدارم که گچها حرام نشود (و شما خرس گندهها سرتاپای خودتان را گچی نکنید!) شما هرقدر که میخواهید بخوانید و برقصید. خودم دم در میایستم تا ببینم معلم کی از راه میرسد. در عوض شما به محضی که علامت دادم سر جایتان بنشینید تا موقع ورود معلم بتوانم «برپا» بدهم و معلم خیلی شیک و مرتب وارد کلاس بشود.
اینطوری هم گچ خوب داریم، هم لباسهایمان تمیز میماند، هم معلم وارد کلاس ساکت و مرتب میشود و هم شما به رقص و آوازتان میرسید. قبوله؟«
همه از صمیم قلب قبول کردند. از آن روز کلاس ما در نظم و انضباط زبانزد شد! در حالی که بچهها به اندازه سابق میخواندند و میرقصیدند، فقط کسی نمیتوانست مچمان را بگیرد. ناظم و معلمها هم از این انتخاب راضی بود، ولی مدیر خیلی ناراضی بود، چون منبع جاسوسیاش را از دست داده بود. البته او این ضایعه را با رد کردن من از گزینش دانشگاه جبران کرد.
آن زمانها، قبولی در کنکور دو بخش داشت: بخش علمی و بخش گزینش. مدیر مدرسه صلاحیت اخلاقی مرا تایید نکرد و من از گزینش رد شدم. البته این کار مدیر مدرسه بقدری بیمعنا و مسخره بود که مدرسه موضوع را حل و فصل کرد و تا امروز حتی پدر و مادرم نمیدانند من از گزینش کنکور رد شده بودم.
ده بیست سال بعد همان مبصر برکنار شده به مطبم آمد و آشنایی داد. او به خاطرم آورد که زمانی همه شاگردان کلاس مرا به عنوان مبصر کلاس برگزیدند. من آن لحظه شیرین را به خاطر آوردم. من اولین مبصر انتخابی مدرسه بودم. همه شاگردان کلاس یکصدا مرا برای مبصری انتخاب کرده بودند.
متاسفانه من از تمام این اتفاقات خوب،فقط خنده شیطانی مدیر مدرسه را به خاطر داشتم و روزی که با گریه و زاری به مدرسه خبر بردم که چه نشستهاید شاگرد اول منطقهتان از گزینش رد شده است و نمیتواند به دانشگاه برود.
دلم نمیخواهد شما مثل من افتخارات و کارهای عالی خود را فراموش کنید و مثل من مرتب به خودتان بگویید: «تو نمیتوانی هیچ کاری را درست انجام بدهی!»
به همین دلیل میخواهم یک راه عالی به شما بیاموزم که از دوران نوجوانی، عزت نفس و اعتماد به نفس در شما رشد کند و وقتی به جوانی میرسید، یک دختر یا پسر با اعتماد به نفس باشید.
از همین امروز یک کتاب افتخار برای خود بسازید و تا میتوانید افتخارات خود را در آن ثبت کنید و به خود مدال بدهید:)
از همین امروز!